جدول جو
جدول جو

معنی گرداگرد - جستجوی لغت در جدول جو

گرداگرد
دور و بر چیزی، اطراف، جوانب
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
فرهنگ فارسی عمید
گرداگرد
گردنده، همیشه گردنده، برای مثال شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد / قانع از حکم چرخ گرداگرد (سنائی۱ - ۱۴۳)
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
فرهنگ فارسی عمید
گرداگرد
(گِ گِ)
اطراف. جوانب. (از برهان) (از آنندراج). دور تا دور. پیرامون. پیرامن. حول. اطراف. اکناف. اطراف چیزی را فراگرفتن. حریم. حرم. (دهار) : یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). مکه شهری است بر دامنۀ کوه نهاده و گرداگرد وی کوههاست. (حدود العالم). سلمان فارسی گفت که رأی من آن است که گرداگرد مدینه راخندق کنیم. (قصص الانبیاء ص 221). پس بفرمود کوشکی راست کردند گرداگرد آن کوشک را آب بود. (قصص الانبیاء ص 166). خدای تعالی جبرئیل را فرستاد تا محمد را آگاه کند و ایشان گرداگرد مصطفی خفته، خواب بر ایشان مستولی شد. (قصص الانبیاء ص 218). و پشت را از هر سوی بتواند پیچیدن و گرداگرد خویش بتواند گردیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت درگوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن. (نوروزنامه).
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده.
نظامی.
به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش.
نظامی.
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
آن شغالان آمدند آنجا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
گرداگرد
پی درپی و همیشه در گردش باشد. (برهان) (آنندراج) :
بودش این زن عفیفه جوهرنام
یافت از حسن و زیب بهر تمام
شهر بگذاشت عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گرداگرد.
سنایی (حدیقه).
زین مرتبت و جلال و زین بردابرد
ایمن منشین ز دولت گرداگرد.
بدری غزنوی
لغت نامه دهخدا
گرداگرد
اطراف و جوانب، پیرامون، دور تا دور
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
گرداگرد
((گِ گِ))
اطراف، پیرامون
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
فرهنگ فارسی معین
گرداگرد
((گَ گَ))
همیشه گردنده
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
فرهنگ فارسی معین
گرداگرد
دوروبر
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
گرداگرد
اطراف، پیرامون، حوالی، حول وحوش، دورتادور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
زمان اوج یا شدت گرفتن امری، در حالت گرمی، سردنشده، کنایه از فوراً، سریعاً، بسیار گرم، کنایه از باشوروشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردابرد
تصویر بردابرد
هنگام عبور بزرگان از معابر توسط خادمان با صدای بلند گفته می شد، دورباش کورباش، کنایه از آوازۀ عظمت، کنایه از آشوب، غوغا، هنگامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردبرگرد
تصویر گردبرگرد
گرداگرد، دور و بر چیزی، اطراف، جوانب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فردافرد
تصویر فردافرد
به صورت فردفرد، یک به یک، یکایک
فرهنگ فارسی عمید
گردگردنده. دائره زننده. دوران پیداکننده:
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
ابوشکور.
جهان فریبندۀ گردگرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد.
فردوسی.
چرا چون آسیاب گردگردی
بیاکنده به آب وباد گردی.
(ویس و رامین).
چو چرخ است کردارشان گردگرد
یکی شاد از ایشان یکی پر ز درد.
اسدی.
وآن کز او روشنی پدید آید
روشن و گردگرد و نوّار است.
ناصرخسرو.
او راست بنای بی ستونی
این گنبد گردگرد اخضر.
ناصرخسرو.
چرا گردد این گنبد گردگرد
بر آن سان که گویی یکی آسیاست.
ناصرخسرو.
دوش که این گردگرد گنبد مینا
آبله گون شد چو چهر من ز ثریا.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
آنکه گرد گردد دایره زننده دوران یابنده: جهان چون آسیای گرد گردست که دادارش چنین گردنده کردست. (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگرد
تصویر گردگرد
دائر زننده، دوران پیدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ای که بهنگام حرکت شاه یا امیر در معابر نگهبانان وی که پیشاپیش او میرفتند بلند میگفتند یعنی: دور شوید، آشوب غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگردی
تصویر گردگردی
دوران گردش مستدیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردبرگرد
تصویر گردبرگرد
دور تا دور، همه اطراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد مرد
تصویر گرد مرد
مردی میانه قامت نه دراز و نه کوتاه میانه بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
در حالت گرمی، در بحبوحه امر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردابرد
تصویر بردابرد
((بَ بَ))
آشوب، غوغا، دور شو!
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
((~. گَ))
بحبوحه، در حال گرمی
فرهنگ فارسی معین
((~. گَ))
سفر کردن به کشورها و جاهای مختلف برای دیدن و تماشا کردن و تفریح و، توریسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردآورد
تصویر گردآورد
مجموعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
توریسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
Tourism
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
tourisme
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
turismo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
Tourismus
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
turystyka
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
туризм
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
туризм
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
turismo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گردشگری
تصویر گردشگری
turismo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی