جماعت، جمعی از مردم، دسته ای از حیوانات گروه خونی: در پزشکی نوع خون انسان یا برخی پستانداران که بر اساس وجود یا عدم آنتی ژن های خاص، بر سطح گلبول های قرمز تقسیم بندی می شود و شامل گروه های a، b، ab و o است
جماعت، جمعی از مردم، دسته ای از حیوانات گروه خونی: در پزشکی نوع خون انسان یا برخی پستانداران که بر اساس وجود یا عدم آنتی ژن های خاص، بر سطح گلبول های قرمز تقسیم بندی می شود و شامل گروه های a، b، ab و o است
پهلوی، گره (دسته، گروه). ارمنی، گره (ملت، جمعیت). بلوچی، گرف. ایرانی باستان، ظاهراً گروثوه. کردی، کوروه (اجتماع اشخاص). (حاشیۀ برهان چ معین). جماعت مردم را گویند و به عربی قوم خوانند. (غیاث) (برهان). جماعه از مردم و غیره از سایر حیوانات. (آنندراج). جماعت مردم و غیر آن. (انجمن آرا). طائفه. جمعیت. دسته. امت. ثله. رهط. زمره. حزب. فرقه. فریق. فئه. عصبه. فوج. قبیله: و مغرب وی گروهی از خرخیزیانند. (حدود العالم). و کوفیانند و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است. (حدود العالم). ای خواجه چرا جداشده ستی ز گروه چونانکه ز جمع تره ها خود خروه. ابوعلی صاحبی. یکی غار بود اندر آن برزکوه بدو سخت نزدیک و دور از گروه. فردوسی. همانگاه سیمرغ برشد به کوه بمانده برو چشم سام و گروه. فردوسی. مرا گفت رو تا به البرز کوه قباد دلاور ببین با گروه. فردوسی. گروه دیگر گفتند نه که این بت را برآسمان برین بود جایگاه آور. فرخی. شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار. فرخی. دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه تو در جهان چو دل من دلی دگر بنمای. فرخی. به هر تلی پر از کشته گروهی به هر غفجی پر از فرخسته پنجاه. عنصری. نبید خور که به نوروز هر که می نخورد نه از گروه کرام است و نز عداد اناس. منوچهری. در باغها نشاند، گروه از پس گروه در راغها کشید، قطار از پس قطار. منوچهری. اما چنانکه بروی کار دیدم گروهی مردم که گرد وی درآمده اند... (تاریخ بیهقی). و از آن گروهی بی سر وپا که با تست بیمی نیست. (تاریخ بیهقی). چلیپاپرستان رومی گروه چنانند از او وز سپاهش ستوه. اسدی. ز بس کشته کآمد ز هر دو گروه ز خون خاست دریا و از کشته کوه. اسدی. با گروهی که بخندند و بخندانند چون کنم چون نه بخندم نه بخندانم. ناصرخسرو. منگر سوی گروهی که چون مستان ازخلق پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند. ناصرخسرو. چون خدای تعالی آسمان و زمین و آفتاب و ماه و ستارگان و فرشتگان را بیافرید همه از نور و یک گروه فرشته از آتش بیافرید. (قصص الانبیاء ص 17). و مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). در آن انجمنگاه انجم شکوه که جمع آید از هفت کشور گروه. نظامی. صف زنده پیلان بیکجا گروه چو گرد گریوه کمرهای کوه. نظامی. ای گروه مؤمنان شادی کنید همچو سرو و سوسن آزادی کنید. مولوی. دست گدا بسیب زنخدان این گروه مشکل رسد که میوۀ اول رسیده اند. سعدی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. خانه ای بس بود گروهی را چون کشی بر سپهر کوهی را. اوحدی. - گروه شدن، گرد آمدن. اجتماع کردن. جمع شدن: ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه. فردوسی
پهلوی، گره (دسته، گروه). ارمنی، گره (ملت، جمعیت). بلوچی، گرف. ایرانی باستان، ظاهراً گروثوه. کردی، کوروه (اجتماع اشخاص). (حاشیۀ برهان چ معین). جماعت مردم را گویند و به عربی قوم خوانند. (غیاث) (برهان). جماعه از مردم و غیره از سایر حیوانات. (آنندراج). جماعت مردم و غیر آن. (انجمن آرا). طائفه. جمعیت. دسته. امت. ثله. رهط. زمره. حزب. فرقه. فریق. فئه. عصبه. فوج. قبیله: و مغرب وی گروهی از خرخیزیانند. (حدود العالم). و کوفیانند و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است. (حدود العالم). ای خواجه چرا جداشده ستی ز گروه چونانکه ز جمع تره ها خود خروه. ابوعلی صاحبی. یکی غار بود اندر آن برزکوه بدو سخت نزدیک و دور از گروه. فردوسی. همانگاه سیمرغ برشد به کوه بمانده برو چشم سام و گروه. فردوسی. مرا گفت رو تا به البرز کوه قباد دلاور ببین با گروه. فردوسی. گروه دیگر گفتند نه که این بت را برآسمان برین بود جایگاه آور. فرخی. شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار. فرخی. دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه تو در جهان چو دل من دلی دگر بنمای. فرخی. به هر تلی پر از کشته گروهی به هر غفجی پر از فرخسته پنجاه. عنصری. نبید خور که به نوروز هر که می نخورد نه از گروه کرام است و نز عداد اناس. منوچهری. در باغها نشاند، گروه از پس گروه در راغها کشید، قطار از پس قطار. منوچهری. اما چنانکه بروی کار دیدم گروهی مردم که گرد وی درآمده اند... (تاریخ بیهقی). و از آن گروهی بی سر وپا که با تست بیمی نیست. (تاریخ بیهقی). چلیپاپرستان رومی گروه چنانند از او وز سپاهش ستوه. اسدی. ز بس کشته کآمد ز هر دو گروه ز خون خاست دریا و از کشته کوه. اسدی. با گروهی که بخندند و بخندانند چون کنم چون نه بخندم نه بخندانم. ناصرخسرو. منگر سوی گروهی که چون مستان ازخلق پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند. ناصرخسرو. چون خدای تعالی آسمان و زمین و آفتاب و ماه و ستارگان و فرشتگان را بیافرید همه از نور و یک گروه فرشته از آتش بیافرید. (قصص الانبیاء ص 17). و مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). در آن انجمنگاه انجم شکوه که جمع آید از هفت کشور گروه. نظامی. صف زنده پیلان بیکجا گروه چو گرد گریوه کمرهای کوه. نظامی. ای گروه مؤمنان شادی کنید همچو سرو و سوسن آزادی کنید. مولوی. دست گدا بسیب زنخدان این گروه مشکل رسد که میوۀ اول رسیده اند. سعدی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. خانه ای بس بود گروهی را چون کشی بر سپهر کوهی را. اوحدی. - گروه شدن، گرد آمدن. اجتماع کردن. جمع شدن: ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه. فردوسی
دسته، جمعیت، امت، فرقه، واحدی از سربازان شامل 9 نفر، امتیاز کارمند از جهت مدرک تحصیلی و سابقه کار که خود به چند پایه تقسیم می شود، اصطلاحی است که در دانشگاه ها به جای کلمه انگلیسی دپارتمان یعنی جزوی از دانشگاه
دسته، جمعیت، امت، فرقه، واحدی از سربازان شامل 9 نفر، امتیاز کارمند از جهت مدرک تحصیلی و سابقه کار که خود به چند پایه تقسیم می شود، اصطلاحی است که در دانشگاه ها به جای کلمه انگلیسی دپارتمان یعنی جزوی از دانشگاه
گلوله ریسمان و پنبه: هر غنیمتی که می افتد از اندک و بیش تا گروهه ریسمانی یا پاره ای پشم هیچکس سوزنی تصرف نکردی، گلوله خمیر زواله: گروهه چو شد پهن باز از تنور برآمد چو خور گفتم از بیخودی... (احمد اطعمه)، حلوایی است کلیچه کریچه کعب الغزال
گلوله ریسمان و پنبه: هر غنیمتی که می افتد از اندک و بیش تا گروهه ریسمانی یا پاره ای پشم هیچکس سوزنی تصرف نکردی، گلوله خمیر زواله: گروهه چو شد پهن باز از تنور برآمد چو خور گفتم از بیخودی... (احمد اطعمه)، حلوایی است کلیچه کریچه کعب الغزال