جدول جو
جدول جو

معنی گراز - جستجوی لغت در جدول جو

گراز
پستانداری قوی با جثۀ سنگین و پوست ضخیم با پوزۀ مخروطی و دو دندان دراز که از طرفین دهانش بیرون آمده که آلت دفاعی او است، ساد، خوک وحشی
کنایه از شجاع، دلیر، دلاور، برای مثال دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد / از هفت پشت پهلو پیل افکن و گراز (عمید لوبکی- مجمع الفرس - گراز)
نوعی بیل پهن و بزرگ با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بستند و یک نفر دسته و یک نفر از رو به روی او سر ریسمان را می گرفت و زمین شیار شده را با آن هموار می کردند، پل کش، گراز، بنکن، بنگن، فه، کتر، برای مثال بفرمود تا کارگر با گراز / بیارند چندی ز راه دراز ی... ی زمین را به کندن گرفتند پاک / شد آن جای هامون سراسر مغاک (فردوسی - ۶/۴۵۸)،
کوزه، چوب دستی کلفت
با ناز و تکّبر راه رفتن، خرامیدن، گرازیدن
تصویری از گراز
تصویر گراز
فرهنگ فارسی عمید
گراز
(گُ)
بالش و نمو. از بالیدن و نمو کردن. (برهان). رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
گراز
(گُ)
در بعضی ابیات شاهنامه آمده و مقصود شهر براز است. رجوع به شهربراز و مجمل التواریخ حاشیۀ ص 83 شود:
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2897).
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد ز دامش فراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ایضاً)
لغت نامه دهخدا
گراز
(شَ)
خوک نر. (اوبهی). در اوستا ورازا، در پهلوی وراز (نوشته میشود وراچ) ، در ارمنی ورز، در هندی باستان وراها و در کردی براز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خوک نر بمناسبت دلیری و شجاعت. (غیاث اللغات). خوک نر و چون بغایت دلیر و شجاع و سخت تر و کینه ور میشود و مکرر به دندان چیزهای سخت و صلب به دو پاره کند. (آنندراج). خوک نر که جفت خوک ماده است. (برهان) :
سر دشمنان تو مانا بگاز
بریده چنان کآن سران گراز.
فردوسی.
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
فرخی.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهۀ شیر
سم ّ او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
به باطن چو خوک پلید و گراز. (تاریخ بیهقی).
به چهره سیاه و به بالا دراز
به دیدار دیو و به دندان گراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
علما را که همی علم فروشند ببین
پر و بالش چو عقاب و به حریصی چو گراز.
ناصرخسرو.
چه کند مرد جز سفر که گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز.
ناصرخسرو.
و دندانهای شما چون دندان گراز است همه برکنم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). زنگی که پادشاه ایشان بود سیاهی بود چون کوهی از انقاس سیاه تر بر صورت مردم، اما دندانش چون دندان گراز بود. (اسکندرنامه ایضاً).
گرعقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز.
مسعودسعد.
مانند نخجیر و گراز در شیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه).
برآمیخته لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ.
نظامی.
، کنایه از مردم شجاع و دلیر است. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). مرد بهادر. (غیاث اللغات). به مناسبت قوت جانور مزبور ’گراز’، در بهرام یشت (اوستا) بهرام، فرشتۀ پیروزی ده ترکیب جسمانی به خود گرفت و خود را به زرتشت نمود، از هر یک از این ترکیبهای مختلف که اسب و شتر و ورزاو و غیره باشد یک قسم قوتی اراده شده است. در بند 15 یشت مذکور بهرام به صورت گرازی جلوه میکند، بهمین مناسبت قوت این جانور است که ورازه اسم اشخاص آمده از جمله در بند 96 فروردین یشت، در میان نامداران و شاهزادگان ایران قدیم و ممالک همسایه، مثل: ارمنستان و البانیا و غیره به گروهی برمیخوریم که اسم آنان با ’ورازه’ ترکیب یافته است، مثل: ورازبنده، ورازدات، ورازدخت، ورازسون، ورازپیروز، ورازمهر، ورازنرسی و غیره. (یشتها پورداود ج 1 ص 359 ح 3). ورک: یوستی. نام نامه. در این بیت به معنی شجاع و پهلوان آمده:
دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد
از هفت پشت پهلو شیرافکن و گراز.
عمید لوبکی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
، بر مرد ظالم و ستمگر اطلاق کنند. (غیاث اللغات).
- گرازبینی، که سوراخ بینی مشهود و بر بالا دارد، مانند سوراخ بینی خوک و گراز. ج، گرازان. (برهان) (آنندراج) :
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ.
فردوسی.
- گرازدندان، کسی که دندان او بلند و بدشکل باشد.
- مثل گراز رفتن، سربزیر انداختن و بدون توجه راه رفتن.
، بیلی بود رسن اندر او بسته و بدو کس همی کشند و عمارت بدان راست کنند و برزگران نیز زمین را بدو کنند. (از فرهنگ اسدی). بیلی باشد بزرگ که حلقۀ آهنین بر دو طرف تعبیه کرده باشندو ریسمانی بر آن بندند و زارعان، زمین شیاره کرده رابدان هموار کنند. (از برهان). بیلی بوده که زمین رابدان کنند. (جهانگیری). آهنی که زمین بدان شکافند. (غیاث). بیلی باشد سرکج که برزگران رسن در آن بندند و به دوش بکشند و زمین راست کنند. (اوبهی). بیلی رشته در آن بسته که کشاورزان زمین بدان راست کنند. (صحاح الفرس) :
تا بود شادی دهقان همه از بادۀ باغ
تا گرازیدن ورزیگر باشد به گراز.
(منسوب به رودکی).
مجلس و مرکب و شمشیرچه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره (از فرهنگ اسدی).
بفرمود تا کارگر با گراز
بیارند چندی ز راه دراز.
فردوسی
کوزه. (فرهنگ سروری). کوزۀ سرتنگ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کوزۀ پهنی که در غلاف کنند و همراه داشته باشند. بعضی گویند کوزۀ سرتنگی است که مسافران همراه میدارند و آن نوعی از تنگ باشد. (برهان). کوزۀ سرتنگ باشد، به تازی آن را قبیله گویند. (فرهنگ اسدی). کوزۀ معروف که تنگ نیز گویند و بتشدید زا نیز آمده است و فی القاموس الکراز (کغراب و رمان) القاروره و الکوز الضیق الرأس. (فرهنگ رشیدی). این کلمه مصحف ’کراز’ با کاف تازی و عربی است. رجوع به کراز و برهان قاطع چ معین شود:
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخر (از فرهنگ اسدی) (انجمن آرا)
طپش و اضطراب که مردم را از حرارت بهم رسد و این حال بیشتر زنان را در وقت زائیدن واقع میشود. (برهان). تبشی باشد سخت که در تن مردم افتد و بیشتر زنان را به وقت زادن. (صحاح الفرس).
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو گراز.
ابوشکور (از صحاح الفرس).
مرضی است. (فرهنگ خطی). ظاهراً این کلمه کزاز است و عربی است
چوبی که گوسفند و خر و گاو را بدان رانند. (برهان). این کلمه مصحف ’گواز’ است. (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع چ معین). رجوع به گوازه شود
لغت نامه دهخدا
گراز
خوک وحشی
تصویری از گراز
تصویر گراز
فرهنگ لغت هوشیار
گراز
رفتاری با ناز و تکبر، کوزه سرتنگ، بیل پهن و بزرگ که با آن زمین شیار کرده را هموار می کنند
تصویری از گراز
تصویر گراز
فرهنگ فارسی معین
گراز
((گُ))
خوک نر، بیل
تصویری از گراز
تصویر گراز
فرهنگ فارسی معین
گراز
خنزیر، خوک، خرامش، لنجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گراز
شیب دامنه ی کوه در ارتفاع پایین کوه، زمینی که دارای درختچه.، گونه ای بیل فولادی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراز
تصویر فراز
(دخترانه و پسرانه)
بلندی و شکوه، جای بلند، بلندی، بخش بالایی چیزی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آراز
تصویر آراز
(پسرانه)
آراز، قهرمان منصوب به طایفه آس، گویش ترکی رودخانه ارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وراز
تصویر وراز
(پسرانه)
گراز که در ایران باستان نشانه زورمندی بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرازه
تصویر گرازه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار ایرانی در سپاه کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرازش
تصویر گرازش
خرام، خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گربز
تصویر گربز
زیرک، دلیر، مکار، طرار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراد
تصویر گراد
واحد اندازه گیری کمان دایره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
غایط، سرگین، مدفوع، بغاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
برازیدن، زیبایی، نیکویی
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراس
تصویر گراس
تکه، نواله، لقمه، برای مثال جمله نعمت های الوان بهشت / یک گراس از خوان احسان تو نیست (غضایری - لغتنامه - گراس)، باقی ماندۀ طعام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازه
تصویر گرازه
خوک وحشی، (صفت نسبی، منسوب به گراز) کنایه از دلیر مانند گراز
فرهنگ فارسی عمید
(گُ زِ)
از گرازیدن. خرامیدن. عمل گرازیدن. رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان رودمیان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، واقع در 10هزارگزی باختر رود و 10هزارگزی جنوب باختری راه شوسۀ عمومی تربت به نیازآباد. هوای آن کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 88 تن می باشد و آب آن از قنات است. محصولاتش غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جرأت و دلیری. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ)
اسم گروهی از ایرانیان. نام پهلوانی است ایرانی که در جنگ دوازده رخ سیامک را به قتل آورد. (برهان) (آنندراج). چون کمال دلیری و قدرت در بعضی سبع و حیوان دیده، نام برخی را گرازه و گرگ و گرگین و گاوه نهاده اند. (آنندراج) : اندر عهد افریدون وزیران او را مهربزرگ و بیرشاد نام بود... و پسرانش قباد و قارن که او را رزم زن لقب نهاده بود (ند) وفیروز طبری و تلیمان و کوهیار و گرازه و بسیاری (دیگر) . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 90)، یکی از پهلوانان دربار کیکاوس. در تاریخ طبری نام این مرد برازه بن بیفعان و در شاهنامه گرازۀ گیوکان آمده که نام پهلوانی است از خاندان گیو. رجوع به حاشیۀ فرهنگ ایران باستان ص 163 شود:
گرازه بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت باز.
فردوسی.
گرازه سرتخمۀ گیوکان
بیامد بدان کار بسته میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از براز
تصویر براز
برازندگی وزیبائی، آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراز
تصویر تراز
آلتی که بوسیله آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
چرمدوز، در فارسی: مهره فروش دوزنده در زموزه و جزآن، مشکدوز، آنکه مهره و آینه و گردن بند و مانند آن فروشد مهره فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراز
تصویر جراز
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
خوک وحشی: نتوان جست خلافش بسلاح و بسپاه زانکه نندیشد شیریله از یشک گراز. (فرخی)، شجاع دلیر دلاور (بمناسبت قوت جانور مذکور) : دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد از هفت پشت پهلو شیرافکن و گراز. (عمید لوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرازش
تصویر گرازش
عمل گرازیدن خرامش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز
تصویر دراز
طویل طولانی، طولی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراز
تصویر تراز
بیلان، طراز، نمره، رتبه، سطح، میزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراز
تصویر فراز
آند، جمله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریز
تصویر گریز
اجتناب، فرار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طراز
تصویر طراز
تراز
فرهنگ واژه فارسی سره