جدول جو
جدول جو

معنی گذرنده - جستجوی لغت در جدول جو

گذرنده
عبور کننده، ناپایدار
تصویری از گذرنده
تصویر گذرنده
فرهنگ فارسی عمید
گذرنده
(گُ ذَ رَ دَ / دِ)
عبورکننده. عابر: رجل و فرس صمصام، مرد گذرنده در عزیمت. صمم، صماصم، گذرنده در عزیمت. هاجس، در دل گذرنده. هالع، شترمرغ رمنده و گذرنده. (منتهی الارب) :
ای با عدوی ما گذرنده به کوی ما
ای ماه روی، شرم نداری ز روی ما.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 172).
این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی).
احوال جهان گذرنده گذرنده ست
سرما سپس گرما سرّا پس ضرّا.
ناصرخسرو.
ناز دنیا گذرنده ست ترا گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد بچنین ناز نیاز.
ناصرخسرو.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه).
جملۀ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرنده ست نیرزد به جو.
نظامی.
مرد گذرنده چون درو دید
شکلی و شمایلی نکو دید.
نظامی.
، ناپایدار. مقابل پاینده
لغت نامه دهخدا
گذرنده
عبور کننده عابر، جمع گذرندگان: ای با عدوی ما گذرنده بکوی ما، ای ما هروی، شرم نداری زروی ما ک (منوچهری)، ناپایدار فانی: تا این زندگانی گذرنده ای مردمان، شمار نفریبد
فرهنگ لغت هوشیار
گذرنده
راهگذر، رهسپر، رهگذر، بی دوام، گذرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درگذرنده
تصویر درگذرنده
رونده، پیشی گیرنده، بخشاینده، عفوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذارنده
تصویر گذارنده
کسی که چیزی را در جایی بگذارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیرنده
تصویر گیرنده
کسی که چیزی را می گیرد، گیرا و گیرنده، کنایه از جذاب، رباینده، دلربا، در علم الکتریک دستگاهی که امواج را دریافت و به صوت یا تصویر تبدیل می کند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ اَ تَ / تِ)
درگذارنده. عبور کننده. عابر. تجاوز کننده. عزهل. عزهول. غابر. مارد. مرید: أجرد، بسیار سبقت کننده و درگذارنده. جسر، شتر درگذرنده. سهم صارد، تیر درگذرنده. عات، عتی، درگذرنده از حد. کسوم، مکلث، همرج، درگذرنده در امور. (منتهی الارب). مسرف، از حد درگذرنده. (دهار) ، بخشاینده. عفو کننده: کریم، درگذرنده از گناه. (منتهی الارب). و رجوع به درگذشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آنچه بگورد. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوریدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از گرفتن.اخذکننده و دریافت کننده. (ناظم الاطباء). ستاننده.
- خون گیرنده، که خونریز را به کیفر کشاند. که انتقام مقتول را از قاتل بستاند:
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرندۀ من دست درازی دارد.
صائب.
، عامل ومحصل و مستخرج مالیات. اخذکننده مالیات و خراج و جز آن:
شمعشد در درد حسنت پای بست شمعدان
شرط باشد کنده بر پا عامل گیرنده را.
اشرف (از چراغ هدایت).
چراغ هدایت در معنی این کلمه گوید: بمعنی قید شده تا زر از او بتحصیل کنند و در بعضی از جاها به معنی به زور کسی را قید کردن برای گرفتن زر باشد، گزنده. قاپنده. که بگزد. (سگ) جارح. جارحه. (یادداشت به خط مؤلف)، شکارگیر. شکاری. (یادداشت به خط مؤلف).
- گیرنده مرغ، مرغ شکاری. مرغ گیرنده:
دلم گشت از این مرغ گیرنده تنگ
که مرغان چو نخجیر بود او پلنگ.
فردوسی.
- گیرنده باز، باز شکاری:
به روزی که رای شکار آیدت
چو گیرنده بازان به کار آیدت.
فردوسی.
، گزنده. گس: هم زاک وهم مازو را مژۀ تند و گیرنده است. (جامع الحکمتین ص 169)، چسبناک. چسبنده:
از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر
وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه.
فرخی.
و این خشاب (چهارچوبی عظیم بر هیأت منجنیق در خلیج فارس برای راهنمایی کشتیها) را بعضی گویند که بازرگانی بزرگ ساخته است و بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است یکی در آن حدود که آن است (خشاب) خاکی گیرنده است و دریا تنک چنانکه اگر کشتی بزرگ به آنجا رسد بر زمین نشیند و کس نتواند خلاص کردن... (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 دبیرسیاقی ص 162)، برآینده. مستجاب شونده. نفرین یا دعا که مستجاب شود. (از یادداشت مؤلف)، که روشن تواند شد. که افروخته تواند شد، که تواند افروخت. (یادداشت به خط مؤلف). که فروزان تواند ساخت. (یادداشت به خط مؤلف)، جذب کننده. جاذب. که جذب کند بیننده یا شنونده را چون: چشمی گیرنده یا آوازی گیرنده. (یادداشت به خط مؤلف)، ممسک و بخیل. (یادداشت به خط مؤلف)، در اصطلاح ستاره شناسان کاسف را گویند چنانکه قمر، کاسف شمس باشد: گیرندۀ او (آفتاب) قمر است. (التفهیم بیرونی ص 217)،
{{اسم}} دستگاه گیرندۀ تلگراف. آن آلت رادیو که گیرد، مقابل دستگاه دهنده و فرستنده. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده:
یکی جادوی بود نامش سنوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
دقیقی.
، سوراخ کننده. شکافنده:
به نیزه گذارندۀ کوه آهن
به حمله ربایندۀ باد صرصر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ دَ)
لیف جولاهگان و شویمالان باشد و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار بر تار جامه مالند و بعربی شوکهالحایک خوانند. (برهان) (آنندراج). غراوشه. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
مالک، چیزی که به کسی تعلق دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آنکه خورد آکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جکرنده
تصویر جکرنده
لاتینی ژاله دار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پذیرنده
تصویر پذیرنده
قابل، قبول کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
زاری کننده ناله و فریاد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنده
تصویر بارنده
آنچه می بارد آنچه بشکل قطرات آب فرو ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آذرکده
تصویر آذرکده
آتشکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
دیر باز مدت دراز، دهر زمانه، دیر پاینده با دوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آورنده
تصویر آورنده
آنکه آورد
فرهنگ لغت هوشیار
لیف جولاهگان و شوی مالان و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار برتار جامه مالند شوکه الحائک غرواشه
فرهنگ لغت هوشیار
اخذ کننده دریافت دارنده، محصل مالیات عامل خراج، گزنده جارح: سگ گیرنده، تند (طعم) حاد: و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز آنک گفتند هم زاگ و هم مازو را مژه تند و گیرنده است، جذاب فریبنده: نگهگ حوصله پرداز دل حور و ملک چشم گیرای تو گیرنده تر از حق نمک. (گل کشتی)، موثر، چسبناک چسبنده، مستجاب شونده (دعا) بر آینده، آنچه که روشن شود مشتعل شونده، موجب کسوف کاسف: گیرنده او (آفتاب) قمر است، دستگاه گیرنده. یا دستگاه گیرنده. دستگاهی در تلگراف که اصوات را ضبط کند مقابل دستگاه فرستنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورنده
تصویر گورنده
آشفته و درهم شونده
فرهنگ لغت هوشیار
عبور دهنده گذارننده، عبور کننده گذرنده: یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه. (دقیقی)، سوراخ کننده شکافنده: بنیزه گذارنده کوه آهن بحمله رباینده باد صرصر. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرانده
تصویر گذرانده
عبور داده، بالاتر برده، طی کرده سپری کرده، تجاوز داده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که نگذردظنکه عبورنکند، سپری ناشونده باقی: واجب آید که بقا زنده نامیرنده که آن نفس است وعقل است بقا سرمدی باشد ناگذرنده. {مقابل گذرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترنده
تصویر سترنده
تراشیده (موی و غیره)، پاک کننده زداینده، محو کننده زایل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
بادوام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
صاحب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذرنامه
تصویر گذرنامه
پاسپورت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذرگاه
تصویر گذرگاه
معبر، معبر، مسیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذرانه
تصویر گذرانه
اتفاقی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گیرنده
تصویر گیرنده
آخذ، آلچی
فرهنگ واژه فارسی سره