دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار واقع در 27000گزی شمال باختر لنگه، کنار راه عمومی لنگه به بندر کنگ. هوای آن گرم و دارای 950 تن سکنه است. آب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و جزئی سبزیجات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار واقع در 27000گزی شمال باختر لنگه، کنار راه عمومی لنگه به بندر کنگ. هوای آن گرم و دارای 950 تن سکنه است. آب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و جزئی سبزیجات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ظ. از وی - چریه. مخفف آن ’گزر’، و قیاس شود با گزیردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چاره و علاج باشد چه ناگزیر ناچار و لاعلاج را گویند و افادۀ ضرورت هم میکند. (برهان) (آنندراج). محتد. بد: ز خون جوانی که بد زآن گزیر بخستی دل ما به پیکان تیر. فردوسی. ازچند سال باز تو امروز یافتی آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر. فرخی. خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد کز آب زنده بود خلق وز آب نیست گزیر. عنصری. از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36). ز بن بر گریزندگان ره مگیر مریز از کسی خون که باشد گزیر. اسدی. تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام از سیر برج برج گزیر اندر آسمان. سوزنی. آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و زالله ناگزیر. سوزنی. و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه). مرده گور بوددر نخجیر مرده را کی بود ز گور گزیر. نظامی. زن چو از راستی ندید گزیر گفت کاحوال این سیاه حریر. نظامی. نیاید هیچ چیزی راه گیرش که بود از هرچه پیش آمد گزیرش. عطار (اسرارنامه). چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی (طیبات). بس روان گردد به زندان سعیر که نباشد خار را ز آتش گزیر. مولوی. در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم. حافظ. - ناگزیر: کنون پادشاهی شاه اردشیر بگویم که پیش آمدم ناگزیر. فردوسی. از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36). آدمی از چهار چیز ناگزیر است: اول نانی، دویم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و ز الله ناگزیر. سوزنی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبرناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی (طیبات). ناگزیر جمله کآن حی قدیر لایزال و لم یزل فرد بصیر. مولوی
ظ. از وی - چریه. مخفف آن ’گزر’، و قیاس شود با گزیردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چاره و علاج باشد چه ناگزیر ناچار و لاعلاج را گویند و افادۀ ضرورت هم میکند. (برهان) (آنندراج). محتد. بُد: ز خون جوانی که بد زآن گزیر بخستی دل ما به پیکان تیر. فردوسی. ازچند سال باز تو امروز یافتی آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر. فرخی. خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد کز آب زنده بود خلق وز آب نیست گزیر. عنصری. از حشمت تو مُلک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36). ز بن بر گریزندگان ره مگیر مریز از کسی خون که باشد گزیر. اسدی. تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام از سیر برج برج گزیر اندر آسمان. سوزنی. آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و زالله ناگزیر. سوزنی. و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه). مرده گور بوددر نخجیر مرده را کی بود ز گور گزیر. نظامی. زن چو از راستی ندید گزیر گفت کاحوال این سیاه حریر. نظامی. نیاید هیچ چیزی راه گیرش که بود از هرچه پیش آمد گزیرش. عطار (اسرارنامه). چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی (طیبات). بس روان گردد به زندان سعیر که نباشد خار را ز آتش گزیر. مولوی. در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم. حافظ. - ناگزیر: کنون پادشاهی شاه اردشیر بگویم که پیش آمدم ناگزیر. فردوسی. از حشمت تو مُلک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36). آدمی از چهار چیز ناگزیر است: اول نانی، دویم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و ز الله ناگزیر. سوزنی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبرناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی (طیبات). ناگزیر جمله کآن حی قدیر لایزال و لم یزل فرد بصیر. مولوی
نشتر حجام یا رگ زن طرح و نقش در هنر نقاشی طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگ آمیزی کنند پسوند متصل به واژه به معنای گزارنده مثلاً خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خواب گزار
نشتر حجام یا رگ زن طرح و نقش در هنر نقاشی طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگ آمیزی کنند پسوند متصل به واژه به معنای گزارنده مثلاً خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خواب گزار
کسی که در راس یک وزارتخانه قرار دارد و از اعضای هیئت دولت است، دستور، کسی که پادشاه در امور مملکت با او مشورت می کرد و کارهای مهم به عهدۀ او بود، در حکومت های قدیم، مهم ترین مقام در دستگاه اداری مملکت
کسی که در راس یک وزارتخانه قرار دارد و از اعضای هیئت دولت است، دستور، کسی که پادشاه در امور مملکت با او مشورت می کرد و کارهای مهم به عهدۀ او بود، در حکومت های قدیم، مهم ترین مقام در دستگاه اداری مملکت
پولی که پادشاهان و حکام همه ساله از ملوک زیر دست و رعایا میگرفتند: گزیتش نپذرفت و نشیند پند اگر پند نشنید ازو یافت بند. (دقیقی)، وجهی که از کافران ذمی میگرفتند و آنانرا امان میدادند: ... شما را در دنیا نیست مگر خواری و بی آبی گزیت از دست و غل بر گردن، نام بازیی که آنرا خربنده و مراد می گفتند
پولی که پادشاهان و حکام همه ساله از ملوک زیر دست و رعایا میگرفتند: گزیتش نپذرفت و نشیند پند اگر پند نشنید ازو یافت بند. (دقیقی)، وجهی که از کافران ذمی میگرفتند و آنانرا امان میدادند: ... شما را در دنیا نیست مگر خواری و بی آبی گزیت از دست و غل بر گردن، نام بازیی که آنرا خربنده و مراد می گفتند
منسوب به گز تیری که از چوب گز سازند: بخوردی یکی چوبه تیر گزین نهادی سر خویش بر پیش زین. در ترکیب بمعنی گزیننده (انتخاب کننده) آید: به گزین خلوت گزین درم گزین عشرت گزین، گزیده انتخاب شده منتخب پسندیده: خاصه نعت رسول باز پسین آن زپیغمبران بهین و گزین. (حدیقه) یا گزین خلق دنیا. برگزیده از مخلوقات
منسوب به گز تیری که از چوب گز سازند: بخوردی یکی چوبه تیر گزین نهادی سر خویش بر پیش زین. در ترکیب بمعنی گزیننده (انتخاب کننده) آید: به گزین خلوت گزین درم گزین عشرت گزین، گزیده انتخاب شده منتخب پسندیده: خاصه نعت رسول باز پسین آن زپیغمبران بهین و گزین. (حدیقه) یا گزین خلق دنیا. برگزیده از مخلوقات
پولی که پادشاهان و حکام همه ساله از ملوک زیر دست و رعایا میگرفتند: گزیتش نپذرفت و نشیند پند اگر پند نشنید ازو یافت بند. (دقیقی)، وجهی که از کافران ذمی میگرفتند و آنانرا امان میدادند: ... شما را در دنیا نیست مگر خواری و بی آبی گزیت از دست و غل بر گردن
پولی که پادشاهان و حکام همه ساله از ملوک زیر دست و رعایا میگرفتند: گزیتش نپذرفت و نشیند پند اگر پند نشنید ازو یافت بند. (دقیقی)، وجهی که از کافران ذمی میگرفتند و آنانرا امان میدادند: ... شما را در دنیا نیست مگر خواری و بی آبی گزیت از دست و غل بر گردن