قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گَراه، گِراهِش، گَراهیدن، گَرایِستن، برای مِثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
مرکّب از: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن: چه نیکو سخن گفت دانش فزای بدان کت نه کار است کمتر گرای. ابوشکور. به کژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد به پای. ابوشکور. همه به صلح گرای وهمه مدارا کن که از مدارا کردن ستوده گردد مرد. ابوالفتح بستی. تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی. به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاکرای. فردوسی. ز ما هر زنی کو گراید به شوی از این پس کس او را نبینیم روی. فردوسی. گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم در وقت و زی وی گرایی. زینبی. من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافره. فرخی. به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان. فرخی. آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)، دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی که دل را هواست. اسدی. ره دین گرد هرکه دانا بود به دهر آن گراید که کانا بود. اسدی. راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست خواهی ایدون گرای و خواهی آندون. ناصرخسرو. اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)، درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید. نظامی. گراییدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش. نظامی. ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرایید رخت. نظامی. به بازار گندم فروشان گرای که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی (بوستان)، اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند نه صورت بجای. سعدی (بوستان)، چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن: تیری که نه بر هدف گراید آن به که ز جعبه برنیاید. امیرخسرو. ، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن: عنان را بتندی یکی برگرای برو تیز از ایشان بپرداز جای. فردوسی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ و یکران. عنصری. ، آهنگ کردن: چون پند فرومایه سوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. ، حمله بردن. (برهان) : حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن. (صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) : سر بی تنان و تن بی سران گراییدن گرزهای گران. فردوسی. گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت البرز شکافی تو اگر گرز گرایی. خاقانی. ، پیچیدن. جنبیدن: همه گوش دارید آوای من گراییدن گرز سرسای من. اسدی (گرشاسب نامه)، دودستی چنان میگرایید تیغ کز او خصم را جان نیامد دریغ. نظامی. - برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن: فرستاده روی سکندر بدید برشاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندر است که بر تخت باگرزو باافسر است... همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)، ، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)، - عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب: عنان برگرایید و آمد چو باد بزه بر خدنگی دگر برنهاد. فردوسی. عنان برگرایید آمد چو شیر به آوردگاه دو مرد دلیر. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای بر این کوه سرزین فزون تر مپای. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)، با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد: تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک تا چند برگراییم ای یار باربار. مسعودسعد. نیکان که ترا عیار گیرند بر دست بدانت برگرایند. خاقانی. نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در. نظامی
مُرَکَّب اَز: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن: چه نیکو سخن گفت دانش فزای بدان کت نه کار است کمتر گرای. ابوشکور. به کژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد به پای. ابوشکور. همه به صلح گرای وهمه مدارا کن که از مدارا کردن ستوده گردد مرد. ابوالفتح بستی. تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی. به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاکرای. فردوسی. ز ما هر زنی کو گراید به شوی از این پس کس او را نبینیم روی. فردوسی. گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم در وقت و زی وی گرایی. زینبی. من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافره. فرخی. به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان. فرخی. آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)، دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی که دل را هواست. اسدی. ره دین گرد هرکه دانا بود به دهر آن گراید که کانا بود. اسدی. راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست خواهی ایدون گرای و خواهی آندون. ناصرخسرو. اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)، درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید. نظامی. گراییدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش. نظامی. ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرایید رخت. نظامی. به بازار گندم فروشان گرای که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی (بوستان)، اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند نه صورت بجای. سعدی (بوستان)، چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن: تیری که نه بر هدف گراید آن به که ز جعبه برنیاید. امیرخسرو. ، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن: عنان را بتندی یکی برگرای برو تیز از ایشان بپرداز جای. فردوسی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ و یکران. عنصری. ، آهنگ کردن: چون پند فرومایه سوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. ، حمله بردن. (برهان) : حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن. (صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) : سر بی تنان و تن بی سران گراییدن گرزهای گران. فردوسی. گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت البرز شکافی تو اگر گرز گرایی. خاقانی. ، پیچیدن. جنبیدن: همه گوش دارید آوای من گراییدن گرز سرسای من. اسدی (گرشاسب نامه)، دودستی چنان میگرایید تیغ کز او خصم را جان نیامد دریغ. نظامی. - برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن: فرستاده روی سکندر بدید برشاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندر است که بر تخت باگرزو باافسر است... همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت ِ فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)، ، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)، - عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب: عنان برگرایید و آمد چو باد بزه بر خدنگی دگر برنهاد. فردوسی. عنان برگرایید آمد چو شیر به آوردگاه دو مرد دلیر. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای بر این کوه سرزین فزون تر مپای. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)، با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد: تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک تا چند برگراییم ای یار باربار. مسعودسعد. نیکان که ترا عیار گیرند بر دست بدانْت ْ برگرایند. خاقانی. نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در. نظامی
سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
قدم زدن و رفتن، سفر کردن. (آنندراج) : کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز نراند بره آنچ بی ره شود از ایرانیان یکسر آگه شود یکی جادوئی بود نامش ستوه گدازنده راه و نهفته پژوه منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی شه چینش گفتا به ایران خرام نگه کن بدانش به هر سو بگام. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1003)
قدم زدن و رفتن، سفر کردن. (آنندراج) : کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز نراند بره آنچ بی ره شود از ایرانیان یکسر آگه شود یکی جادوئی بود نامش ستوه گدازنده راه و نهفته پژوه منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی شه چینش گفتا به ایران خرام نگه کن بدانش به هر سو بگام. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1003)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تغطرف. تعیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تَغَطرُف. تَعَیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانْشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن: نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم] همی آتش افروزد از خاک و سنگ. فردوسی. شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی. فرخی. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی). هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی. ناصرخسرو. بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه: سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ). زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن: اگر طفلی بدو گوید بیارام که زیر این عسل زهر است در جام... (اسرارنامه). ، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی). از حجت بشنو سخن بحجت بر حجت حجت بدل بیارام. ناصرخسرو. ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن: کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژّی و کاستی. فردوسی. - آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود. - آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). - آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رهو. - آرامیدن شب، سجو
آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن: نیارامد از بانگ هنگام جنگ [رستم] همی آتش افروزد از خاک و سنگ. فردوسی. شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی. فرخی. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید. منوچهری. نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن. (تاریخ سیستان). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی). و اصحاب مناصب... بمحل و مرتبۀ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی). هر چیز با قرین خود آرامد جغدی قرار کرده بویرانی. ناصرخسرو. بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت. (مجمل التواریخ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی. (مجمل التواریخ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان)، خفتن. خوابیدن. نوم. استنامه: سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ). زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. بازرگانی... شبی در جزیره کیش مرا بحجرۀ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن. (گلستان)، از جوش و غلیان بازایستادن. فرونشستن کف: باغبان بیامد و شاه را گفت [جمشید را] این شیره [آب انگور] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن. باغبان روزی دید صافی و روشن شده... و آرامیده شده. (نوروزنامه)، شکیبیدن. صبر کردن. شکیبا شدن: اگر طفلی بدو گوید بیارام که زیر این عسل زهر است در جام... (اسرارنامه). ، مطمئن شدن. اطمینان یافتن. (زمخشری). از اضطراب بازآمدن. استیناس. طمأنینه. (مجمل اللغه) : بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [آلتونتاش] . (تاریخ بیهقی). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی) [منوچهر] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی). از حجت بشنو سخن بحجت بر حجت حجت بدل بیارام. ناصرخسرو. ایزدتعالی او را [موسی را] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ)، وطن گرفتن. منزل کردن. جای گرفتن: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید. (تاریخ بیهقی)، نشستن آشوب. برخاستن فتنه: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان)، بازایستادن: کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژّی و کاستی. فردوسی. - آرامیدن با، رفث. مباضعه. عشرت و صحبت با زنان: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان. (مجمل التواریخ). و رجوع به آرام شود. - آرامیدن جمعی در طاعت کسی، یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). - آرامیدن دریا، از آشوب و انقلاب بازایستادن آن. رَهْو. - آرامیدن شب، سجو
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران