جدول جو
جدول جو

معنی گرگنج - جستجوی لغت در جدول جو

گرگنج(گُ گَ)
ارکنج است که دارالملک خوارزم باشد. و با جیم فارسی هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج) :
برزم اندرون شیده برگشت ازوی
سوی شهر گرگنج بنهاد روی.
فردوسی.
وانکه او را سوی دروازۀ گرگنج برند
سرنگون باد گران از سر پیلان آونگ.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 207)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرنج
تصویر گرنج
چین و شکن، گره،
بیغوله، کنج، گوشه، بیراهه، گوشۀ خانه، ویرانه، گوشه ای دور از مردم، بیغله، پیغله، پیغوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
برنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، برنگ، کرنج، ارز
فرهنگ فارسی عمید
(گَ گِ)
جرب. (دستوراللغه) (بحر الجواهر). نقیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ)
چین و شکنج، کنج و گوشه و بیغولۀ خانه. (برهان) ، باز شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
سرکوبی را گویند که به جهت گرفتن قلعه از سنگ و گل و چوب سازند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گَ گِ)
مخفف گرگین. شخصی را گویند که صاحب گر باشد، یعنی علت جرب داشته باشد چه گن به معنی صاحب هم آمده است. (برهان) (آنندراج). اجرب. (لغت نامۀ حریری). جرباء. (بحر الجواهر) :
گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن
جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشتگر.
ناصرخسرو.
رجوع به گرگین شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گُ)
دلمل باشد و آن غله ای است که هنوز خوب نرسیده و گاهی در آتش بریان کنندو خورند. (برهان) (آنندراج). رجوع به کرکن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ نَ)
نام دارالملک ولایت خوارزم است. (برهان) (غیاث اللغات). معرب آن جرجانیه و ترکان ارگنج خوانند. (برهان). شهری است که دارالملک خوارزم و مرکز حکومت خوارزمشاهیان بوده به اورگنج مشهور شده و در دولت سلطان محمد خوارزم شاه کمال آبادی داشته و در ف تنه چنگیزخان به دست سپاه تاتار مسخر و قتل عام و خراب شده و بعد ازتسخیر هر نفری از تاتار بست وچهار نفر را کشتند و آن سپاه هشتاد هزار نفر بوده که شیخ نجم الدین کبری نیز بشهادت رسیده. معرب گرگانج جرجانیه بود از گرگان رود قریب به استرآباد تا گرگانج و شهرها داشته و ابریشم بعمل می آورده دیبا و حریر نیکو می بافته اند. (آنندراج). جرجانیه، قصبه ای است در بلاد خوارزم معرب گرگانج. (منتهی الارب). شهری است (از حدود ماوراءالنهر) که اندر قدیم آن ملک خوارزم شاه بودی و اکنون پادشائیش جداست. و پادشای او را امیر گرگانج خوانند. و شهری است با خواستۀ بسیار و در ترکستان و جای بازرگانان و این دو شهر است شهر اندرونی و شهر بیرونی و مردمان وی معروفند به جنگ و تیراندازی. و شهرک خیر از گرگانج است. (حدود العالم).
تو داری از کنار گنگ تا دریای آبسکون
تو داری از در گرگانج تا قزدار و تا مکران.
فرخی.
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور.
عنصری.
حاجب (آلتونتاش) از گرگانج به کرمان آمد. (تاریخ بیهقی).
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 36)
لغت نامه دهخدا
(گُ گُ)
خواهر قدیس گریگوریوس نازیانزی است که در حدود 370م. متولد شده است. مثال کامل و باهری از مادرش بوده است. برادر او پس از مرگش وصف اورا با مرثیه بیان کرده است. (اعلام المنجد ص 368)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
نام شهری است از شهرهای عالم و عربان شهر را مدینه خوانند. (برهان) (آنندراج). چنین نامی در کتب جغرافیایی یافته نشد ظاهراً مصحف ’گرگنج’ = ’گرگانج’ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع در 85 هزارگزی خاور مشیز و سر راه مالرورابر به چهارطاق، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ)
بمعنی زرغنج است و آن گیاهی باشد بدبوی که دفع خشکی بوی مشک می کند. (برهان) (آنندراج). گیاهی بسیار بدبو که از چین می آورند. (ناظم الاطباء) زرغنج. (جهانگیری). گیاهی است بدبو که از چین آورند. برگش به برگ سداب ماند و بقول قدما طبعش سرد و تر است و خاصیت وی آن است که دفع خشکی بوی مشک کند. حلبۀ چینی. (فرهنگ فارسی معین) ، کاسۀ سفالین بزرگ را نیز می گویند. (برهان) (جهانگیری). یک نوع ظرف سفالین بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ گَ)
اورگنج. گرگانج. شهری است از خراسان که در سرحد ماوراءالنهر واقع شده است. (برهان) (جهانگیری). جرجانیه، پای تخت خوارزم. (غیاث) :
بروم و مصر و به ارگنج اضطراب افتد
همه بحد عراق و بسرحد گرگان.
عمادالدین یوسف فضلوی.
رجوع به ایران باستان ص 147 و تاریخ مغول (جرجانیه) شود.
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ)
برنج خوردنی که به عربی ارز خوانند. (الفاظ الادویه) (برهان). و به هندوی چاول گویند:
زبانش برون کرد همرنگ صنج
برآنسان که از پیش خوردی گرنج.
فردوسی.
و آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستارآن زن بست خاک.
رودکی (سعید نفیسی ص 1077).
مشتری دلالت دارد بر... گندم و جو و گرنج و ذرت و نخود و بادام و کنجید. (التفهیم ابوریحان). زن دیگ برنهاد و از بهر او گرنج پخت. (سندبادنامه ص 290). اگر من در گرنج خواستن الحاح کردم گرنج زیادت گرفتم. (سندبادنامه ص 291)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است بد بو که از چین آورند برگش ببرگ سداب ماند و بقول قدما طبعش سرد و تر است و خاصیت وی آنست که دفع بوی مشک کند حلبه چینی، کاسه سفالین بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه به جرب مبتلی است گرگین: گر نخواهی رنج گراز گرگنان پرهیز کن جهل گراست ای پسر پرهیز کن زین زشت گر. (ناصر خسرو) غله ای که هنوز خوب نرسیده باشد و آنرا گاه در آتش بریان کنند و خورند دلمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
گوشه، بیغوله، کنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرگنی
تصویر گرگنی
گرگن بودن جرب داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
((گُ رِ))
چین، شکن، کنج، گوشه، بیغوله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرگن
تصویر گرگن
((گُ گُ))
غله ای که هنوز خوب نرسیده باشد، و آن را گاه در آتش بریان کنند و خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرگنج
تصویر زرگنج
((زَ گُ))
کاسه سفالین بزرگ
فرهنگ فارسی معین