جدول جو
جدول جو

معنی گزایستن - جستجوی لغت در جدول جو

گزایستن
(مُ دَ)
گذشتن، درآمدن و داخل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پایستن
تصویر پایستن
پایدار ماندن، جاویدان بودن، پاییدن، برای مثال جهانا چه درخورد و بایسته ای / وگر چند با کس نپایسته ای (ناصرخسرو - ۲۵۳)،
درنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شایستن
تصویر شایستن
سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزایان
تصویر گزایان
در حال گزند رساندن، گزاینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاییدن
تصویر گزاییدن
گزند رساندن، نیش زدن، گزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرایستن
تصویر گرایستن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراییدن، گراه، گراهش، گراهیدن
فرهنگ فارسی عمید
(کُ شُ دَ)
فزایستن. فزودن. (از یادداشت دهخدا). رجوع به کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شایسته نبودن. سزاوار نبودن. (از آنندراج) :
نمانی به خوبی مگر ماه را
نشایی کسی را بجز شاه را.
فردوسی.
نفرمودمت کاین بدان را بکش
نگهداشتنشان نشاید ز هش.
فردوسی.
کس از مادران پیر هرگز نزاد
وز آنکس که زاید نشاید نژاد.
فردوسی.
نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا.
قطران.
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه).
نشاید مرا با جوانان چمید.
سعدی.
گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان).
بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست
که نشاید به رایگان مردن.
اوحدی.
، نتوانستن:
نشایدیافت بی رنج از جهان گنج.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نزیستن. زندگی نکردن. مردن. نماندن. زنده نماندن:
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
گزیدن:
ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم.
ناصرخسرو.
گرچه کژدم به نیش بگزاید
دارویی را هم او بکار آید.
سنایی.
گرچه ما را چو مار مهره دهند
روزی آخر چو مار بگزایند.
مسعودسعد.
گرت زندگانی نوشته ست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.
سعدی.
، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن:
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.
دقیقی.
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی.
فردوسی.
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.
فردوسی.
مگر داد گستر ببخشایدم
مگر ز آتش تیره نگزایدم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر دوستان دین را یک یک همی نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی.
فرخی.
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر ز آن خوری تو بگزاید.
ناصرخسرو.
ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آن کس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شودملک ترا نگزاید.
مسعودسعد.
هر که را برتن از قبول تو حرز
املش چون شفا بنگزاید.
انوری.
از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید
بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا.
سوزنی.
تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام.
خاقانی.
بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد).
گرم راحت رسانی ور گزائی
محبت بر محبت میفزائی.
سعدی.
- مردم گزایی، مردم آزاری:
دلیران شمشیرزن بیشمار
به مردم گزایی چو پیچنده مار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ یِ تَ / تِ)
زیاده و افزون. (برهان) :
ای جای جای کاسته از خوبی
باز از تو جای جای فزایسته.
دقیقی.
رجوع به فزایستن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ یِ تَ / تِ)
متمایل شده. منحرف شده: و جوزا و حوت گرایسته بر پهلو همی برآیند. (التفهیم). و این حرکت دوم... لختکی از او (حرکت اول) گرایسته تر. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ تَ)
سزاوار بودن:
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
رجوع به شایستن شود، ابررا نیز گویند که به عربی سحاب خوانند. (برهان) (از سروری) (از ناظم الاطباء) (ابوحفص سغدی بنقل سروری)
لغت نامه دهخدا
(مِ پَیْ / پِیْ وَ تَ)
دباغت کردن و آراستن پوست، سنگ نصب کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ مَ کَ دَ)
فزودن. افزودن. (یادداشت بخط مؤلف). افزاییدن. رجوع به فزایسته شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مرکّب از: گرای + ستن، پسوند مصدری، گراییدن. جزو اول در اوراق مانوی به پارتی گری (متمایل شدن. لیز خوردن. افتادن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، میل و خواهش کردن. (برهان)، رجوع به گرائیدن و گراییدن شود، میل و رغبت کردن. (غیاث)، رجوع به گرای، گرائیدن و گراییدن شود، پیچیدن، که نافرمانی کردن باشد، قصد و آهنگ کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
میل کرده، قصد کرده آهنگ کرده، نافرمانی کرده سرپیچیده، متمایل منحرف: و جوزا و حوت گرایسته بر پهلو همی بر آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
پایدار ماندن، باقیماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایستن
تصویر شایستن
سزاوار بودن لایق و مناسب بودن در خور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشایستن
تصویر نشایستن
سزاوار نبودن، شایسته نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشایستن
تصویر بشایستن
سزاوار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شدن میل کردن: اگر ایشانرا بان جهت که ترکیب پذیرند خود بطبع گرایستن بود، قصد کردن آ هنگ کردن، نافرمانی کردن سرپیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گزاینده گزند رساننده: حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان گر نام خلافش بنگاری بشکربر. (عنصری)، در حال گزند رساندن آزار کنان
فرهنگ لغت هوشیار
انجام دادن بجا آوردن: که مرترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، پرداختن تادیه کردن (وام مالیات و غیره) : آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد، رسانیدن تبلیغ کردن (پیغام پیغمبری و غیره) : رسول پیغامها گزارد و بهرام جواب این قدر داد که ملک حق و میراث من است، بیان کردن اظهار کردن: سخن گزاردن پاسخ گزاردن، شرح دادن تفسیر کردن، ترجمه کردن، صرف کردن خرج کردن: بدترین مال آنست که از حرام جمع آوری و باثام بگزاری، طرح نقاشی کردن، یا گزاردن حق. جزا دادن، حق چیزی را ادا کردن: اگر گفتم دعای می فروشان چه باشد ک حق نعمت میگزارم. (حافظ) یا گزاردن خواب. تعبیر کردن آن. یا گزاردن شغل. بجا آوردن شغل و کار: مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش. یا گزاردن فریضه. نماز گزاردن: گفت بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست. یا گزاردن مال. پرداختن آن: قرار رفته بود که روز دیگر این مال بگزارد... یا گزاردن نماز. نماز خواندن نماز گزاردن، یا گزاردن وام. ادای دین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایستن
تصویر شایستن
((یِ تَ))
سزاوار بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
((یِ تَ))
پایدار ماندن، صبر و تأمل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرایستن
تصویر گرایستن
((گِ یِ تَ))
متمایل شدن، گراییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
((یِ تَ))
لازم بودن، ضرورت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاییدن
تصویر گزاییدن
((گَ دَ))
گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
((گِ تَ))
گریه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
اثبات
فرهنگ واژه فارسی سره