نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مِثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک المحیط، چرخ برین، چرخ اکبر، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ آسمان، سپهر، برای مثال مه و خورشید با برجیس و بهرام / زحل با تیر و زهره بر گرزمان (دقیقی - ۱۰۴) بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
عَرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فَلَکِ المُحیط، چَرخِ بَرین، چَرخِ اَکبَر، فَلَکُ الاَفلاک، چَرخِ اَثیر، چَرخِ اَطلس، سِپِهران سِپِهر، طارَمِ اَعلیٰ آسمان، سپهر، برای مِثال مه و خورشید با برجیس و بهرام / زحل با تیر و زهره بر گرزمان (دقیقی - ۱۰۴) بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
بر وزن بوستان، پاردم چاروا را گویند و آن چرم یا نواری باشد که در زیر دم ستوران گذارند، (برهان)، بندی است که به زیر دم اسب و دیگر ستوران جنس آن افتد استواری زین و پالان را، (مؤلف) : چوخر ندارم و خربنده نیستم ای جان من از کجا غم پالان و گوزبان ز کجا؟ مولوی (از رشیدی و جهانگیری و انجمن آرا و آنندراج)
بر وزن بوستان، پاردم چاروا را گویند و آن چرم یا نواری باشد که در زیر دم ستوران گذارند، (برهان)، بندی است که به زیر دم اسب و دیگر ستوران جنس آن افتد استواری زین و پالان را، (مؤلف) : چوخر ندارم و خربنده نیستم ای جان من از کجا غم پالان و گوزبان ز کجا؟ مولوی (از رشیدی و جهانگیری و انجمن آرا و آنندراج)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد: به هرمرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند کس را زیان. دقیقی. طلایه نه و دیده بان نیز نه به مرز اندرون مرزبان نیزنه. فردوسی. بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان. فردوسی. یک فوج قوی لاجرم بدان مرز از لشکر یأجوج مرزبان است. ناصرخسرو. و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ). تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. تیر زبان شد همه کای مرزبان هست نظرگاه تواین بی زبان. نظامی. چو موی ازسر مرزبان باز کرد بدو مرزبان نرمک آواز کرد. نظامی. ، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک: دلارام گفت ای شه مرزبان نه هر زن دو دل باشد و یک زبان. فردوسی. رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا: نباشد به خود بر کسی مرزبان که گویدهر آنچ آیدش بر زبان. نظامی. ، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست: به درگاه شاه آمده با نثار هم از مرزبان و هم از شهریار. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که بدگوهری بایدم بی تبار. که یک چند باشد به ری مرزبان یکی مرد بی دانش و بد زبان. فردوسی. پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. محمد ولی عهد سلطان عالم خداوند هر مرز و هر مرزبانی. فرخی. این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). به هر مرز اگر خود شوم مرزبان چه گویم چو کس را ندانم زبان. نظامی. در آن مرز کان مرد هشیار بود یکی مرزبان ستمکار بود. سعدی. ، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب: اگر مرزبانی و داماد شاه چرا بیشتر زین نداری سپاه. فردوسی. نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد چنان مرزبانان خسرو نژاد. فردوسی. ز لشکر یکی مرزبان برگزید که گفتار ایشان بداند شنید. فردوسی. و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). پرویز بدی که در سپاهش صد نعمان مرزبان ببینم. خاقانی. ، دارنده. مالک. صاحب. حافظ: عادل همام دولت و دین مرزبان ملک کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست. خاقانی. ای مرزبان کشور پنجم که در گهت هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست. خاقانی. جهان مرزبان شاه گیتی نورد. نظامی. ، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان: چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد. نظامی
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد: به هرمرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند کس را زیان. دقیقی. طلایه نه و دیده بان نیز نه به مرز اندرون مرزبان نیزنه. فردوسی. بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان. فردوسی. یک فوج قوی لاجرم بدان مرز از لشکر یأجوج مرزبان است. ناصرخسرو. و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ). تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. تیر زبان شد همه کای مرزبان هست نظرگاه تواین بی زبان. نظامی. چو موی ازسر مرزبان باز کرد بدو مرزبان نرمک آواز کرد. نظامی. ، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک: دلارام گفت ای شه مرزبان نه هر زن دو دل باشد و یک زبان. فردوسی. رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا: نباشد به خود بر کسی مرزبان که گویدهر آنچ آیدش بر زبان. نظامی. ، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست: به درگاه شاه آمده با نثار هم از مرزبان و هم از شهریار. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که بدگوهری بایدم بی تبار. که یک چند باشد به ری مرزبان یکی مرد بی دانش و بد زبان. فردوسی. پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. محمد ولی عهد سلطان عالم خداوند هر مرز و هر مرزبانی. فرخی. این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). به هر مرز اگر خود شوم مرزبان چه گویم چو کس را ندانم زبان. نظامی. در آن مرز کان مرد هشیار بود یکی مرزبان ستمکار بود. سعدی. ، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب: اگر مرزبانی و داماد شاه چرا بیشتر زین نداری سپاه. فردوسی. نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد چنان مرزبانان خسرو نژاد. فردوسی. ز لشکر یکی مرزبان برگزید که گفتار ایشان بداند شنید. فردوسی. و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). پرویز بدی که در سپاهش صد نعمان مرزبان ببینم. خاقانی. ، دارنده. مالک. صاحب. حافظ: عادل همام دولت و دین مرزبان ملک کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست. خاقانی. ای مرزبان کشور پنجم که در گهت هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست. خاقانی. جهان مرزبان شاه گیتی نورد. نظامی. ، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان: چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد. نظامی
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جَیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
آسمان را گویند. (برهان). شعرا گویند آسمان است. (لغت فرس اسدی) : مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره بر گرزمان همه حکمی بفرمان تو رانند که ایزد مر ترا داده ست فرمان. دقیقی (از فرهنگ اسدی). تا بود خورشید و مه بر گرزمان تا بود در کان عقیق وبهرمان پیش تیغ خسرو آفاق باد کوه خارا با مثال بهرمان. شمس فخری (از جهانگیری). ، عرش اعظم را نیز گفته اند که فلک الافلاک باشد. (برهان) (جهانگیری). کلمه پارسی (مستعمل زرتشتیان) ، فارسی گرزمان (آسمان). این کلمه در اوستا گرودمانا و گرونمانه، پازند گروثمان، سغدی غردمن، پارتی گردمان، اوراق مانوی به پارسی میانه گراسمان. و کلمه پارسی - فارسی گرزمان تلفظ متأخر و کلمه مغلوط است به معنی آسمان علیین، عرش خدا یا به معنی وسیعتر، آسمان، بهشت. رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
آسمان را گویند. (برهان). شعرا گویند آسمان است. (لغت فرس اسدی) : مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره بر گرزمان همه حکمی بفرمان تو رانند که ایزد مر ترا داده ست فرمان. دقیقی (از فرهنگ اسدی). تا بود خورشید و مه بر گرزمان تا بود در کان عقیق وبهرمان پیش تیغ خسرو آفاق باد کوه خارا با مثال بهرمان. شمس فخری (از جهانگیری). ، عرش اعظم را نیز گفته اند که فلک الافلاک باشد. (برهان) (جهانگیری). کلمه پارسی (مستعمل زرتشتیان) ، فارسی گرزمان (آسمان). این کلمه در اوستا گرودمانا و گرونمانه، پازند گروثمان، سغدی غردمن، پارتی گردمان، اوراق مانوی به پارسی میانه گراسمان. و کلمه پارسی - فارسی گرزمان تلفظ متأخر و کلمه مغلوط است به معنی آسمان علیین، عرش خدا یا به معنی وسیعتر، آسمان، بهشت. رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
درختی در بهشت، آنکه با دستی خورد و با دستی منع کند، پیشوا. فرمانده. رئیس، کندۀ چوبینی مر صنعتکاران را که بر زمین نشانند برای جلا دادن کارهای خود، گریبان پیراهن و گردن و سینۀ پیراهن. (ناظم الاطباء) ، کوهان شتر: رحم آمد مر شتر راگفت هین برجه و بر گردبان من نشین. مولوی
درختی در بهشت، آنکه با دستی خورد و با دستی منع کند، پیشوا. فرمانده. رئیس، کندۀ چوبینی مر صنعتکاران را که بر زمین نشانند برای جلا دادن کارهای خود، گریبان پیراهن و گردن و سینۀ پیراهن. (ناظم الاطباء) ، کوهان شتر: رحم آمد مر شتر راگفت هین برجه و بر گردبان من نشین. مولوی
ترزفان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). زبان آور و شخصی که گرم گفتگو شود و سخنهای تر و تازه بگوید. (برهان). کنایه از خوش بیان. (از انجمن آرا). ناطق و به فصاحت سخن گوینده. (غیاث اللغات). خوش زبان. (فرهنگ رشیدی). زبان آور و کسی که سخنان تر و تازه گوید. فصیح. (ناظم الاطباء). خوش زبان، و در این ترکیب لفظ تر بمعنی چالاک و چست، بلکه بدین معنی مرکب نیز آمده، غایتش کنایه از کسی که سخن با آب و تاب گوید. (آنندراج) : امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است بشکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308) ، بمعنی ترجمان هم هست، یعنی شخصی که لغتی را از زبانی به زبان دیگر تقریر کند. (برهان). ترجمان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کسی که زبانی را بزبان دیگر بگرداند. ترجمان معرب آنست. (آنندراج). و رجوع به ترزفان و ترجمان شود
ترزفان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). زبان آور و شخصی که گرم گفتگو شود و سخنهای تر و تازه بگوید. (برهان). کنایه از خوش بیان. (از انجمن آرا). ناطق و به فصاحت سخن گوینده. (غیاث اللغات). خوش زبان. (فرهنگ رشیدی). زبان آور و کسی که سخنان تر و تازه گوید. فصیح. (ناظم الاطباء). خوش زبان، و در این ترکیب لفظ تر بمعنی چالاک و چست، بلکه بدین معنی مرکب نیز آمده، غایتش کنایه از کسی که سخن با آب و تاب گوید. (آنندراج) : امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است بشکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308) ، بمعنی ترجمان هم هست، یعنی شخصی که لغتی را از زبانی به زبان دیگر تقریر کند. (برهان). ترجمان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کسی که زبانی را بزبان دیگر بگرداند. ترجمان معرب آنست. (آنندراج). و رجوع به ترزفان و ترجمان شود