جدول جو
جدول جو

معنی گزمر - جستجوی لغت در جدول جو

گزمر
عمل اندازه گیری وسعت زمین یا ساختمان
تصویری از گزمر
تصویر گزمر
فرهنگ فارسی عمید
گزمر
(گَ مَ)
حساب پیمایش عمارت مرکب ازگز و مر که در اصل بمعنی عدد پنجاه است و بمجاز بمعنی مطلق حساب استعمال یافته. (آنندراج). حساب و عدد و شمارۀ اندازۀ بناها. (ناظم الاطباء) :
صاحبا پایۀ قدر تو از آن بیشتر است
که توان کرد به اطناب تخیل گزمر.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گزمر
حساب مساحت ساختمانها و عمارات: صاحبا، پایه قدر تو از ان بیشتر است که توان کرد با طناب تخیل گزمر. (ملاطغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
گزمر
((گَ مَ))
حساب مساحت ساختمان ها و عمارات
تصویری از گزمر
تصویر گزمر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلمر
تصویر گلمر
نام گلی، برای مثال از آن گلمر که دل بردوزد آن هم / ز هر تن لاله رست و ارغوان هم (امیرخسرو- مجمع الفرس - گلمر)، نوعی پیکان تیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزمه
تصویر گزمه
شبگرد، پاسبان، عسس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزمار
تصویر گزمار
مار گزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
پاکار، پیشکار، داروغه، عسس، برای مثال گزیری به چاهی در افتاده بود / که از هول او شیر نر ماده بود (سعدی۱ - ۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزار
تصویر گزار
نشتر حجام یا رگ زن
طرح و نقش
در هنر نقاشی طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگ آمیزی کنند
پسوند متصل به واژه به معنای گزارنده مثلاً خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خواب گزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
چاره، علاج، برای مثال چو جنگ آوری با کسی بر ستیز / که از وی گزیرت بود یا گریز (سعدی - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ مَ / مِ)
دهی است از دهستان خنافره بخش رادکان شهرستان خرمشهر، واقعدر چهارهزارگزی جنوب باختری شادکان کنار راه فرعی اتومبیل رو شادکان به آبادان. هوای آن گرم و دارای صد تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه جراحی تأمین میشود و محصول آن خرما، غلات، برنج و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی عبابافی و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ آل ابوخضر هستند. آبادی غزالی شمالی که در نزدیکی این قریه واقع است جزء این ده منظور شده. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ مَ / مِ)
دهی است از دهستان ساردل بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، واقع در 38 هزارگزی جنوب باختری دیواندره و 4 تا 6 هزارگزی باختر گاو آهن تو. هوای آن سرد و دارای 200 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه قزل اوزن و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در دو محل به فاصله 2 هزارگزی گزمل بالا و پایین نامیده میشود. سکنۀ گزمل بالا 110 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مار گزنده. (آنندراج) (انجمن آرا) :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(گَ مَ / مِ)
شبگرد و پاسبان شب و عسس. (ناظم الاطباء). گشتی. پلیس
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 31 هزارگزی شمال باختری دشتیاری کنار راه مالرو دج به قصر قند. هوای آن گرم و دارای 400 تن سکنۀ بلوچی است. آب آنجا از باران و چاه تأمین میشود. محصول آن حبوبات و لبنیات و ذرت و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ سردار زائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار واقع در 27000گزی شمال باختر لنگه، کنار راه عمومی لنگه به بندر کنگ. هوای آن گرم و دارای 950 تن سکنه است. آب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و جزئی سبزیجات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
پاکار و پیش کار. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ظ. از وی - چریه. مخفف آن ’گزر’، و قیاس شود با گزیردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چاره و علاج باشد چه ناگزیر ناچار و لاعلاج را گویند و افادۀ ضرورت هم میکند. (برهان) (آنندراج). محتد. بد:
ز خون جوانی که بد زآن گزیر
بخستی دل ما به پیکان تیر.
فردوسی.
ازچند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر.
فرخی.
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق وز آب نیست گزیر.
عنصری.
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36).
ز بن بر گریزندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر.
اسدی.
تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام
از سیر برج برج گزیر اندر آسمان.
سوزنی.
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر.
سوزنی.
و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه).
مرده گور بوددر نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
نظامی.
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر.
نظامی.
نیاید هیچ چیزی راه گیرش
که بود از هرچه پیش آمد گزیرش.
عطار (اسرارنامه).
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
سعدی (طیبات).
بس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر.
مولوی.
در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم.
حافظ.
- ناگزیر:
کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر.
فردوسی.
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36).
آدمی از چهار چیز ناگزیر است: اول نانی، دویم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه).
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز الله ناگزیر.
سوزنی.
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبرناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
سعدی (طیبات).
ناگزیر جمله کآن حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
شاه. ملک. پادشاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نوعی از ترشک. (ناظم الاطباء). نوعی از ریواس
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ)
ده کوچکی است از دهستان حومه شهرستان بم، واقع در 9000گزی باختر بم به کرمان و دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
مار گزنده: نکردی مشورت با ما در این کار نهادی پای بر دنبال گزمار. (نزاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
علاج و چاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزمر
تصویر حزمر
شاه، ملک، پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
سیه نای، شیر آب، جامه در پیچیده نای سیه نای، عود بربط: قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده اند صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده اند. (سنائی) توضیح آقای حسینعلی ملاح مزمر بمعنی عود و بر بط را اشتباه فرهنگ نویسان و شاعران و اصل آنرا همان مزمار داند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزار
تصویر گزار
نقش و طرح
فرهنگ لغت هوشیار
گلی است خوشبوی: ازان گلمر که دل برد و روان هم زهر بن لاله است و ارغوان هم. (امیر خسرو) توضیح هویت این گل شناخته نشد، نوعی از پیکان تیر: گشت رعنایان بود در زیر بیدو روی گل بوستان شیر مردان برگ بید و گلمر است. (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزمه
تصویر گزمه
پاسبان، شبگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزار
تصویر گزار
نیشتر حجام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزار
تصویر گزار
((گُ))
در ترکیب با بعضی واژه ها معنای گزارنده می دهد. مانند، نمازگزار، طرح یا نقشی که با مداد آن را روی کاغذ یا پارچه می کشند و بعد رنگ می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
((گُ))
چاره، علاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
پاکار، پیشکار، داروغه، عسس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزمر
تصویر مزمر
((مِ مَ))
نای، سیه نای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزمه
تصویر گزمه
((گَ مِ))
شبگرد، پاسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
تصمیم
فرهنگ واژه فارسی سره