جدول جو
جدول جو

معنی گریودم - جستجوی لغت در جدول جو

گریودم
(گَ ری وُ)
یا گریودوم خیانت و آن ودیعت را خیانت کردن و انکار نمودن است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گاودم
تصویر گاودم
بوق دراز شبیه دم گاو، نفیر، بوق، برای مثال بزد نای زرین و رویینه خم/ برآمد ز در نالۀ گاو دم (فردوسی - ۵/۲۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، باور کردن، به کسی یا چیزی عقیده پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریوه
تصویر گریوه
تل، پشته، تپه، گردونۀ کوه، برای مثال خری بر گریوه ز سرما بمرد / که از کاهلی جامه با خود نبرد (نظامی۵ - ۸۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریوان
تصویر گریوان
گریبان، آن قسمت از جامه که اطراف گردن را می گیرد، یخۀ جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرینده
تصویر گرینده
گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک ریز، گریه ناک، اشک بار، گریه گر، باکی، اشک فشان، گریه مند، اشک باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرویده
تصویر گرویده
ایمان آورده، فریفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرییدن
تصویر گرییدن
گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
کافور است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ)
نام شهری است در فریگیه که سابقاً پادشاهی بوده است. (ایران باستان ص 1184)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ تَ)
اشک ریختن. (آنندراج). گریستن:
در گریۀ من گشت نهان جسم نزارم
صد شکر که گرییدنم آخر بسر آمد.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ / دِ)
گریسته. گریه کرده. اشک ریخته
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
پهلوی، ویرویستن (از ویراو باور کردن. گمان کردن) ، پازند، وروئیستن (از اوستا، ور). (حاشیۀ برهان چ معین). ایمان آوردن. (برهان) (آنندراج). ایمان آوردن. تصدیق نمودن و قبول و اذعان کردن. (رشیدی). تصدیق. (دانشنامۀ علایی) : وراقیل را نیز گفتند تو نیز به خدای تعالی بگرو و مسلمان شو اگرنه تو نیز هلاک گردی. (ترجمه طبری بلعمی). مکن و با ابراهیم بگرو و اگرنه ترا بدست ضعیف ترین خلق تباه گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس موسی گفت (فرعون را) به من بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی).
از رودکی شنیدم استاد شاعران
کاندر جهان به کس مگرو جز بفاطمی.
معروفی بلخی.
اگر بگروی توبروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید بلخی.
به آیین پیشینگان مگروید
بدین سایۀ سروبن بگروید.
دقیقی.
بگوئید و هم زو سخن مشنوید
مگر خود بگفتار او بگروید.
فردوسی.
که آن را که خواهد دهد نیکوی
نگر جز به یزدان به کس نگروی.
فردوسی.
به که باید گرویدن ز پس از احمد؟
چیست نزد تو برین حجت و برهانی ؟
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 436).
اگر بادیده ای نادیده مشنو
تو برهان خواه و بر تقلید مگرو.
ناصرخسرو.
رسول عجب داشت گفت ایشان امت من اند و بمن گرویده اند. (قصص الانبیاء ص 59). یا عیسی خدا میفرماید من فرستم مائده را، هر که نگرود او را عذابی کنم. (قصص الانبیاء ص 206). در سجود افتادند (قوم یونس) و گفتند بار خدایا بتو گرویدیم. (قصص الانبیاء ص 136). گفت این محمد حق است، بدو بگرو و ایمان آور. (مجمل التواریخ والقصص).
پیمبری به سخا گر کسی کند دعوی
ز دوستی سخا شاید ار بوی گروی.
سوزنی.
بدو باید که دانا بگرود زود
که جنگ او زیان شد، صلح او سود.
نظامی.
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و بر دین بگروی.
مولوی.
سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کین مؤمنان بسحر چنین بگرویده اند.
سعدی (بدایع).
از آن بمن گرویدند طائران حرم
که هر نوا که شنیدم شناختم ز کجاست.
عرفی (از آنندراج).
، سر به اطاعت نهادن. (برهان) (آنندراج) :
گر مردمی نبوت گردد جهان بتو
یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 403).
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش.
نظامی.
، بر دل محبت و اطاعت شخصی را گره بستن. (برهان) (آنندراج) : نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید. (تاریخ بیهقی)، پذیرفتن. (برهان) (آنندراج) : هر که... اخبار گذشتگان بخواند و بگرود و کار زمانۀ خویش نیز نگاه کند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ دَ / دِ)
مؤمن. معتقد
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ دَ / دِ)
اشکریز. آنکه از دیده اشک ریزد. آنکه گریه کند:
بختم آوخ که طفل گرینده است
که به هر لحظه روش می بشود.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 169).
چو از چشم گریندۀ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
نظامی.
ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده
گرینده چو ابر نوبهارم دیده.
سعدی (رباعیات).
و رجوع به گریه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ ری)
گریبان. (آنندراج) : و چیزی که در گریوان طلب کند نیابد. (تفسیر ابوالفتوح). رجوع به گریبان شود
لغت نامه دهخدا
(گِ ری دَ / دِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد، واقع در 18هزارگزی جنوب بجنورد و 4 هزارگزی خاور شوسۀ بجنوردبه میان آباد. هوای آن معتدل و دارای 1743 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن و تریاک و میوه و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گِ ؟)
تب خال. (شعوری ج 2 ورق 309)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ)
عمودالصبح. ذنب السرحان. دم گرگی. صبح کاذب
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
خیانت است و آن ودیعت و امانت را خیانت کردن و انکار نمودن باشد. (برهان) (آنندراج). خیانت و شکستن عهد و شرط و قول. (ناظم الاطباء). کلمه ساختۀ فرقۀ آذر کیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ مَ)
جوین ولایتی است. پیش از این داخل تومان بیهق بوده و اکنون مفرد است. قصبۀ فریومد شهرستان آنجاست. (نزهه القلوب چ لیدن ص 150). اکنون به فرومد معروف است. رجوع به فرومد شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 37000گزی جنوب مقری کلا، مرکز بخش بندپی. هوای آن سرد و دارای 420 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. شغل اکثر مردان آبادی خیاطی و نجاری است که در زمستان در اطراف بابل و آمل و دیگر نقاط مازندران بطور سیار به کسب مشغول و تابستان بمحل خود برمیگردند. از آثار ابنیۀ قدیم برجی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
بگیر و بده، غوغای جنگ گیرودار: کمان را بفرمود کردن بزه بر آمد خروشیدن گیرو ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرینده
تصویر گرینده
آنکه گریه کند اشک ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
گریبان: و چیزی که در گریوان طلب کند نیابد و آن در آستین باشد تا بدانستن غمی بدل او رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرییدن
تصویر گرییدن
گریستن اشک ریختن: و بر مظلومی ها ببل و درد دل او میگریند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرییده
تصویر گرییده
گریسته اشک ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، تصدیق نمودن، قبول و اذعان کردن، تصدیق
فرهنگ لغت هوشیار
باور داشته تصدیق کرده، آن کس که بدین و مذهبی ایمان آورده: مومن مقابل ناگرویده غیر مومن کافر: همه خلق گرویده و ناگرویده از روی آفریدن و روزی دادن، جمع گرویدگان: آفرین بر گرویدگان و صفت ایمان ایشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرگ دم
تصویر گرگ دم
صبح کاذب عمودالصبح دم گرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تریود
تصویر تریود
فرانسوی سه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریود
تصویر پریود
فرانسوی دوره دورک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
((گِ رَ دَ))
ایمان آوردن، پذیرفتن، قبول کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرویده
تصویر گرویده
((گِ رَ دِ))
مؤمن، معتقد
فرهنگ فارسی معین
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی