جدول جو
جدول جو

معنی گسسته - جستجوی لغت در جدول جو

گسسته
پاره شده، بریده شده، گسیخته
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
فرهنگ فارسی عمید
گسسته
(گُ سَسْ تَ / تِ)
از هم جدا کرده و از هم جداشده. (آنندراج). نامرتبط. ضد متصل. ضد پیوسته: و بصره را دوازده محلت است هر یکی چند شهری از یکدیگر گسسته. (حدود العالم) ، بریده. (آنندراج). منقطع:
دل وی ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد.
فردوسی.
تو از ما گسسته بدین گونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر.
فردوسی.
سر که تابد گسسته کیسنه را
دور باشد به تاوه گرسنه را.
عنصری (از لغت فرس ص 448).
کز لطف تو هم نشد گسسته
امید بهشت کافران را.
خاقانی.
، دورشده. رفته. پریده:
فرودآمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته.
(ویس و رامین).
غبار راه بر زلفش نشسته
به داغ دوست رنگ از رخ گسسته.
(ویس و رامین).
، بازشده. گشاده:
تنش جای دیگر، دگر جای سر
گشاده سلیح وگسسته کمر.
فردوسی.
رجوع به گسسته کمر شود.
، متلاشی. مقابل متراکم و انبوه. پریشان:
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاری است.
فرخی.
، پاره کرده، شکسته. (آنندراج) ، کنده: جمال طاوس همیشه اورا پرکنده و بال گسسته دارد. (کلیله و دمنه) ، جدا. متفرق: زیرا که صف بر دو گونه بود: پیوسته و گسسته... و صف گسسته آن زمان باید که سپاه تو همه سوار و سلاح دار بود... (راحه الصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
گسسته
جدا شده منقطع، دور شده قطع شده، پراکنده پریشانمقابل متراکمانبوه: آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی زکلنگان پراکنده قطاریست. (فرخی)، رها شده، از بین رفته نابود شده، وامانده (از راه رفتن) کوفته، باز شده گشاده: تنش جای دیگر دگر جای سر گشاده سلیح و گسسته کمر، ویران کرده درهم ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
گسسته
((گُ سَ تِ))
جدا کرده، از هم جدا شده، باز شده
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
فرهنگ فارسی معین
گسسته
پاره، جدا، جدا، شکسته، گسیخته، منقطع
متضاد: پیوسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گسسته
منفصلةً
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به عربی
گسسته
Ruptured
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به انگلیسی
گسسته
rompu
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به فرانسوی
گسسته
pęknięty
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به لهستانی
گسسته
ছিঁড়ে যাওয়া
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به بنگالی
گسسته
rompido
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به پرتغالی
گسسته
gebrochen
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به آلمانی
گسسته
پھٹا ہوا
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به اردو
گسسته
imepasuka
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به سواحیلی
گسسته
ฉีกขาด
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به تایلندی
گسسته
разорванный
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به روسی
گسسته
yırtılmış
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
گسسته
破裂した
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به ژاپنی
گسسته
קרוע
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به عبری
گسسته
파열된
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به کره ای
گسسته
pecah
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
گسسته
टूट गया
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به هندی
گسسته
gescheurd
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به هلندی
گسسته
rotto
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
گسسته
roto
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
گسسته
розірваний
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به اوکراینی
گسسته
破裂的
تصویری از گسسته
تصویر گسسته
دیکشنری فارسی به چینی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسستن
تصویر گسستن
بریدن، جدا کردن، بریده شدن، جدا شدن، برای مثال ورا خواندند اردوان بزرگ / که از میش بگسست چنگال گرگ (فردوسی - ۶/۱۳۹)، کنایه از پراکندن، تمام شدن، به پایان رسیدن، نابود شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گجسته
تصویر گجسته
خبیث، ملعون، پلید، ناپاک
فرهنگ فارسی عمید
(کُ سَ تَ / تِ)
گسسته. (ناظم الاطباء). رجوع به گسسته شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ کَ / کِ دَ)
از ریشه اوستایی سید، سانسکریت چهید، پارسی باستان ویسدرامی، پهلوی ویسستن. قطع کردن. بریدن. جدا کردن. منقطع گشتن. پاره شدن. شکسته شدن. رها شدن. و رجوع به گسلیدن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از هم جدا شدن و از هم جدا کردن در تار زنجیر و رشته و امثال آن که درازی داشته باشد حقیقت است و در غیر آن استعاره و تشبیه. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء) .فتالیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ.
فردوسی.
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه ورنگ و بوی.
فردوسی.
، رها شدن. (ناظم الاطباء)، شکستن چیز نرم که پیچیده شود. (غیاث). بریده و شکسته شدن. پاره شدن. (ناظم الاطباء)، جداشدن:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخش و گو بگداز.
آغاجی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایژه.
عنصری.
سنجر ز رفیقان خردمند گسستم
ترسم که شبی مست به دست عسس افتم.
سنجر (ازآنندراج).
، منقطع گشتن. قطعشدن. بریدن. (ناظم الاطباء) :
آب چون برد سوی آب خوره
چون گسست آب بربماند خره.
ابوالعباس.
پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردند. (مجمل التواریخ و القصص).
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف
چو نافش بریدند روزی گسست
به پستان مادر درآویخت دست.
سعدی (بوستان).
، مجازاً ازمیان رفتن. نابود شدن: و مهر قرامطه را (معتضد خلیفه) بگرفت... و بیاویختش و عظمت ایشان بگسست. (مجمل التواریخ و القصص).
، بریدن. قطع کردن. پاره کردن:
چو یک موی گردد به سر بر سپید
بباید گسستن ز شادی امید.
فردوسی.
بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند
بنگر، بگسستی آنچه گفت بگسل ؟
ناصرخسرو.
گسستم ز دنیای جافی أمل
ترا باد بند و گشای عمل.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 250).
پس ناگاه برآمد و لنگرهای (کشتی) بگسست و بادبانها بشکست. (مجمل التواریخ والقصص). چون طبع اجل صفرا تیز کرد... از زنجیر گسستن فایده حاصل نیامد. (کلیله و دمنه).
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند.
نظامی.
شکستند چنگ و گسستند رود
بدرکرد گوینده از سر سرود.
سعدی (بوستان).
، واماندن. از راه رفتن. کوفته گشتن: پس چون قصیر فرازرسید و از اسب فرودآمد، در ساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان)، ویران کردن. درهم ریختن:
دریا بغل گشوده به ساحل نهاده روی
دیگر کدام سیل گسسته ست بند را.
صائب (از آنندراج).
- از هم گسستن، متلاشی شدن. نابود شدن:
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب.
نظامی.
- ، از هم جدا شدن:
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر با هم نخواهی یافتن.
خاقانی.
- بار گسستن، بهم خوردن مجلس و پایان یافتن: چون بار بگسست خواجه به دیوان آمد و شغل پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
- فروگسستن، جدا کردن. بریدن:
زیور نثرش فروخواهم گسست
بر شه صاحبقران خواهم فشاند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گجسته
تصویر گجسته
پلید و ناپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
منقطع گشتن، پاره شدن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
((گُ سَ تَ))
بریدن، جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گجسته
تصویر گجسته
ملعون، نحص، نحس، نامبارک
فرهنگ واژه فارسی سره