از گریز + یدن، پسوند مصدری، (حاشیۀ برهان چ معین). گریختن و گریغتن که مصدر گریغ است. (آنندراج). گریختن و گریزدن باشد. (برهان) : بوزنه جست و گریز اندر زمی بانگ برزد از کروز و خرمی. رودکی
از گریز + یدن، پسوند مصدری، (حاشیۀ برهان چ معین). گریختن و گریغتن که مصدر گریغ است. (آنندراج). گریختن و گریزدن باشد. (برهان) : بوزنه جست و گریز اندر زمی بانگ برزد از کروز و خرمی. رودکی
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
بضم اول و فتح ثانی بر وزن سنجیدن (؟) بمعنی گرزدن باشد که چاره و علاج کردن است. (برهان) (آنندراج). کلمه مورد بحث مصحف ’گزریدن’ (گزردن) است. رجوع به گرزدن و گرزیدن در حاشیۀ برهان چ معین شود، یاری و معاونت نمودن. (ناظم الاطباء)
بضم اول و فتح ثانی بر وزن سنجیدن (؟) بمعنی گرزدن باشد که چاره و علاج کردن است. (برهان) (آنندراج). کلمه مورد بحث مصحف ’گزریدن’ (گزردن) است. رجوع به گرزدن و گرزیدن در حاشیۀ برهان چ معین شود، یاری و معاونت نمودن. (ناظم الاطباء)