بریدن، جدا کردن، بریده شدن، جدا شدن، برای مثال ورا خواندند اردوان بزرگ / که از میش بگسست چنگال گرگ (فردوسی - ۶/۱۳۹)، کنایه از پراکندن، تمام شدن، به پایان رسیدن، نابود شدن
بریدن، جدا کردن، بریده شدن، جدا شدن، برای مِثال ورا خواندند اردوان بزرگ / که از میش بگسست چنگال گرگ (فردوسی - ۶/۱۳۹)، کنایه از پراکندن، تمام شدن، به پایان رسیدن، نابود شدن
ازدر زیستن. درخور زیستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شایستۀ حیات و زندگانی. لایق زندگی کردن. رجوع به زیستن شود، که زیستن او ضرور است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
ازدر زیستن. درخور زیستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شایستۀ حیات و زندگانی. لایق زندگی کردن. رجوع به زیستن شود، که زیستن او ضرور است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
گاسکونی. یکی از ایالات قدیم فرانسه است که حاکم نشین آن اش بود و مدتها بوسیلۀ دوک های مستقل اداره میشد و در 1052 میلادی به دوک نشین گویّن منضم گردید انگلیسیان پس از معاهدۀ برتین یی آن را اشغال کردند. با جلوس هانری چهارم آن ایالت ضمیمۀ متصرفات سلطنتی شد. سرزمین این ایالت قدیمی شامل استانهای پیرنۀ علیا، ژر، لاند و قسمتی از پیرنۀ سفلی و گارون علیا و ل اگارن و تارن اگارن میباشد خلیج گاسکنی، گاسکونی خلیجی است در اقیانوس اطلس بین فرانسه و اسپانی
گاسکونی. یکی از ایالات قدیم فرانسه است که حاکم نشین آن اُش بود و مدتها بوسیلۀ دوک های مستقل اداره میشد و در 1052 میلادی به دوک نشین گویِّن منضم گردید انگلیسیان پس از معاهدۀ برتین یی آن را اشغال کردند. با جلوس هانری چهارم آن ایالت ضمیمۀ متصرفات سلطنتی شد. سرزمین این ایالت قدیمی شامل استانهای پیرنۀ علیا، ژر، لاند و قسمتی از پیرنۀ سفلی و گارون علیا و ل ُ اِگارن و تارن اِگارن میباشد خلیج گاسکنی، گاسکونی خلیجی است در اقیانوس اطلس بین فرانسه و اسپانی
از ریشه اوستایی سید، سانسکریت چهید، پارسی باستان ویسدرامی، پهلوی ویسستن. قطع کردن. بریدن. جدا کردن. منقطع گشتن. پاره شدن. شکسته شدن. رها شدن. و رجوع به گسلیدن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از هم جدا شدن و از هم جدا کردن در تار زنجیر و رشته و امثال آن که درازی داشته باشد حقیقت است و در غیر آن استعاره و تشبیه. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء) .فتالیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ورا خواندند اردوان بزرگ که از میش بگسست چنگال گرگ. فردوسی. شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه ورنگ و بوی. فردوسی. ، رها شدن. (ناظم الاطباء)، شکستن چیز نرم که پیچیده شود. (غیاث). بریده و شکسته شدن. پاره شدن. (ناظم الاطباء)، جداشدن: ای نگارین ز تو رهیت گسست دلش را گو ببخش و گو بگداز. آغاجی. نه از خواب و از خورد بودش مزه نه بگسست از چشم او نایژه. عنصری. سنجر ز رفیقان خردمند گسستم ترسم که شبی مست به دست عسس افتم. سنجر (ازآنندراج). ، منقطع گشتن. قطعشدن. بریدن. (ناظم الاطباء) : آب چون برد سوی آب خوره چون گسست آب بربماند خره. ابوالعباس. پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردند. (مجمل التواریخ و القصص). نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد به جوفت ز ناف چو نافش بریدند روزی گسست به پستان مادر درآویخت دست. سعدی (بوستان). ، مجازاً ازمیان رفتن. نابود شدن: و مهر قرامطه را (معتضد خلیفه) بگرفت... و بیاویختش و عظمت ایشان بگسست. (مجمل التواریخ و القصص). ، بریدن. قطع کردن. پاره کردن: چو یک موی گردد به سر بر سپید بباید گسستن ز شادی امید. فردوسی. بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند بنگر، بگسستی آنچه گفت بگسل ؟ ناصرخسرو. گسستم ز دنیای جافی أمل ترا باد بند و گشای عمل. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 250). پس ناگاه برآمد و لنگرهای (کشتی) بگسست و بادبانها بشکست. (مجمل التواریخ والقصص). چون طبع اجل صفرا تیز کرد... از زنجیر گسستن فایده حاصل نیامد. (کلیله و دمنه). پس آنگه ناخن چنگی شکستند ز روی چنگش ابریشم گسستند. نظامی. شکستند چنگ و گسستند رود بدرکرد گوینده از سر سرود. سعدی (بوستان). ، واماندن. از راه رفتن. کوفته گشتن: پس چون قصیر فرازرسید و از اسب فرودآمد، در ساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان)، ویران کردن. درهم ریختن: دریا بغل گشوده به ساحل نهاده روی دیگر کدام سیل گسسته ست بند را. صائب (از آنندراج). - از هم گسستن، متلاشی شدن. نابود شدن: بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب. نظامی. - ، از هم جدا شدن: از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست چار ارکان را دگر با هم نخواهی یافتن. خاقانی. - بار گسستن، بهم خوردن مجلس و پایان یافتن: چون بار بگسست خواجه به دیوان آمد و شغل پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند. (تاریخ بیهقی). - فروگسستن، جدا کردن. بریدن: زیور نثرش فروخواهم گسست بر شه صاحبقران خواهم فشاند. خاقانی
از ریشه اوستایی سید، سانسکریت چهید، پارسی باستان ویسدرامی، پهلوی ویسستن. قطع کردن. بریدن. جدا کردن. منقطع گشتن. پاره شدن. شکسته شدن. رها شدن. و رجوع به گسلیدن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از هم جدا شدن و از هم جدا کردن در تار زنجیر و رشته و امثال آن که درازی داشته باشد حقیقت است و در غیر آن استعاره و تشبیه. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء) .فتالیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ورا خواندند اردوان بزرگ که از میش بگسست چنگال گرگ. فردوسی. شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه ورنگ و بوی. فردوسی. ، رها شدن. (ناظم الاطباء)، شکستن چیز نرم که پیچیده شود. (غیاث). بریده و شکسته شدن. پاره شدن. (ناظم الاطباء)، جداشدن: ای نگارین ز تو رهیت گسست دلْش را گو ببخش و گو بگداز. آغاجی. نه از خواب و از خورد بودش مزه نه بگسست از چشم او نایژه. عنصری. سنجر ز رفیقان خردمند گسستم ترسم که شبی مست به دست عسس افتم. سنجر (ازآنندراج). ، منقطع گشتن. قطعشدن. بریدن. (ناظم الاطباء) : آب چون برد سوی آب خوره چون گسست آب بربماند خره. ابوالعباس. پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردند. (مجمل التواریخ و القصص). نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد به جوفت ز ناف چو نافش بریدند روزی گسست به پستان مادر درآویخت دست. سعدی (بوستان). ، مجازاً ازمیان رفتن. نابود شدن: و مهر قرامطه را (معتضد خلیفه) بگرفت... و بیاویختش و عظمت ایشان بگسست. (مجمل التواریخ و القصص). ، بریدن. قطع کردن. پاره کردن: چو یک موی گردد به سر بر سپید بباید گسستن ز شادی امید. فردوسی. بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند بنگر، بگسستی آنچه گفت بگسل ؟ ناصرخسرو. گسستم ز دنیای جافی أمل ترا باد بند و گشای عمل. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 250). پس ناگاه برآمد و لنگرهای (کشتی) بگسست و بادبانها بشکست. (مجمل التواریخ والقصص). چون طبع اجل صفرا تیز کرد... از زنجیر گسستن فایده حاصل نیامد. (کلیله و دمنه). پس آنگه ناخن چنگی شکستند ز روی چنگش ابریشم گسستند. نظامی. شکستند چنگ و گسستند رود بدرکرد گوینده از سر سرود. سعدی (بوستان). ، واماندن. از راه رفتن. کوفته گشتن: پس چون قصیر فرازرسید و از اسب فرودآمد، در ساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان)، ویران کردن. درهم ریختن: دریا بغل گشوده به ساحل نهاده روی دیگر کدام سیل گسسته ست بند را. صائب (از آنندراج). - از هم گسستن، متلاشی شدن. نابود شدن: بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب. نظامی. - ، از هم جدا شدن: از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست چار ارکان را دگر با هم نخواهی یافتن. خاقانی. - بار گسستن، بهم خوردن مجلس و پایان یافتن: چون بار بگسست خواجه به دیوان آمد و شغل پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند. (تاریخ بیهقی). - فروگسستن، جدا کردن. بریدن: زیور نثرش فروخواهم گسست بر شه صاحبقران خواهم فشاند. خاقانی
شکاف، رخنه، شکستگی، انقطاع. تفرق، رهاشدگی. (ناظم الاطباء) ، پراکندگی. (یادداشت بخط مؤلف) ، در تداول حکما، به معنی انفصال. ضد پیوستگی (اتصال) : گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهم است که گفتیم و آن صورت پیوستگی است لامحاله که اگر هستی جسم گسستگی این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهم کردن و پیوستگی ضد گسستگی است. (دانشنامۀ علایی ص 76)
شکاف، رخنه، شکستگی، انقطاع. تفرق، رهاشدگی. (ناظم الاطباء) ، پراکندگی. (یادداشت بخط مؤلف) ، در تداول حکما، به معنی انفصال. ضد پیوستگی (اتصال) : گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهم است که گفتیم و آن صورت پیوستگی است لامحاله که اگر هستی جسم گسستگی این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهم کردن و پیوستگی ضد گسستگی است. (دانشنامۀ علایی ص 76)
هر جائی و یا هر چیزی که بر آن می نشینند، هر آنچه بر آن سوار می شوند، مانند اسب و اشتر و اراده و کشتی و جز آن. (ناظم الاطباء) ، قابل سکونت. درخور سکنی که منزل کردن و اقامت کردن در آن شاید: این خانه دگر نشستنی نیست
هر جائی و یا هر چیزی که بر آن می نشینند، هر آنچه بر آن سوار می شوند، مانند اسب و اشتر و اراده و کشتی و جز آن. (ناظم الاطباء) ، قابل سکونت. درخور سکنی که منزل کردن و اقامت کردن در آن شاید: این خانه دگر نشستنی نیست