جدول جو
جدول جو

معنی گردآمده - جستجوی لغت در جدول جو

گردآمده
فراهم آمده، جمع شده
تصویری از گردآمده
تصویر گردآمده
فرهنگ فارسی عمید
گردآمده
(دَ / دِ)
جمعشده. فراهم شده:
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گردآمده باز کرد.
فردوسی.
رجوع به گرد آمدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردانده
تصویر گردانده
گردش داده، چرخانده، کنایه از دیگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردماه
تصویر گردماه
ماه شب چهاردهم از تقویم قمری، نیمۀ روشن ماه، بدر، ماه تمام، چتر سیمین، چتر سیمابی
کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، چهر، سج، غرّه، لچ، رخساره، عذار، خدّ، رخسار، محیّا، دیمر، چیچک، وجنات، دیباچه، دیباجه، عارض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرد آمدن
تصویر گرد آمدن
جمع شدن، فراهم آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآمده
تصویر برآمده
بالاآمده، برجسته، ورم کرده، کنایه از مشهور، معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردنده
تصویر گردنده
چیزی که دور خود می گردد
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ)
مخفف گردآورنده. جمعکننده. جامع. رجوع به گرد آوردن و گردآورنده شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
بدر. ماه تمام. ماه شب چهارده. ماه چارده. مه چارده. مجازاً بمعنی صورت است:
روی هر یک چون دو هفته گردماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه.
رودکی.
همی بود تا چرخ پوشدسیاه
ستاره پدید آمد و گردماه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2177).
خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل
نیکویی از گردماه و روشنی از آفتاب.
فرخی.
، رخسار. چهره. صورت:
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گردماه.
اسدی.
، زیبا. خوش صورت:
گمانی برم گفت کآن گردماه
که روشن بدی زو همیشه سپاه.
دقیقی.
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گردماه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ / دِ)
گشته. رجوع به معانی گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ/ دِ)
داخل شده. (ناظم الاطباء). واردشده. دخیل: بازل، شتر هشت ساله به نهم درآمده. (دهار).
- درآمده خلقت، عربک. متداخل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، فرورفته: قعس، درآمده پشت. (منتهی الارب). هضم، درآمده شکم گردیدن. (از منتهی الارب) ، برون شده، صادرگشته، آشکارشده. پدیدگشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به درآمدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برآمدن.
لغت نامه دهخدا
(گِ دَدهْ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 15هزارگزی شمال خاور مراغه و 20هزارگزی شمال خاوری راه ارابه رو مراغه به قره آغاج. هوای آن معتدل و دارای 481 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه مردق تأمین میشود. محصول آن غلات، نخود و زردآلو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
رجوع به معانی گرداندن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ شَ دَ /دِ)
حشرات الارض را گویند، یعنی جانورانی که درزیر زمین خانه سازند. (برهان) (آنندراج). قسمی از حیوانات فقری خون سرد، مانند: مار، سوسمار، سنگ پشت و جز آن که به اصطلاح حیوان شناسی رتیل گویند. (ناظم الاطباء). برساختۀ دساتیر است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
هر چیز غبارآلوده باشد، کنایه از شخصی که اسباب و اموال دنیوی را حامل است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(زِ کَ دَ)
اجتماع کردن. فراهم آمدن. جمع شدن. جمع گشتن. انجمن شدن. فراهم شدن. تجوق. تقلص. تکمهل. (منتهی الارب). احتشاد. ازدلاف. (زوزنی) (منتهی الارب). حفل. محتفل. (منتهی الارب) : سبوح و مزکت بهمان گرفت و دیزه فلان
و ما چو گاوان گرد آمده به غوشادا.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی ص 117).
و خلق بر او گرد آمدند و گفتند چه خبر داری از محمد. (ترجمه طبری بلعمی).
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه.
رودکی.
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک به یک داستانها زدند.
فردوسی.
که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.
فردوسی.
وآن نارها بین ده رده بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
پیه اندر شکم گنجشک نباشد اندر شکم گاو گرد آید. (تاریخ سیستان).
سپه گرد آمد از هر جای چندان
که دشت و کوه تنگ آمد بر ایشان.
(ویس و رامین).
هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدندی. (تاریخ بیهقی).
فضل و خرد و مال گرد ناید
با زرق و خرافات و بدفعالی.
ناصرخسرو.
از زمین تازیان نیز مردی بیرون آمده از بنی اسد، نامش طلحه. بر او گرد آمدند. (قصص الانبیاء ص 234). باد او را (عنبر را) به کنار دریا برد و کرم بر وی گرد آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
مرا و او را از چشم و زلف گرد آید
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن.
مسعودسعد.
و گاه اسهال نگذارد که خلط به دور معده گرد آید. (نوروزنامه).
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
آمن شده از فراق وفارغ ز گزند.
؟ (سندبادنامه ص 162).
ز معروفان این رام زبون گیر
بر او گرد آمده یک دشت نخجیر.
نظامی.
چرانستانی از هر یک جوی سیم
که گرد آید ترا هر سال گنجی.
سعدی (گلستان).
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود. (گلستان). بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. (گلستان).
کس نبیند که تشنگان حجاز
به لب آب شور گرد آیند.
سعدی (گلستان).
، آرمیدن و مجامعت کردن با: و فساد بسیار کردندی و با غلامان گرد آمدندی، چنانکه با زنان گرد آیند (قوم لوط) . (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اندر سرای هارون نیکوترین همه کس عباسه بوده از زنان بنده و آزاد و جعفر نیز بغایت خوب صورت بود و ایشان را هر دو با یکدیگر رای گرد آمدن بود از پنهان هارون، هر دو با یکدیگر گرد آمدند وعباسه از جعفر بار گرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند.
فردوسی.
صورتهای الفیه کردند از انواع گرد آمدن با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی). و این خانه را از سقف تا به پای صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ دَ / دِ)
تجمع. عمل گرد آمدن. رجوع به گرد آمدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
آنچه فرودآمده باشد از بالائی. یا کسی که از مرکب پیاده شده باشد. رجوع به فرودآمدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ دَ / دِ)
چرخنده. گردان. حرکت کننده. دوار: و گردنده اند از بر چراگاه و گیاخوار تابستان و زمستان. (حدود العالم).
که آن آفرین باز نفرین شود
وز او چرخ گردنده پرکین شود.
فردوسی.
که بر آسمان اختران بشمرد
خم چرخ گردنده را بنگرد.
فردوسی.
شادیانه بزن ای میر که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند.
منوچهری.
جهان چون آسیایی گرد گرد است
که دادارش چنین گردنده کرده ست.
(ویس و رامین).
ای گنبد گردندۀ بی روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا.
ناصرخسرو.
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده ست
گردنده فلک ز بهر کاری بوده ست.
خیام.
گردنده ورونده بفرمان حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر.
سوزنی.
فلک باد گردنده بر کام او
مگرداد از این خسروی نام او.
نظامی.
گر تو برگردی و برگردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت.
مولوی.
بی تکلف نزد هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست.
مولوی.
، متحرک. از جایی بجایی رونده: و گروهی از ایشان (از مردم سودان) گردنده اند هم اندر این ناحیت خویش و هر جایی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم).
بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.
ناصرخسرو.
چه گردنده گشت آنچه بالادوید
سکونت گرفت آنچه زیر آرمید
از آن جسم گردندۀ تابناک
روان شد سپهر درخشان پاک.
نظامی.
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب.
نظامی.
بسختی همی گشت بر ما سپهر
شداز مهر گردنده یکباره مهر.
نظامی.
، متغیر. متحول:
گیتیت چنین آمده گردنده بدینسان
هم باد برین آمد و هم باد فرودین.
رودکی.
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر.
فردوسی.
کیوان که از نحوست گردنده رای او
اهل زمین برند نفیر اندر آسمان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گِ دَ / دِ)
گردباد و آن بادی باشد که خاک را بشکل مناری بر آسمان برد. (برهان) :
کسی باید آنگه که تو باد خوردی
که آرد سوی مرز تو گردباده.
سوزنی.
تدبیر کارسازت بی دست برد حیلت
اندر غبار شبهت مانند گردباده.
سیف اسفرنگی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
گرداگرد. پیرامون: الحماره، آنچه گردآمون حوض نهند تا آب نرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآمده
تصویر برآمده
بالا آمده، ظاهر شده پدیدار گشته، برجسته، ورم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنده
تصویر گردنده
چرخنده، حرکت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
گشته
فرهنگ لغت هوشیار
غبار آلوده: گفتند رسول الله اشعث و اغبر رسول علیه السلام چنین کالیده مو و گرد زده میاید
فرهنگ لغت هوشیار
گردماه: بارخی رخشان چون گردمهی بر فلکی بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
گردش داده حرکت داده، بدور در آورده چرخانده، تغییر داده دیگر گون کرده
فرهنگ لغت هوشیار
گردباد: تدبیر کارسازت بی دستبرد حیلت اندر غبار شبهت مانند گردباده. (سیف اسفرنگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد آمدن
تصویر گرد آمدن
فراهم آمدن، اجتماع کردن، جمع شدن، انجمن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شده فراهم آمده: چو پردخته شد زان دگر ساز کرد در گنج گرد آمده باز کرد، آرمیده جماع کرده، قران (کواکب) شده
فرهنگ لغت هوشیار
قمر در شبهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم که مدور باشد: روی هر یک چون دو هفته گردماه جامه شان غفه سمورینشان کلاه. (رودکی)، ماه شب چهاردهم بدر (خصوصا) : خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل نیکویی از گردماه و روشنی از آفتاب. (فرخی)، چهره صورت رخسار: همی گفت و زو نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گردماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد آمدن
تصویر گرد آمدن
((گِ. مَ دَ))
جمع شدن، فراهم آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردماه
تصویر گردماه
((گِ))
قمر در شب های سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم که مدور باشد، ماه شب چهاردهم، بدر (خصوصاً)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره