قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گَراه، گِراهِش، گَراهیدن، گَرایِستن، برای مِثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن: روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم. اسدی. شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. ناصرخسرو. جاهل نرسد به پارسائی بیهوده سخن چرا درائی. رجوع به دراییدن شود. - بیهوده درائیدن، بیهوده گفتن: هذی. هذیان، بیهوده درائیدن از بیماری و خواب و جز آن. (منتهی الارب). - خام درائیدن، خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود. - ژاژ درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به ژاژ درائیدن شود. - لک درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود. - هذیان درائیدن، هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیان درائیدن شود. - هرزه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود. - یافه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدن شود. - یاوه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود. ، غریدن. لندلند کردن: ژک، کسی با کسی همی تندد و همی دراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدی) ، آواز کردن جرس و غیره. (غیاث) ، سرائیدن: الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینبی. ، آواز کردن چون چغز و وزغ: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درائی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی
گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن: روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم. اسدی. شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. ناصرخسرو. جاهل نرسد به پارسائی بیهوده سخن چرا درائی. رجوع به دراییدن شود. - بیهوده درائیدن، بیهوده گفتن: هذی. هذیان، بیهوده درائیدن از بیماری و خواب و جز آن. (منتهی الارب). - خام درائیدن، خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود. - ژاژ درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به ژاژ درائیدن شود. - لک درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود. - هذیان درائیدن، هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیان درائیدن شود. - هرزه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود. - یافه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدن شود. - یاوه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود. ، غریدن. لندلند کردن: ژک، کسی با کسی همی تندد و همی دراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدی) ، آواز کردن جرس و غیره. (غیاث) ، سرائیدن: الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینبی. ، آواز کردن چون چغز و وزغ: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درائی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی
سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
مرکّب از: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن: چه نیکو سخن گفت دانش فزای بدان کت نه کار است کمتر گرای. ابوشکور. به کژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد به پای. ابوشکور. همه به صلح گرای وهمه مدارا کن که از مدارا کردن ستوده گردد مرد. ابوالفتح بستی. تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی. به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاکرای. فردوسی. ز ما هر زنی کو گراید به شوی از این پس کس او را نبینیم روی. فردوسی. گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم در وقت و زی وی گرایی. زینبی. من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافره. فرخی. به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان. فرخی. آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)، دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی که دل را هواست. اسدی. ره دین گرد هرکه دانا بود به دهر آن گراید که کانا بود. اسدی. راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست خواهی ایدون گرای و خواهی آندون. ناصرخسرو. اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)، درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید. نظامی. گراییدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش. نظامی. ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرایید رخت. نظامی. به بازار گندم فروشان گرای که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی (بوستان)، اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند نه صورت بجای. سعدی (بوستان)، چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن: تیری که نه بر هدف گراید آن به که ز جعبه برنیاید. امیرخسرو. ، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن: عنان را بتندی یکی برگرای برو تیز از ایشان بپرداز جای. فردوسی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ و یکران. عنصری. ، آهنگ کردن: چون پند فرومایه سوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. ، حمله بردن. (برهان) : حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن. (صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) : سر بی تنان و تن بی سران گراییدن گرزهای گران. فردوسی. گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت البرز شکافی تو اگر گرز گرایی. خاقانی. ، پیچیدن. جنبیدن: همه گوش دارید آوای من گراییدن گرز سرسای من. اسدی (گرشاسب نامه)، دودستی چنان میگرایید تیغ کز او خصم را جان نیامد دریغ. نظامی. - برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن: فرستاده روی سکندر بدید برشاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندر است که بر تخت باگرزو باافسر است... همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)، ، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)، - عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب: عنان برگرایید و آمد چو باد بزه بر خدنگی دگر برنهاد. فردوسی. عنان برگرایید آمد چو شیر به آوردگاه دو مرد دلیر. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای بر این کوه سرزین فزون تر مپای. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)، با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد: تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک تا چند برگراییم ای یار باربار. مسعودسعد. نیکان که ترا عیار گیرند بر دست بدانت برگرایند. خاقانی. نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در. نظامی
مُرَکَّب اَز: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن: چه نیکو سخن گفت دانش فزای بدان کت نه کار است کمتر گرای. ابوشکور. به کژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد به پای. ابوشکور. همه به صلح گرای وهمه مدارا کن که از مدارا کردن ستوده گردد مرد. ابوالفتح بستی. تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی. به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاکرای. فردوسی. ز ما هر زنی کو گراید به شوی از این پس کس او را نبینیم روی. فردوسی. گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم در وقت و زی وی گرایی. زینبی. من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافره. فرخی. به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان. فرخی. آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)، دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی که دل را هواست. اسدی. ره دین گرد هرکه دانا بود به دهر آن گراید که کانا بود. اسدی. راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست خواهی ایدون گرای و خواهی آندون. ناصرخسرو. اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)، درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید. نظامی. گراییدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش. نظامی. ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرایید رخت. نظامی. به بازار گندم فروشان گرای که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی (بوستان)، اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند نه صورت بجای. سعدی (بوستان)، چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن: تیری که نه بر هدف گراید آن به که ز جعبه برنیاید. امیرخسرو. ، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن: عنان را بتندی یکی برگرای برو تیز از ایشان بپرداز جای. فردوسی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ و یکران. عنصری. ، آهنگ کردن: چون پند فرومایه سوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. ، حمله بردن. (برهان) : حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن. (صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) : سر بی تنان و تن بی سران گراییدن گرزهای گران. فردوسی. گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت البرز شکافی تو اگر گرز گرایی. خاقانی. ، پیچیدن. جنبیدن: همه گوش دارید آوای من گراییدن گرز سرسای من. اسدی (گرشاسب نامه)، دودستی چنان میگرایید تیغ کز او خصم را جان نیامد دریغ. نظامی. - برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن: فرستاده روی سکندر بدید برشاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندر است که بر تخت باگرزو باافسر است... همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت ِ فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)، ، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)، - عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب: عنان برگرایید و آمد چو باد بزه بر خدنگی دگر برنهاد. فردوسی. عنان برگرایید آمد چو شیر به آوردگاه دو مرد دلیر. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای بر این کوه سرزین فزون تر مپای. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)، با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد: تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک تا چند برگراییم ای یار باربار. مسعودسعد. نیکان که ترا عیار گیرند بر دست بدانْت ْ برگرایند. خاقانی. نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در. نظامی
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغه) (دهار). تغنیه. (مجمل اللغه). تغنی. (مجمل اللغه) (المصادرزوزنی). معروف است و در کلیسای قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندۀ شادی و خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) : همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. بدو گفت اکنون که چندین سخن سرائید برنا و مرد کهن. فردوسی. الا تا درآیند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینتی. چون سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی. سعدی. رجوع به سراییدن شود. ، خواندن: بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز. فرخی. ، مدح کردن: خواهم که بدانم که مر این بی خردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. رجوع به سراییدن شود
نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغه) (دهار). تغنیه. (مجمل اللغه). تغنی. (مجمل اللغه) (المصادرزوزنی). معروف است و در کلیسای قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندۀ شادی و خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) : همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. بدو گفت اکنون که چندین سخن سرائید برنا و مرد کهن. فردوسی. الا تا درآیند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینتی. چون سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی. سعدی. رجوع به سراییدن شود. ، خواندن: بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز. فرخی. ، مدح کردن: خواهم که بدانم که مر این بی خردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. رجوع به سراییدن شود
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران