جدول جو
جدول جو

معنی گریانیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

گریانیدنی
(گِرْ دَ)
قابل گریاندن. درخور گریاندن. رجوع به گریاندن و گریانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گراینیدن
تصویر گراینیدن
متمایل کردن، راغب ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریاندن
تصویر گریاندن
کسی را به گریه انداختن، وادار به گریه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ دَ)
رساندنی. قابل رسانیدن. لایق رسانیدن. شایستۀ ایصال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رسانیدن و رساندن و رساندنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
درخور گریستن. لایق گریستن
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
به گریه انداختن. وادار به گریه کردن: اسخن اﷲ علیه، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
تغییر دادن. تبدیل کردن. تعویض: گفت: یا عرب این دشمن شماست و از آن بتان و این دین شما بگرداند و بتان را نگونسار کند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و کسی قضای آسمانی نشاید گردانیدن. (تاریخ سیستان). خطبه به نام من کنید و مهر [درم] بگردانید. (تاریخ سیستان). یعقوب بدید، راه بگردانید. (تاریخ سیستان). تو مرا بر نوری نتوانست دید تا راه بگردانیدی. (تاریخ سیستان).
چو پیروزه بگردانی همی رنگ
چو آهن هر زمان پیدا کنی زنگ.
(ویس و رامین).
و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب مابگردانید. (تاریخ بیهقی). جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و بزودی به کوشک آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16). سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید. (تاریخ بیهقی). حقا ثم حقا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده بگردانیده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61) .... اگر رأی عالی بیند باید که هیچکس را زهره نباشد و تمکین آن که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی).
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان.
اسدی (گرشاسب نامه).
پس خدای تعالی مار را لعنت کرد که ابلیس را در بهشت برد و صورت آن بگردانید. (قصص الانبیاء). هارون گفت: با برادر اول به خانه رویم و جامه بگردانیم. (قصص الانبیاء ص 98) .... و سخن میگفت از قضا و قدر که به هیچ چیز نگردد. سیمرغ گفت: یا نبی اﷲ! مرا بدین اعتقادی نیست سلیمان گفت: دعوی بزرگی کردی چگونه توانی گردانید؟ گفت: من بگردانم. (قصص الانبیاء ص 170). و عادت خفتن از پس طعام و شام خوردن بباید گردانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست استفراغها باید کردن و دماغ پاک کردن و عادت طعام بشب خوردن بگردانیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس معاویه زیادبن ابیه را به سبب کفایت و عقل به برادری بپذیرفت و نسب او به بوسفیان گردانید. (مجمل التواریخ و القصص). تا ابراهیم را نکشتند، منصور از سر مصلی ̍ برنخاست و جامه نگردانید. (مجمل التواریخ و القصص). چون بامداد شد امیر ماضی راه بگردانید و به راه دیگر به دروازۀ شهر رفت. (تاریخ بخارا نرشخی ص 106). بوریحان از آن پس سیرت بگردانید. (چهارمقاله). دختر گفت مگر پادشاه نیت بگردانیده است. (راحه الصدور راوندی).
برای مجلس انست گلی فرستادم
که رنگ و بوی نگرداندش شهور و سنین.
سعدی.
گر راه بگردانی و گر روی بپوشی
من مینگرم گوشۀ چشمی نگرانت.
سعدی.
خانه تاریک و وقت بیگاه است
ره بگردان که چاه در راه است.
اوحدی.
حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان.
حافظ.
و چندانکه به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). اسکندر آن رود را بگردانید و درشهر افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137).
، منصرف کردن. انصراف:
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بدنهاد.
بوشکور.
رعایا و اعیان آن نواحی در هوای مامطیع وی گشته بسیار لشکر بگردانیده و فرازآورده. (تاریخ بیهقی)، دفع کردن. دور کردن:
بگردان زجانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان.
فردوسی.
همی گفت [زال زر] کای داور کردگار
بگردان تو از مابد روزگار.
فردوسی.
خدای عزوجل از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس.
منوچهری.
مضرت شراب ریحانی به کافور و گلاب و بنفشه و نقل میوه های ترش گردانند. (نوروزنامه). به اخلاص دعا کردند خدای تعالی عذاب از ایشان بگردانید. (مجمل التواریخ و القصص). نذر کن که صدقه وصلت به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. (سندبادنامه ص 109).
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان.
حافظ.
دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش
یارب نوشتۀ بد از یار ما بگردان.
حافظ.
، مجازاً ورق زدن.برگرداندن: به ابتدا که این حالت روی نمود و این حدیث بر ما گشاده گشت، کتابها داشتیم و جزوه ها داشتیم و یک یک میگردانیدیم و میخواندیم. (اسرار التوحید ص 33)، عوض و تحریف کردن: گروهی مذهب دیگر گرفتند بخلاف یکدیگر. و توریه را بگردانیدند و جهود شدند. (قصص الانبیاء ص 130). ملحدان... نقیض قرآن میکنند و تفسیر آن میگردانند و آن را تأویل میگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62)، نقل کردن. ترجمه کردن: رنج بردم وجهد و ستم بر خویشتن نهادم و این را به پارسی گردانیدم به نیروی ایزد عزوجل ّ. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). سهو ناقلان از زبانی و لفظی که به دیگری گردانیده از خطاها افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص)، متعدی گردیدن. بمعنی شدن مرادف کردن. قرار دادن. تصیر. (تاج المصادر بیهقی) : گردانیداو را به پاکی فاضل تر قریش از روی حسب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). و گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص 2)، باژگونه کردن. معکوس کردن. قلب کردن. وارونه کردن. غلطانیدن. چرخاندن:
و آب وی [آب رود جیرفت] چندان است که شست آسیا بگرداند. (حدود العالم).
همی تا بگردانی انگشتری
جهان را دگرگون شده داوری.
فردوسی.
همچنان سنگی که سیل آن را بگرداند ز کوه
گاه زآن سو گاه زین سو گه فراز و گاه باز.
منوچهری.
مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازم روز مهرگان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت فتح را بگردانید. (قابوسنامه).
آب در دیدگان بگردانید
خویشتن در میان شادی دید.
سعدی (هزلیات).
، دور گردانیدن. طواف دادن:
صنما گرد سرم چند همی گردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی.
منوچهری.
و ما را [خیلتاشان مسرعی را که مژده انتخاب مسعود فرستاده بودند] بگردانیدند. (تاریخ بیهقی). و فرمودتا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40).
مرغول را برافشان یعنی برغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان.
حافظ.
، مجازاً بازستدن.گرفتن:
من این تاج و این تخت و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 347).
اگر این درخواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19)، شوراندن. تحریک کردن: هارون او را گفت: ای دشمن !خدای تو و برادرت... خراسان بر من بگردانیدید تا مرا بدین ناتوانی بدین راه دراز بایستی آمدن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
- بازگردانیدن، مراجعت دادن: دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی). حاجب اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید. (تاریخ بیهقی).
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که باد همدم نیست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 751).
- پای گردانیدن، بمعنی پای نهادن و سوار شدن: او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند. (چهارمقاله چ معین ص 116). او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد. (چهارمقاله چ معین ص 115).
- ، پای برداشتن. پیاده شدن. روزی شیخ ما در نشابور برنشسته بود... جماعتی گفتند ای شیخ ! ایشان ترا می باید که ببیند. شیخ حالی پای بگردانید. (اسرار التوحید ص 172).
- ، منحرف شدن.کج روی کردن: و گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه).
- رخ گردانیدن، اعراض:
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشنده مفتاح مشکل گشایی.
حافظ.
- روی گردانیدن، سر برگرداندن. مجازاً نافرمانی کردن. اعراض: ابراهیم گفت آیا این چه حالی است روی از آهو بگردانید. (تذکره الاولیاء عطار). پدر گفت: ای پسر! بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان).
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید از او روی.
سعدی (صاحبیه).
رجوع به رخ برگردانیدن شود.
- زبان گردانیدن، سخن گفتن. حرف زدن:
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی.
ناصرخسرو.
رجوع به زبان گردانیدن شود.
- ضایع گردانیدن،تباه کردن. فاسد کردن.
اگر قیمتی گوهری غم مدار
که ضایع نگرداندت روزگار.
سعدی (بوستان).
، مطیع گردانیدن. به فرمان درآوردن: و پیل و اشتر و یوز را مطیع گردانید. (نوروزنامه).
- سر گردانیدن، در تداول عامه، معطل کردن کسی را. مماطله در کار کسی.
- ، از حکم کسی سرپیچی کردن. نافرمانی کردن:
هر آن کسی که سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیدۀ او آسیا بگردانی.
امیرمعزی.
رجوع به هر یک از ترکیب های فوق شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ دَ)
قابل گراییدن. لایق گراییدن. رجوع بگرائیدن و گرایستن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
به معنی گیراندن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). گرفتن فرمودن. (ناظم الاطباء) : چون از طایفۀ عرب ترکتازی به سپاه عجم واقع میشد مشایخ ایشان را گیرانیده روانۀ خراسان و والی حویزه را رخصت انصراف داد. (جهانگشای نادری از فرهنگ نظام).
- درگیرانیدن،گیرانیدن. رجوع به گیرانیدن شود.
- ، به اشتعال درآوردن و شعله ور ساختن، چون درگیرانیدن زغال و آتش: درحال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بودخمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد. (تذکره الاولیای عطار). رجوع به گیراندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شُ دَ)
خود رابه گویایی درآوردن: تمسلم، مسلمان گویانیدن. (ازمنتهی الارب) ، تکلف در گویندگی کردن
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
به گرویدن واداشتن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 312). بسکون راء نیز جائز است و متعدی گرویدن میباشد. (فرهنگ شعوری) ، رهن گردانیدن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 312)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
رماندنی. قابل رماندن. آنکه یا آنچه بشود او را رمانید
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
وادار کردن کسی را در گرفتن یا نگاه داشتن چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریزاندنی. رجوع به ریزاندنی و ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
گریستن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به گریه آوردن. گریاندن. ابتکاء. (زوزنی). استبکاء. (منتهی الارب). ابکاء. (ترجمان القرآن). رجوع به گریاندن شود
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
چیزی که موجب گریه شود. گریه آور
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ دَ)
قابل گذرانیدن. درخور گذرانیدن
لغت نامه دهخدا
(گِ نَنْ دَ / دِ)
عمل گریاننده
لغت نامه دهخدا
(مَهْگِ رِ تَ)
فرار دادن. تهریب. (منتهی الارب). رهانیدن: در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایۀ او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 111). در شهر بیت المقدس غار ابراهیم علیه السلام است که مادرش از نمرود آنجا گریزانید، و اندر آنجا بزرگ شد. (مجمل التواریخ والقصص) ، نجات دادن مال التجاره و غیره از گمرک از راه غیرمسلوک برای ندادن باج و مالیات گمرکی. رجوع به گریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ / سَ دَ)
قابل گسلاندن. درخور گسلاندن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
که توان پویانید. که بپوییدن توان داشت. که توانش بپویه برد
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریاندن
تصویر گریاندن
کسی را بگریه انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرانیدنی
تصویر گذرانیدنی
شایسته گذرانیدن لایق گذرانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گردش دادن حرکت دادن: ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. (سعدی)، بدور در آوردن چرخاندن: بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران، تغییر دادن دیگر گون کردن: کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند، واژگونه ساختن معکوس کردن: همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری، ترجمه کردن تفسیر کردن، در ترکیبات بمعنی کردن آید: بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره. یا گرداندن از کسی مری را. آنرا از وی گرفتن: منصور... سفاح را گفت: بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم... یا گرداندن از چیزی امری را. آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی: بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج. یا گرداندن لباس. عوض کردن آن تغییر دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
گریزاندن: 1 در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایه او او را بگریزانید و باصطخر پارس برد، گریزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریانیدن
تصویر گریانیدن
وادار بگریه کردن بگریه انداخت ابکا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراییدنی
تصویر گراییدنی
قابل گراییدن شایسته گراییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گویانیدن
تصویر گویانیدن
بگفتن وا داشتن، نامیده شدن: تمسلم مسلمان گویانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانیدن
تصویر گیرانیدن
گیراندن: او را گیرانیدند و بفضیحت تمام بقلعه استخر فرستادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریاندن
تصویر گریاندن
((گِ دَ))
وادار به گریه کردن، به گریه انداختن
فرهنگ فارسی معین