جدول جو
جدول جو

معنی گردیوم - جستجوی لغت در جدول جو

گردیوم
(گِ یَ)
نام شهری است در فریگیه که سابقاً پادشاهی بوده است. (ایران باستان ص 1184)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرسیوز
تصویر گرسیوز
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر پشنگ و برادر افراسیاب تورانی و از سرداران سپاه وی
فرهنگ نامهای ایرانی
نوعی لامپا که فتیلۀ آن دور لولۀ استوانه ای شکل قرار دارد و شعلۀ آن گرد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رادیوم
تصویر رادیوم
عنصری کمیاب، گران بها، سفید و درخشان شبیه نمک کوبیده که در مجاورت هوا سیاه می شود و در رادیوتراپی کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
فلز کمیاب نقره ای رنگ که در حرارت ۳۰ درجه سانتی گراد ذوب می شود و در ساخت دماسنج برای دماهای بالا و به عنوان نیمه رسانا به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردروب
تصویر گردروب
گردروبنده، آنکه گرد و خاک را از جایی بروبد
فرهنگ فارسی عمید
فلزی سخت و شبیه کروم و کبالت که در کلوخه های طلا یافت می شود و از ترکیب با طلای سفید آلیاژی بسیار سخت و بادوام می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندیوم
تصویر اندیوم
فلزی نرم، نقره ای رنگ، سمّی و قابل تورق و مفتول شدن که در حرارت ۱۵۵ درجۀ سانتی گراد ذوب می شود و در تهیۀ مواد نیمه رسانا و مواد دندان سازی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(گُ بَ)
دهی است از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 27500گزی شمال مهاباد و 7هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ مهاباد به ارومیه. هوای آن معتدل و مالاریائی و دارای 492 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه مهاباد تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
منسوب به گردیز. رجوع به گردیز شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ / دِ)
گشته. رجوع به معانی گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ سی وَ)
کرسیوز، در اوستا کرسوزده (از دو جزء: کرسه، لاغر و اندک، و زده، قوت، پایداری) به معنی استقامت و پایداری کم دارنده. نام برادر افراسیاب است. (یشتها پورداود ج 1 ص 211) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام برادر افراسیاب است که در قتل سیاوش ساعی بود. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران وگرسیوز کینه خواه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 629).
به گرسیوز آن داستانها بگفت
نهفته برون آورید از نهفت.
فردوسی (ایضاً ص 629).
و گرسیوز برادرش (و) پیروزی آغش را بود. (مجمل التواریخ والقصص ص 49). و اندر عهد افراسیاب پهلوان او پیران ویسه و برادر افراسیاب گرسیوز... (مجمل التواریخ والقصص ص 90). رجوع به حماسه سرائی در ایران تألیف دکتر صفا ص 582 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول که در 62هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و 3هزارگزی جنوب راه آهن تهران به اهواز واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ ری وُ)
یا گریودوم خیانت و آن ودیعت را خیانت کردن و انکار نمودن است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 55000 گزی باختر چاه بهار و کنار دریای عمان، جلگه و گرمسیر مالاریایی است، سکنۀآن 212 تن است، آب آن از چاه است، محصول آن ماهی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
ماده ای است فلزی که در سال 1898 میلادی بتوسط پیر کوری و زنش مادام کوری و ژبمون کشف شد، مادام کوری در ضمن تجسس خاصیت رادیوآکتیویته در سنگهای معدنی اورانیوم متوجه شد که بعضی از این سنگها خاصیت رادیوآکتیو شدیدتری از املاح خالص اورانیوم دارند و حدس زد که علت آن وجودعنصر جدیدی در اینگونه سنگها باشد که از اورانیوم رادیوآکتیوتر است، در سال مزبور آقا و خانم کوری این عنصر جدید یعنی رادیوم را مجزا کردند و فعالیت شدید آن را نشان دادند. مهمترین سنگ معدنی محتوی رادیوم پشبلاند است که معادن اصلی آن در کنگوی بلژیک و کانادای شمال غربی وجود دارد.
استخراج: رادیوم همراه با باریومی که از املاح اورانیوم طبیعی مانند پشبلاند مجزا میشود وجود دارد، مادام و مسیو کوری با کمک یک سری تبلور فراکسیونل موفق شدند کلرورهای رادیوم و باریوم را جدا کنند ولی اکنون رادیوم را بصورت برومور با روش ساده تری جدا میکنند. در سال 1910 میلادی روش الکترولیز با کاتد جیوه ای برای جدا کردن رادیوم خالص از کلرور آن بکار رفت در این واکنش ملقمه رادیوم با خارج کردن جیوه در آتمسفر هیدرژن به رادیوم تبدیل میشود.
خواص - فلزی که بطریقه الکترولیز مجزا میشود از لحاظ خواص مشابه فلزات قلیایی خاکی میباشد و خواص عمومی آن متعادل با وزن وشماره اتمی بروز میکند فقط بعلت داشتن خاصیت رادیوآکتیو از گروه فلزات قلیایی خاکی متمایز است. رادیوم فلزی است برنگ سفید نقره ای که در 200 درجه ذوب میشودو از لحاظ شیمیایی خیلی شبیه باریوم است با این تفاوت که بشدت الکتروپوزیتیف میباشد و در هوا بسرعت تبدیل به اکسیدونیترور رادیوم میگردد و رنگش کدر میشود، آب را تجزیه میکند و هیدرژن متصاعد میسازد. هرچند املاح خالص رادیوم سفید یا بیرنگ هستند تماس آنها با باریوم رنگ میخکی تیره ای تولید میکند ولی مقادیر ناچیز ناخالصیها بر شفافیت آنها میافزاید. حل کردن نمکهای رادیوم در آب تولید آب اکسیژنه میکند و مرتباً هیدرژن و اکسیژن بصورت گاز متصاعد میسازد. نمکهای جامد رادیوم در تاریکی با تابش سبزرنگ فلوئورسان میدرخشند. طیف بینایی نمکهای رادیوم مشابه سایر فلزات قلیایی خاکی است و از چند خط تیره تشکیل شده است که خطوط اصلی در ناحیۀ قرمز و آبی طیف قرار میگیرند مشتقات رادیوم رنگ شعله چراغ بنس را قرمز تیره میکنند. رادیوم و املاح آن در نتیجه خاصیت رادیوآکتیو سه نوع اشعه پخش میکنند که به اسامی آلفا، بتا و گاما نامیده شده اند.
آثار فیزیولژیک: رادیوم و مشتقات آن اثر محرک شدیدی بر پوست دارند و تماس طولانی با آنها سوختگی و زخمهای شدید تولید میکند. مشتقات رادیوم در درمان انواع خال، لوپوس و غیره بکار میروند، قبلا در پزشکی از برومور رادیوم زیاد استفاده میشد این نمک را در لوله های شیشه ای یا فلزی سربسته نگاه میداشتند تا از مرطوب شدن آن جلوگیری شود و اشعه کم نفوذتر جذب شوند شکی نیست که در آینده کلیه مشتقات رادیوم بوسیلۀ ایزوتوپ های رادیوآکتیو صناعی جایگزین خواهند شد زیرا این ایزوتوپ ها بسته بشماره ودرجۀ فعالیت متوسط خود برای کسانیکه در این رشتۀ درمانشناسی کار میکنند مزیت بیشتری دارا میباشند، تشعشع حاصل از کلیه مواد رادیوآکتیو بر روی بافتهای زنده اثر انهدامی دارد، درجۀ نفوذ اشعۀ آلفا در بافتها کم ولی اثر موضعی آن خیلی شدید است اشعۀ بتا نیزبیشتر از چهار میلیمتر نفوذ نمیکنند ولی دارای خاصیت انهدامی موضعی شدید هستند. اشعۀ گاما دارای اثر عمومی تر هستند و استفاده از آنها را در رادیوتراپی مدتهاست شناخته اند تا آنجا که به استفادۀ پزشکی از این تشعشعات وابستگی دارد هیچگونه مدرکی در دست نیست که بجز انهدام بافتها از آنها اثری بمنصۀ ظهور برسد، حتی اگر مقادیر استعمال خیلی ناچیز باشند بنابر این تنها نوع امراضی که قابل درمان یا کنترل با تشعشعات مذکور هستند بیماری های سرطانی خواهند بود. با توجه به آثار فیزیولژیک مذکور لازم است برای نگاهداری و استفاده از رادیوم و رادیو ایزوتوپ های سایر عناصر، از خواص این مواد و مقادیر آنها اطلاعات کافی داشت اگر تنها اشعۀ بتا پخش میشود برای محافظت میتواند از ورقه های نازک سربی یا شیشه ای استفاده کرد ولی در مورد اشعۀ گاما باید عناصر رادیوآکتیو را در ظرفهای سربی به ضخامت 5 تا 7/5 سانتیمتر نگاهداری کرد. (شیمی معدنی دکتربری چ دانشگاه ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(فَ وُ)
فردایینه. منسوب و متعلق به فردا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دوران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید بلخی.
و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم).
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار.
اسدی (گرشاسب نامه).
کاین سفله جهان بگرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند.
ناصرخسرو.
گرم سنگ آسیابر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد.
نظامی.
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم.
سعدی.
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان.
سعدی (طیبات).
- سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن.
رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود:
سرت گردم ای مطرب خوبروی
که مرغوله مویی و مرغوله گوی.
ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298).
، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن:
بر اینگونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر.
فردوسی.
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.
فردوسی.
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.
منوچهری.
، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص).
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار.
سعدی.
، شدن. گشتن:
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد کمیز.
رودکی.
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.
دقیقی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
شاکر بخاری.
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای.
فردوسی.
که ز تأثیر چشمۀ خورشید
سنگ خارابه کوه زر گردد
گرچه آب است قطرۀ باران
چون به دریا رسد گهر گردد.
عبدالواسع جبلی.
، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن:
سیاوش بدو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگرداد بخت.
فردوسی.
نداریم چاره در این بند سخت
همانا که از ما بگردید بخت.
فردوسی.
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن.
فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.
فردوسی.
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
فردوسی.
نباید که گردی تو ای خوب کیش
ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نگردم از تو تا بی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم.
نظامی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی (طیبات).
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.
سعدی (طیبات).
، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی.
فرخی.
گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی).
بدان کز همه چیزها آشکار
سبکتر بگردد دل شهریار.
اسدی.
همی گرددت هر زمان رنگ روی
ز پیراهنت بردمیده ست موی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا.
ناصرخسرو.
و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت).
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
مسعودسعد.
هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص).
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکۀ ملک و مال.
نظامی.
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش ازشورش عشق حال.
سعدی.
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که به شمشیر بگردد رایت.
سعدی.
از طعنۀ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
حافظ.
، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن:
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
شهید بلخی.
و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم).
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
قزل گفت چندین که گردیده ای
چنین جای محکم کجا دیده ای.
سعدی (بوستان).
، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا:
میان باغ حرام است بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن.
سعدی.
، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه).
، سرنگون شدن. سرازیر شدن:
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سر آیدش بخت.
فردوسی.
و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن:
چون بگردد پای او در پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.
رودکی.
، روی آوردن. متوجه شدن:
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تابر که گردد به مهر.
فردوسی.
خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی).
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.
ناصرخسرو.
، جستجو کردن. تفحص کردن:
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله.
سعدی (بوستان).
، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را.
- از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن:
کسی گو بگردد ز فرمان ما
بپیچد دل از رای و پیمان ما.
فردوسی.
- بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی).
کز در بیدادگران بازگرد
گرد سراپردۀ این راز گرد.
نظامی.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
سعدی.
- ، منتهی شدن. انجامیدن:
بدو هفت گردد تمام و درست
بدان بازگردد که بود از نخست.
فردوسی.
گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی).
- باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
- برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل:
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
- در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
هرچه در سر نباشدش آن نیست
هرچه در دل بگرددش آن باد.
مسعودسعد.
- دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص).
- روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن:
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد.
سعدی.
- سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن:
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر.
عنصری.
سر همی گرددم زاشک دو چشم
همه تن در میان در دور است.
مسعودسعد.
- گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن:
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.
نظامی.
- ، متوجه و ملازم آن بودن.
به گرد دروغ ایچگونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.
فردوسی.
- گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن:
چو کوشیدم که حال خودبگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
بخاری.
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 1000گزی شمال ساردوئیه، سر راه مالرو ساردوئیه به بافت. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ یُسْ)
پادشاه کاپادوکیه که مهرداد ششم و تیگران او را بر تخت نشانده بودند. (ایران باستان ص 2274). گره گردیوس مثلی است و آن چنین بوده است که ارابه ای از زمان گردیوس باقیمانده و قید آن ترکیب یافته بود از گره هایی که ماهرانه یکی را روی دیگری زده بودند و کسی نمیتوانست این گره هارا باز کند. غیب گویی گفته بود که هر کس این گره ها را باز کند آسیا از آن او خواهد بود تا اینکه اسکندر داوطلب شد ولی از باز کردن آنها عاجز ماند و شمشیر خود را کشیده رشته ها را برید و گفت: تفاوت نمیکند این هم یک نوع گشودن است. این قضیه ضرب المثل شده، در مواردی که کسی مسئلۀ غامض و لاینحلی را حل نکند، ولی زود با تردستی آن را از میان بردارد، گویند: ’گره گردیوس را برید’. و رجوع به ایران باستان ص 1284 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گردآور
تصویر گردآور
جمع کننده فراهم آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردروب
تصویر گردروب
آنکه گرد و خاک را بروبد، جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیال
تصویر گردیال
نوعی خرما در جنوب شرقی ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
دور زدن، گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردشکم
تصویر گردشکم
آنکه شکمی گرد و مدور دارد: اسب گردشکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودیوم
تصویر سودیوم
فلز قلیائی
فرهنگ لغت هوشیار
عنصر رادیو اکتیوی است سفید و درخشان شبیه نمک کوبیده، در تاریکی مثل چراغ میدرخشد و تولید حرارت هم میکند و هزار برابر طلا ارزش دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد سم
تصویر گرد سم
چارپایی که سم مدور دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
((گَ دَ))
گشتن، شدن، چرخیدن، تغییر یافتن، تحول یافتن، حرکت کردن، راه پیمودن، متوجه بودن، روی آوردن، مقابله کردن، نبرد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردسوز
تصویر گردسوز
((گِ))
نوعی چراغ نفتی
فرهنگ فارسی معین
((یُ))
عنصری است طبیعی و کمیاب و پرقیمت. دارای تشعشع خاص که در 1898 به وسیله مادام کوری و شوهرش در معادن اورانیوم کشف گردید. این عنصر جسمی است سفید و درخشنده و موجد حرارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردآور
تصویر گردآور
مجموعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره