جدول جو
جدول جو

معنی گرنل - جستجوی لغت در جدول جو

گرنل
(گِرِ نِ)
قدیمی ترین کمون ایالت سن. در سال 1860م. به پاریس ضمیمه شده است. دوازدهمین بخش است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرنج
تصویر گرنج
برنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، برنگ، کرنج، ارز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
چین و شکن، گره،
بیغوله، کنج، گوشه، بیراهه، گوشۀ خانه، ویرانه، گوشه ای دور از مردم، بیغله، پیغله، پیغوله
فرهنگ فارسی عمید
(گَنْ نَ)
ژان نیکلا (1791- 1852 میلادی). شیمی دان فرانسوی که در سارلوئی متولد شد. وی روشهای مومیایی کردن را بررسی و تحقیق کرده است
لغت نامه دهخدا
(رِ نِ)
نام دو جزیره است در اقیانوس کبیر واقع در قسمت جنوبی جزایر سالومون. یکی از این دو جزیره به مونکیکی یا بلونه و دیگری بنام مونفاوه یا رنل معروف است. مساحت این دو جزیره مجموعاً 770 هزار گز است و به سال 1794 میلادی کشف شده است. ساکنان آن از نژاد پولینزی هستند
شاخه ای است از گلف استریم که از خلیج مکزیک شروع می شود و بسوی سواحل فرانسه و انگلیس و نروژ پیش می آید. این جریان آب بنام کاشف آن رنل که از مکتشفان انگلیس بوده نامیده شده است
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ)
خرد. گرد خرد.
- گردل گردل راه رفتن، کنایه از خوش و خوب و محبوب راه رفتن
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نوعی از ریواس. (شعوری ج 2 ص 291)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ)
دهی است از دهستان بالا لاریجان، بخش لاریجان شهرستان آمل، واقع در 30000گزی شمال رینه هوای آن سرد. دارای 245 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات. راه آن اتومبیل رو است. زیارتگاهی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به ترجمه سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو ص 156 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ)
حاکم نشین ناحیت ایزر در ساحل ایزر و دراک، دارای 116400 تن جمعیت است و در 557 هزارگزی جنوب شرقی پاریس واقع شده. آنجا اسقف نشین و دارای دادگاه استان و آکادمی، دانشگاه، دانشکدۀ حقوق، ادبیات و علوم است و کار خانه دستکش بافی، بافندگی و سیمان سازی دارد. و در آنجا استخراج و تصفیۀ فلزات میشود، و مصنوعات مکانیکی و الکتریکی و صنایع غذایی ایجاد میکند. زادگاه هوگ لیونی و کاردینال د تانسن و کندیاک و بارناو و استاندال و فانتن لاتور و غیره است
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ)
برنج خوردنی که به عربی ارز خوانند. (الفاظ الادویه) (برهان). و به هندوی چاول گویند:
زبانش برون کرد همرنگ صنج
برآنسان که از پیش خوردی گرنج.
فردوسی.
و آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستارآن زن بست خاک.
رودکی (سعید نفیسی ص 1077).
مشتری دلالت دارد بر... گندم و جو و گرنج و ذرت و نخود و بادام و کنجید. (التفهیم ابوریحان). زن دیگ برنهاد و از بهر او گرنج پخت. (سندبادنامه ص 290). اگر من در گرنج خواستن الحاح کردم گرنج زیادت گرفتم. (سندبادنامه ص 291)
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ)
چین و شکنج، کنج و گوشه و بیغولۀ خانه. (برهان) ، باز شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ نَ)
فلرز. فلرزنگ. فلغز. بدرز. بتوزه. لارزه. دستار. دستمال. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 20 هزارگزی شمال باختری خوسف و 3 هزارگزی شمال راه شوسۀ عمومی خوسف به خور. هوای آن گرم، دارای 17 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ)
درهم شکسته باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَ)
نام گیاهی است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
از بلاد قدیم ارمنستان و جنوب دریاچۀ سوان (گوگیۀ حالیه)
لغت نامه دهخدا
(فِ نِ)
کسی که بهمراه یک هیأت فرانسوی و بعنوان رئیس هیأت در سال 1852 میلادی برای تحقیق در تمدن بابل قدیم مأمور شد. (از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 54)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
گوشه، بیغوله، کنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرنگ
تصویر گرنگ
لشکرگاه، میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردل
تصویر گردل
خرد، آهسته. یا گردل گردل راه رفتن، خرامان و خوش و مطبوع راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرنج
تصویر گرنج
((گُ رِ))
چین، شکن، کنج، گوشه، بیغوله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرنگ
تصویر گرنگ
((گُ رَ))
لشکرگاه، میدان جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردل
تصویر گردل
((گِ دِ))
خرد، آهسته، راه رفتن خرامان و خوش طبع و مطبوع راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
مرکب یا جوهری که برای نوشتن به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
بلندمرتبه، بلند پایگاه، والامقام
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در بالا لاریجان شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
فرد چاق و فربه
فرهنگ گویش مازندرانی
پست و بلند ناصاف، فرد مبتلا به بیماری گر
فرهنگ گویش مازندرانی
فروری کردن، سقوط کردن، افتادن، زمین خوردن، به زمین افتادن، افت کردن
دیکشنری اردو به فارسی