سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مِثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
شایسته نبودن. سزاوار نبودن. (از آنندراج) : نمانی به خوبی مگر ماه را نشایی کسی را بجز شاه را. فردوسی. نفرمودمت کاین بدان را بکش نگهداشتنشان نشاید ز هش. فردوسی. کس از مادران پیر هرگز نزاد وز آنکس که زاید نشاید نژاد. فردوسی. نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا. قطران. نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه). نشاید مرا با جوانان چمید. سعدی. گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان). بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست که نشاید به رایگان مردن. اوحدی. ، نتوانستن: نشایدیافت بی رنج از جهان گنج. (ویس و رامین)
شایسته نبودن. سزاوار نبودن. (از آنندراج) : نمانی به خوبی مگر ماه را نشایی کسی را بجز شاه را. فردوسی. نفرمودمت کاین بدان را بکش نگهداشتنشان نشاید ز هش. فردوسی. کس از مادران پیر هرگز نزاد وز آنکس که زاید نشاید نژاد. فردوسی. نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا. قطران. نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه). نشاید مرا با جوانان چمید. سعدی. گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان). بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست که نشاید به رایگان مردن. اوحدی. ، نتوانستن: نشایدیافت بی رنج از جهان گنج. (ویس و رامین)
گزیدن: ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم. ناصرخسرو. گرچه کژدم به نیش بگزاید دارویی را هم او بکار آید. سنایی. گرچه ما را چو مار مهره دهند روزی آخر چو مار بگزایند. مسعودسعد. گرت زندگانی نوشته ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر. سعدی. ، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن: کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید. دقیقی. به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی. فردوسی. نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش. فردوسی. مگر داد گستر ببخشایدم مگر ز آتش تیره نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). مر دوستان دین را یک یک همی نوازی مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی. فرخی. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر ز آن خوری تو بگزاید. ناصرخسرو. ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن کس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شودملک ترا نگزاید. مسعودسعد. هر که را برتن از قبول تو حرز املش چون شفا بنگزاید. انوری. از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا. سوزنی. تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام. خاقانی. بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد). گرم راحت رسانی ور گزائی محبت بر محبت میفزائی. سعدی. - مردم گزایی، مردم آزاری: دلیران شمشیرزن بیشمار به مردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی
گزیدن: ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم. ناصرخسرو. گرچه کژدم به نیش بگزاید دارویی را هم او بکار آید. سنایی. گرچه ما را چو مار مهره دهند روزی آخر چو مار بگزایند. مسعودسعد. گرت زندگانی نوشته ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر. سعدی. ، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن: کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید. دقیقی. به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی. فردوسی. نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش. فردوسی. مگر داد گستر ببخشایدم مگر ز آتش تیره نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). مر دوستان دین را یک یک همی نوازی مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی. فرخی. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر ز آن خوری تو بگزاید. ناصرخسرو. ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن کس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شودملک ترا نگزاید. مسعودسعد. هر که را برتن از قبول تو حرز املش چون شفا بنگزاید. انوری. از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا. سوزنی. تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام. خاقانی. بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد). گَرَم راحت رسانی ور گزائی محبت بر محبت میفزائی. سعدی. - مردم گزایی، مردم آزاری: دلیران شمشیرزن بیشمار به مردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی
سزاوار بودن: ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری. سوزنی. رجوع به شایستن شود، ابررا نیز گویند که به عربی سحاب خوانند. (برهان) (از سروری) (از ناظم الاطباء) (ابوحفص سغدی بنقل سروری)
سزاوار بودن: ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری. سوزنی. رجوع به شایستن شود، ابررا نیز گویند که به عربی سحاب خوانند. (برهان) (از سروری) (از ناظم الاطباء) (ابوحفص سغدی بنقل سروری)
مرکّب از: گرای + ستن، پسوند مصدری، گراییدن. جزو اول در اوراق مانوی به پارتی گری (متمایل شدن. لیز خوردن. افتادن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، میل و خواهش کردن. (برهان)، رجوع به گرائیدن و گراییدن شود، میل و رغبت کردن. (غیاث)، رجوع به گرای، گرائیدن و گراییدن شود، پیچیدن، که نافرمانی کردن باشد، قصد و آهنگ کردن. (برهان)
مُرَکَّب اَز: گرای + ستن، پسوند مصدری، گراییدن. جزو اول در اوراق مانوی به پارتی گری (متمایل شدن. لیز خوردن. افتادن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، میل و خواهش کردن. (برهان)، رجوع به گرائیدن و گراییدن شود، میل و رغبت کردن. (غیاث)، رجوع به گرای، گرائیدن و گراییدن شود، پیچیدن، که نافرمانی کردن باشد، قصد و آهنگ کردن. (برهان)
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود
انجام دادن بجا آوردن: که مرترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، پرداختن تادیه کردن (وام مالیات و غیره) : آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد، رسانیدن تبلیغ کردن (پیغام پیغمبری و غیره) : رسول پیغامها گزارد و بهرام جواب این قدر داد که ملک حق و میراث من است، بیان کردن اظهار کردن: سخن گزاردن پاسخ گزاردن، شرح دادن تفسیر کردن، ترجمه کردن، صرف کردن خرج کردن: بدترین مال آنست که از حرام جمع آوری و باثام بگزاری، طرح نقاشی کردن، یا گزاردن حق. جزا دادن، حق چیزی را ادا کردن: اگر گفتم دعای می فروشان چه باشد ک حق نعمت میگزارم. (حافظ) یا گزاردن خواب. تعبیر کردن آن. یا گزاردن شغل. بجا آوردن شغل و کار: مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش. یا گزاردن فریضه. نماز گزاردن: گفت بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست. یا گزاردن مال. پرداختن آن: قرار رفته بود که روز دیگر این مال بگزارد... یا گزاردن نماز. نماز خواندن نماز گزاردن، یا گزاردن وام. ادای دین کردن
انجام دادن بجا آوردن: که مرترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، پرداختن تادیه کردن (وام مالیات و غیره) : آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد، رسانیدن تبلیغ کردن (پیغام پیغمبری و غیره) : رسول پیغامها گزارد و بهرام جواب این قدر داد که ملک حق و میراث من است، بیان کردن اظهار کردن: سخن گزاردن پاسخ گزاردن، شرح دادن تفسیر کردن، ترجمه کردن، صرف کردن خرج کردن: بدترین مال آنست که از حرام جمع آوری و باثام بگزاری، طرح نقاشی کردن، یا گزاردن حق. جزا دادن، حق چیزی را ادا کردن: اگر گفتم دعای می فروشان چه باشد ک حق نعمت میگزارم. (حافظ) یا گزاردن خواب. تعبیر کردن آن. یا گزاردن شغل. بجا آوردن شغل و کار: مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش. یا گزاردن فریضه. نماز گزاردن: گفت بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست. یا گزاردن مال. پرداختن آن: قرار رفته بود که روز دیگر این مال بگزارد... یا گزاردن نماز. نماز خواندن نماز گزاردن، یا گزاردن وام. ادای دین کردن