سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
در گناباد گلیدن و گلاندن (غلطانیدن). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ’گنابادی’. تکانیدن و افشاندن دامن جامه و قالی و امثال آن. (برهان) (آنندراج) : سحرگه باد برگ گل گلان است ز درد آن فغان بلبلان است. زراتشت بهرام پژدو. رجوع به گلان و گلاندن شود
در گناباد گلیدن و گلاندن (غلطانیدن). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ’گنابادی’. تکانیدن و افشاندن دامن جامه و قالی و امثال آن. (برهان) (آنندراج) : سحرگه باد برگ گل گلان است ز درد آن فغان بلبلان است. زراتشت بهرام پژدو. رجوع به گلان و گلاندن شود
گمان کردن. اعتقاد داشتن. اندیشیدن. باور کردن: سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی گمانندشان. فردوسی. همانا گماند که من کودکم به دانش چنانچون بسال اندکم. اسدی. نبایدکه بدپیشه باشدت دوست که هر کس چنانت گماند که اوست. اسدی
گمان کردن. اعتقاد داشتن. اندیشیدن. باور کردن: سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی گمانندشان. فردوسی. همانا گماند که من کودکم به دانش چنانچون بسال اندکم. اسدی. نبایدکه بدپیشه باشدت دوست که هر کس چنانت گماند که اوست. اسدی
گساردن. در میان نهادن می و مانند آن. دادن می. مجازاً خوردن می و غم: گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت. فردوسی. و رجوع به گساردن شود. ، شکستن. (آنندراج) ، قطع شدن تب. افتادن تب: و این تب تبی لازم باشد و هیچ نگسارد و گساریدن او یا با بحران باشد و یا به مرگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاهی به حس یک ماده حرکت کند و نوبت خویش بدارد و گسارد و دیگر روز مادۀ دیگر حرکت کند و نوبت خویش بدارد بدین سبب علامتها، هر یک ظاهر باشد و گساریدن محسوس. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و آغاز تب نخستین و گساریدن آن تعلق به تاریخ عفونت نخستین دارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر وقت انحطاط تا وقت گساریدن تب، وقت عادت غذا خوردن بیمار باشد، سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به گساردن شود
گساردن. در میان نهادن می و مانند آن. دادن می. مجازاً خوردن می و غم: گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت. فردوسی. و رجوع به گساردن شود. ، شکستن. (آنندراج) ، قطع شدن تب. افتادن تب: و این تب تبی لازم باشد و هیچ نگسارد و گساریدن او یا با بحران باشد و یا به مرگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاهی به حس یک ماده حرکت کند و نوبت خویش بدارد و گسارد و دیگر روز مادۀ دیگر حرکت کند و نوبت خویش بدارد بدین سبب علامتها، هر یک ظاهر باشد و گساریدن محسوس. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و آغاز تب نخستین و گساریدن آن تعلق به تاریخ عفونت نخستین دارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر وقت انحطاط تا وقت گساریدن تب، وقت عادت غذا خوردن بیمار باشد، سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به گساردن شود
مرکّب از: گسل + انیدن، پسوند متعدی، متعدی گسلیدن. پاره کردن. قطع کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسیختن و گسیختن کنانیدن و از هم جدا کردن. (ناظم الاطباء)، گسلاندن. بریدن. قطع کردن: ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان)، و رجوع به گسلاندن و گسلیدن شود
مُرَکَّب اَز: گسل + انیدن، پسوند متعدی، متعدی گسلیدن. پاره کردن. قطع کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسیختن و گسیختن کنانیدن و از هم جدا کردن. (ناظم الاطباء)، گسلاندن. بریدن. قطع کردن: ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان)، و رجوع به گسلاندن و گسلیدن شود
رسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). متعدی رسیدن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساندن: به سیری رسانیدم از روزگار که لشکر نظاره بر این کارزار. فردوسی. و جرم هر آب را به وساطت حرارت به جرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2). بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را. کلیم کاشی (از شعوری). و رجوع به رساندن شود. - انگشت رسانیدن، در تداول عوام، کنایه از انگلک کردن. فضولی کردن. اخلال کردن. موجب بهم خوردن کاری شدن. - به فروش رسانیدن، فروختن. به فروش دادن. (یادداشت مؤلف). - عشق رسانیدن، محبت پیدا کردن. مهر ورزیدن. عاشق شدن. شیفته گردیدن. ، گذرانیدن و انتقال دادن. (ناظم الاطباء). واصل کردن. سوق دادن. (یادداشت مؤلف) : چو آگه شد که شاه مشتری بخت رسانید اززمین بر آسمان تخت. نظامی. ، سپردن و تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واصل داشتن. ایصال داشتن. (یادداشت مؤلف). ایصال. (منتهی الارب) : فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه بنزد پشنگ. فردوسی. و هرکسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا. (نوروزنامه). نان پاره ای که حشم راارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و به وقت خویش برعادت معهود سال و ماه بدو می رسانیدندی. (نوروزنامه) ، ابلاغ. بلاغ. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (تاج المصادر بیهقی). تبلیغ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) : به امت رسانید پیغام تو رسولت محمد بشیر و نذیر. ناصرخسرو. همی رسد سخن من به هرکه در آفاق ولی سخن که تواند به من رسانیدن. سلمان ساوجی (از شعوری). ، آگاهی دادن. اطلاع دادن. (یادداشت مؤلف). حکایت کردن. بازگفتن. مطلع ساختن. خبر دادن: چنین رسانیدند به من که کتابی مشتمل برمجموع اخبار قم بنزدیک مردی از عرب که به شهر قم متوطن بود... (ترجمه تاریخ قم ص 12). به من چنین رسانیدند از بعضی از ایشان که شاخه های کوچک تر از درخت برمیگرفتند. (ترجمه تاریخ قم ص 163) ، خبری را به کسی دادن، خاصه امری مخفی را. انهاء. آگاه کردن کسی را از راز. (یادداشت مؤلف). جاسوسی کردن. خبرچینی کردن: چون اردشیر بمرد و هرمز بزرگ شد و شاپور به ملک اندر بنشست... پس مردمان حسد کردند به کار هرمز و شاپور را گفتند که هرمز سپاه گرد همی کند تا بر تو بیرون آید و ملک از تو بستاند. پس هرمز دست خویش ببرید و... سوی شاپور فرستاد و نامه نوشت و گفت من چنین شنیدم که ملک را رسانیده اند که من چنین خواهم کردن. (ترجمه تاریخ طبری) ، بردن فرمودن، حمل کردن، گزاردن و ادا کردن. (ناظم الاطباء). اداء. تأدیه. ادا. گزاردن: پیغام رسانیدن، پیغام گزاردن. (یادداشت مؤلف) ، منتهی کردن. بسر بردن. به انجام رسانیدن. تمام کردن: سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار. سعدی. کاری به منتها نرسانیده در طلب بردیم روزگار گرامی به منتها. سعدی. - به آخر رسانیدن،بسر بردن. بسر رسانیدن. تمام کردن. اتمام. (یادداشت مؤلف). ، پختن، چون رسانیدن گرما انجیر را. (یادداشت مؤلف). پختن. انضاج، چنانکه ریش و قرحه را. (یادداشت مؤلف) : اطاعه، رسانیدن درخت میوه را. اطعام، رسانیدن درخت میوه را. امعاء، رسانیدن نخل رطب را. اهراف، زود رسانیدن خرمابن بر خود را. تهریف، زود رسانیدن نخله بار را. (منتهی الارب). و رجوع به رساندن شود
رسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). متعدی رسیدن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساندن: به سیری رسانیدم از روزگار که لشکر نظاره بر این کارزار. فردوسی. و جرم هر آب را به وساطت حرارت به جرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2). بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را. کلیم کاشی (از شعوری). و رجوع به رساندن شود. - انگشت رسانیدن، در تداول عوام، کنایه از انگلک کردن. فضولی کردن. اخلال کردن. موجب بهم خوردن کاری شدن. - به فروش رسانیدن، فروختن. به فروش دادن. (یادداشت مؤلف). - عشق رسانیدن، محبت پیدا کردن. مهر ورزیدن. عاشق شدن. شیفته گردیدن. ، گذرانیدن و انتقال دادن. (ناظم الاطباء). واصل کردن. سوق دادن. (یادداشت مؤلف) : چو آگه شد که شاه مشتری بخت رسانید اززمین بر آسمان تخت. نظامی. ، سپردن و تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واصل داشتن. ایصال داشتن. (یادداشت مؤلف). ایصال. (منتهی الارب) : فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه بنزد پشنگ. فردوسی. و هرکسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا. (نوروزنامه). نان پاره ای که حشم راارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و به وقت خویش برعادت معهود سال و ماه بدو می رسانیدندی. (نوروزنامه) ، ابلاغ. بلاغ. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (تاج المصادر بیهقی). تبلیغ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) : به امت رسانید پیغام تو رسولت محمد بشیر و نذیر. ناصرخسرو. همی رسد سخن من به هرکه در آفاق ولی سخن که تواند به من رسانیدن. سلمان ساوجی (از شعوری). ، آگاهی دادن. اطلاع دادن. (یادداشت مؤلف). حکایت کردن. بازگفتن. مطلع ساختن. خبر دادن: چنین رسانیدند به من که کتابی مشتمل برمجموع اخبار قم بنزدیک مردی از عرب که به شهر قم متوطن بود... (ترجمه تاریخ قم ص 12). به من چنین رسانیدند از بعضی از ایشان که شاخه های کوچک تر از درخت برمیگرفتند. (ترجمه تاریخ قم ص 163) ، خبری را به کسی دادن، خاصه امری مخفی را. اِنْهاء. آگاه کردن کسی را از راز. (یادداشت مؤلف). جاسوسی کردن. خبرچینی کردن: چون اردشیر بمرد و هرمز بزرگ شد و شاپور به ملک اندر بنشست... پس مردمان حسد کردند به کار هرمز و شاپور را گفتند که هرمز سپاه گرد همی کند تا بر تو بیرون آید و ملک از تو بستاند. پس هرمز دست خویش ببرید و... سوی شاپور فرستاد و نامه نوشت و گفت من چنین شنیدم که ملک را رسانیده اند که من چنین خواهم کردن. (ترجمه تاریخ طبری) ، بردن فرمودن، حمل کردن، گزاردن و ادا کردن. (ناظم الاطباء). اداء. تأدیه. ادا. گزاردن: پیغام رسانیدن، پیغام گزاردن. (یادداشت مؤلف) ، منتهی کردن. بسر بردن. به انجام رسانیدن. تمام کردن: سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار. سعدی. کاری به منتها نرسانیده در طلب بردیم روزگار گرامی به منتها. سعدی. - به آخر رسانیدن،بسر بردن. بسر رسانیدن. تمام کردن. اتمام. (یادداشت مؤلف). ، پختن، چون رسانیدن گرما انجیر را. (یادداشت مؤلف). پختن. انضاج، چنانکه ریش و قرحه را. (یادداشت مؤلف) : اطاعه، رسانیدن درخت میوه را. اطعام، رسانیدن درخت میوه را. امعاء، رسانیدن نخل رطب را. اهراف، زود رسانیدن خرمابن بر خود را. تهریف، زود رسانیدن نخله بار را. (منتهی الارب). و رجوع به رساندن شود
مالیدن و راست کردن. (برهان). در این معنی مرکب از فسان به معنی حجرالمسن وپسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، رام ساختن. (برهان). در این معنی مصحف فساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسانه گفتن. (برهان). در این معنی مرکب افسان به معنی افسانه و پسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسون گری کردن. (برهان). در این معنی نیز مصحف افساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
مالیدن و راست کردن. (برهان). در این معنی مرکب از فسان به معنی حجرالمسن وپسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، رام ساختن. (برهان). در این معنی مصحف فساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسانه گفتن. (برهان). در این معنی مرکب افسان به معنی افسانه و پسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسون گری کردن. (برهان). در این معنی نیز مصحف افساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
به دندان ریش کردن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید بی شک نهنگ دارد دل را همی خساید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. اغافه، خسانیدن شاخ غاف و جز آنرا. (منتهی الارب)
به دندان ریش کردن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید بی شک نهنگ دارد دل را همی خساید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. اَغافَه، خسانیدن شاخ غاف و جز آنرا. (منتهی الارب)
نوشیدن آشامیدن (شراب و غیره) : گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت، باده دادن سقایت شراب، زدودن محو کردن، برطرف شدن تبدر دو مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زایل شود و گساریدن او بعرقی خوشبوی و پاکیزه باشد، هضم شدن غذا
نوشیدن آشامیدن (شراب و غیره) : گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت، باده دادن سقایت شراب، زدودن محو کردن، برطرف شدن تبدر دو مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زایل شود و گساریدن او بعرقی خوشبوی و پاکیزه باشد، هضم شدن غذا