از ریشه اوستایی سید، سانسکریت چهید، پارسی باستان ویسدرامی، پهلوی ویسستن. قطع کردن. بریدن. جدا کردن. منقطع گشتن. پاره شدن. شکسته شدن. رها شدن. و رجوع به گسلیدن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از هم جدا شدن و از هم جدا کردن در تار زنجیر و رشته و امثال آن که درازی داشته باشد حقیقت است و در غیر آن استعاره و تشبیه. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء) .فتالیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ورا خواندند اردوان بزرگ که از میش بگسست چنگال گرگ. فردوسی. شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه ورنگ و بوی. فردوسی. ، رها شدن. (ناظم الاطباء)، شکستن چیز نرم که پیچیده شود. (غیاث). بریده و شکسته شدن. پاره شدن. (ناظم الاطباء)، جداشدن: ای نگارین ز تو رهیت گسست دلش را گو ببخش و گو بگداز. آغاجی. نه از خواب و از خورد بودش مزه نه بگسست از چشم او نایژه. عنصری. سنجر ز رفیقان خردمند گسستم ترسم که شبی مست به دست عسس افتم. سنجر (ازآنندراج). ، منقطع گشتن. قطعشدن. بریدن. (ناظم الاطباء) : آب چون برد سوی آب خوره چون گسست آب بربماند خره. ابوالعباس. پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردند. (مجمل التواریخ و القصص). نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد به جوفت ز ناف چو نافش بریدند روزی گسست به پستان مادر درآویخت دست. سعدی (بوستان). ، مجازاً ازمیان رفتن. نابود شدن: و مهر قرامطه را (معتضد خلیفه) بگرفت... و بیاویختش و عظمت ایشان بگسست. (مجمل التواریخ و القصص). ، بریدن. قطع کردن. پاره کردن: چو یک موی گردد به سر بر سپید بباید گسستن ز شادی امید. فردوسی. بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند بنگر، بگسستی آنچه گفت بگسل ؟ ناصرخسرو. گسستم ز دنیای جافی أمل ترا باد بند و گشای عمل. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 250). پس ناگاه برآمد و لنگرهای (کشتی) بگسست و بادبانها بشکست. (مجمل التواریخ والقصص). چون طبع اجل صفرا تیز کرد... از زنجیر گسستن فایده حاصل نیامد. (کلیله و دمنه). پس آنگه ناخن چنگی شکستند ز روی چنگش ابریشم گسستند. نظامی. شکستند چنگ و گسستند رود بدرکرد گوینده از سر سرود. سعدی (بوستان). ، واماندن. از راه رفتن. کوفته گشتن: پس چون قصیر فرازرسید و از اسب فرودآمد، در ساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان)، ویران کردن. درهم ریختن: دریا بغل گشوده به ساحل نهاده روی دیگر کدام سیل گسسته ست بند را. صائب (از آنندراج). - از هم گسستن، متلاشی شدن. نابود شدن: بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب. نظامی. - ، از هم جدا شدن: از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست چار ارکان را دگر با هم نخواهی یافتن. خاقانی. - بار گسستن، بهم خوردن مجلس و پایان یافتن: چون بار بگسست خواجه به دیوان آمد و شغل پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند. (تاریخ بیهقی). - فروگسستن، جدا کردن. بریدن: زیور نثرش فروخواهم گسست بر شه صاحبقران خواهم فشاند. خاقانی