جدول جو
جدول جو

معنی گسلانیده - جستجوی لغت در جدول جو

گسلانیده
بریده، جداشده
تصویری از گسلانیده
تصویر گسلانیده
فرهنگ فارسی عمید
گسلانیده
(گُ سِ / سَ دَ / دِ)
گسیخته. پاره شده. بریده. و رجوع به گسلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
گسلانیده
جدا کرده مقطوع
تصویری از گسلانیده
تصویر گسلانیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسلاننده
تصویر گسلاننده
پاره کننده، کسی که رشته ای را بگسلاند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجانیده
تصویر گنجانیده
جا داده شده
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ / دِ)
آنچه که گنده شده است. متعفن. و رجوع به گنداندن و گندانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسلاندن. مخفف بگسلانیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). کشیدن و شکستن. (ناظم الاطباء). پاره کردن. گسستن. رجوع به بسلاندن و گسلانیدن و گسیختن و شعوری ج 1 ورق 207 و رشیدی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
چسپانده. چسپانیده. دوسانیده. ملصق. رجوع به چسپانده و چسپانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ / سَ دَ)
قابل گسلاندن. درخور گسلاندن
لغت نامه دهخدا
(گُتَ دَ / دِ)
گسترده شده. پهن شده:
باد در سایۀ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون.
سعدی.
و رجوع به گستردن و گسترانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گورانده. (یادداشت مؤلف). رجوع به گورانده شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
گنجانده. جای داده شده در چیزی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل گسلانیدن
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ دَ / دِ)
طی شده. گذشته. سپری:
حاصل عمر تلف کردۀ ایام به لهو
گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ / سَ نَنْ دَ / دِ)
اسم فاعل از گسلاندن و گسلانیدن. رجوع به گسلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ گُ دَ)
مرکّب از: گسل + انیدن، پسوند متعدی، متعدی گسلیدن. پاره کردن. قطع کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسیختن و گسیختن کنانیدن و از هم جدا کردن. (ناظم الاطباء)، گسلاندن. بریدن. قطع کردن: ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان)، و رجوع به گسلاندن و گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گسلانیده ناشده. ناگسسته. غیرمنقطع
لغت نامه دهخدا
تصویری از رسانیده
تصویر رسانیده
متصل شده، انتقال داده، حمل کرده، ابلاغ شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلانیده
تصویر چلانیده
فشار داده شده عصاره گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلانیده
تصویر خلانیده
فرو کرده (سوزن خار و مانند آن در چیزی)، داخل شده، نصب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجانیده
تصویر گنجانیده
جای داده شده در چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانیده
تصویر گیرانیده
بگرفتن وا داشته، شعله ور کرده مشتعل ساخته، مقید شده اسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندانیده
تصویر گندانیده
بدبو کرده متعفن ساخته، فاسد کرده تباه ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورانیده
تصویر گورانیده
درهم و برهم کرده گره خورده (نخ و ابریشم و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده بسط داده، فرش شده مفروش، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
گردش داده حرکت داده، بدور در آورده چرخانده، تغییر داده دیگر گون کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرانیده
تصویر گذرانیده
سپری، طی شده، گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسلانیدن
تصویر بسلانیدن
پاره کردن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسلانده
تصویر گسلانده
جدا کرده مقطوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسلاننده
تصویر گسلاننده
پاره کننده جدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پاره کردن جدا کردن: عمودی فروهشت بر گستهم که تا بگسلاند میانش زهم، وادار کردن بپاره کردن و جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانیده
تصویر ستانیده
گرفته ستده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسلانیدن
تصویر بسلانیدن
((بِ سَ دَ))
پاره کردن. شکستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسلانیدن
تصویر گسلانیدن
((گُ سَ دَ))
گسیختن، پاره کردن، گسلاندن
فرهنگ فارسی معین