عبورکننده. عابر: رجل و فرس صمصام، مرد گذرنده در عزیمت. صمم، صماصم، گذرنده در عزیمت. هاجس، در دل گذرنده. هالع، شترمرغ رمنده و گذرنده. (منتهی الارب) : ای با عدوی ما گذرنده به کوی ما ای ماه روی، شرم نداری ز روی ما. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 172). این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). احوال جهان گذرنده گذرنده ست سرما سپس گرما سرّا پس ضرّا. ناصرخسرو. ناز دنیا گذرنده ست ترا گر بهشی سزد ار هیچ نباشد بچنین ناز نیاز. ناصرخسرو. و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). جملۀ دنیا ز کهن تا به نو چون گذرنده ست نیرزد به جو. نظامی. مرد گذرنده چون درو دید شکلی و شمایلی نکو دید. نظامی. ، ناپایدار. مقابل پاینده
عبورکننده. عابر: رجل و فرس صمصام، مرد گذرنده در عزیمت. صَمَم، صُماصِم، گذرنده در عزیمت. هاجس، در دل گذرنده. هالع، شترمرغ رمنده و گذرنده. (منتهی الارب) : ای با عدوی ما گذرنده به کوی ما ای ماه روی، شرم نداری ز روی ما. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 172). این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). احوال جهان گذرنده گذرنده ست سرما سپس گرما سرّا پس ضرّا. ناصرخسرو. ناز دنیا گذرنده ست ترا گر بهشی سزد ار هیچ نباشد بچنین ناز نیاز. ناصرخسرو. و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). جملۀ دنیا ز کهن تا به نو چون گذرنده ست نیرزد به جو. نظامی. مرد گذرنده چون درو دید شکلی و شمایلی نکو دید. نظامی. ، ناپایدار. مقابل پاینده
عبور کننده عابر، جمع گذرندگان: ای با عدوی ما گذرنده بکوی ما، ای ما هروی، شرم نداری زروی ما ک (منوچهری)، ناپایدار فانی: تا این زندگانی گذرنده ای مردمان، شمار نفریبد
عبور کننده عابر، جمع گذرندگان: ای با عدوی ما گذرنده بکوی ما، ای ما هروی، شرم نداری زروی ما ک (منوچهری)، ناپایدار فانی: تا این زندگانی گذرنده ای مردمان، شمار نفریبد
نعت فاعلی از گرفتن.اخذکننده و دریافت کننده. (ناظم الاطباء). ستاننده. - خون گیرنده، که خونریز را به کیفر کشاند. که انتقام مقتول را از قاتل بستاند: گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه خون گیرندۀ من دست درازی دارد. صائب. ، عامل ومحصل و مستخرج مالیات. اخذکننده مالیات و خراج و جز آن: شمعشد در درد حسنت پای بست شمعدان شرط باشد کنده بر پا عامل گیرنده را. اشرف (از چراغ هدایت). چراغ هدایت در معنی این کلمه گوید: بمعنی قید شده تا زر از او بتحصیل کنند و در بعضی از جاها به معنی به زور کسی را قید کردن برای گرفتن زر باشد، گزنده. قاپنده. که بگزد. (سگ) جارح. جارحه. (یادداشت به خط مؤلف)، شکارگیر. شکاری. (یادداشت به خط مؤلف). - گیرنده مرغ، مرغ شکاری. مرغ گیرنده: دلم گشت از این مرغ گیرنده تنگ که مرغان چو نخجیر بود او پلنگ. فردوسی. - گیرنده باز، باز شکاری: به روزی که رای شکار آیدت چو گیرنده بازان به کار آیدت. فردوسی. ، گزنده. گس: هم زاک وهم مازو را مژۀ تند و گیرنده است. (جامع الحکمتین ص 169)، چسبناک. چسبنده: از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه. فرخی. و این خشاب (چهارچوبی عظیم بر هیأت منجنیق در خلیج فارس برای راهنمایی کشتیها) را بعضی گویند که بازرگانی بزرگ ساخته است و بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است یکی در آن حدود که آن است (خشاب) خاکی گیرنده است و دریا تنک چنانکه اگر کشتی بزرگ به آنجا رسد بر زمین نشیند و کس نتواند خلاص کردن... (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 دبیرسیاقی ص 162)، برآینده. مستجاب شونده. نفرین یا دعا که مستجاب شود. (از یادداشت مؤلف)، که روشن تواند شد. که افروخته تواند شد، که تواند افروخت. (یادداشت به خط مؤلف). که فروزان تواند ساخت. (یادداشت به خط مؤلف)، جذب کننده. جاذب. که جذب کند بیننده یا شنونده را چون: چشمی گیرنده یا آوازی گیرنده. (یادداشت به خط مؤلف)، ممسک و بخیل. (یادداشت به خط مؤلف)، در اصطلاح ستاره شناسان کاسف را گویند چنانکه قمر، کاسف شمس باشد: گیرندۀ او (آفتاب) قمر است. (التفهیم بیرونی ص 217)، {{اسم}} دستگاه گیرندۀ تلگراف. آن آلت رادیو که گیرد، مقابل دستگاه دهنده و فرستنده. (یادداشت به خط مؤلف)
نعت فاعلی از گرفتن.اخذکننده و دریافت کننده. (ناظم الاطباء). ستاننده. - خون گیرنده، که خونریز را به کیفر کشاند. که انتقام مقتول را از قاتل بستاند: گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه خون گیرندۀ من دست درازی دارد. صائب. ، عامل ومحصل و مستخرج مالیات. اخذکننده مالیات و خراج و جز آن: شمعشد در درد حسنت پای بست شمعدان شرط باشد کنده بر پا عامل گیرنده را. اشرف (از چراغ هدایت). چراغ هدایت در معنی این کلمه گوید: بمعنی قید شده تا زر از او بتحصیل کنند و در بعضی از جاها به معنی به زور کسی را قید کردن برای گرفتن زر باشد، گزنده. قاپنده. که بگزد. (سگ) جارح. جارحه. (یادداشت به خط مؤلف)، شکارگیر. شکاری. (یادداشت به خط مؤلف). - گیرنده مرغ، مرغ شکاری. مرغ گیرنده: دلم گشت از این مرغ گیرنده تنگ که مرغان چو نخجیر بود او پلنگ. فردوسی. - گیرنده باز، باز شکاری: به روزی که رای شکار آیدت چو گیرنده بازان به کار آیدت. فردوسی. ، گزنده. گَس: هم زاک وهم مازو را مژۀ تند و گیرنده است. (جامع الحکمتین ص 169)، چسبناک. چسبنده: از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه. فرخی. و این خشاب (چهارچوبی عظیم بر هیأت منجنیق در خلیج فارس برای راهنمایی کشتیها) را بعضی گویند که بازرگانی بزرگ ساخته است و بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است یکی در آن حدود که آن است (خشاب) خاکی گیرنده است و دریا تنک چنانکه اگر کشتی بزرگ به آنجا رسد بر زمین نشیند و کس نتواند خلاص کردن... (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 دبیرسیاقی ص 162)، برآینده. مستجاب شونده. نفرین یا دعا که مستجاب شود. (از یادداشت مؤلف)، که روشن تواند شد. که افروخته تواند شد، که تواند افروخت. (یادداشت به خط مؤلف). که فروزان تواند ساخت. (یادداشت به خط مؤلف)، جذب کننده. جاذب. که جذب کند بیننده یا شنونده را چون: چشمی گیرنده یا آوازی گیرنده. (یادداشت به خط مؤلف)، ممسک و بخیل. (یادداشت به خط مؤلف)، در اصطلاح ستاره شناسان کاسف را گویند چنانکه قمر، کاسف شمس باشد: گیرندۀ او (آفتاب) قمر است. (التفهیم بیرونی ص 217)، {{اِسم}} دستگاه گیرندۀ تلگراف. آن آلت رادیو که گیرد، مقابل دستگاه دهنده و فرستنده. (یادداشت به خط مؤلف)
آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده: یکی جادوی بود نامش سنوه گذارنده راه و نهفته پژوه. دقیقی. ، سوراخ کننده. شکافنده: به نیزه گذارندۀ کوه آهن به حمله ربایندۀ باد صرصر. فرخی
آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده: یکی جادوی بود نامش سنوه گذارنده راه و نهفته پژوه. دقیقی. ، سوراخ کننده. شکافنده: به نیزه گذارندۀ کوه آهن به حمله ربایندۀ باد صرصر. فرخی
لیف جولاهگان و شویمالان باشد و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار بر تار جامه مالند و بعربی شوکهالحایک خوانند. (برهان) (آنندراج). غراوشه. (جهانگیری)
لیف جولاهگان و شویمالان باشد و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار بر تار جامه مالند و بعربی شوکهالحایک خوانند. (برهان) (آنندراج). غراوشه. (جهانگیری)
اخذ کننده دریافت دارنده، محصل مالیات عامل خراج، گزنده جارح: سگ گیرنده، تند (طعم) حاد: و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز آنک گفتند هم زاگ و هم مازو را مژه تند و گیرنده است، جذاب فریبنده: نگهگ حوصله پرداز دل حور و ملک چشم گیرای تو گیرنده تر از حق نمک. (گل کشتی)، موثر، چسبناک چسبنده، مستجاب شونده (دعا) بر آینده، آنچه که روشن شود مشتعل شونده، موجب کسوف کاسف: گیرنده او (آفتاب) قمر است، دستگاه گیرنده. یا دستگاه گیرنده. دستگاهی در تلگراف که اصوات را ضبط کند مقابل دستگاه فرستنده
اخذ کننده دریافت دارنده، محصل مالیات عامل خراج، گزنده جارح: سگ گیرنده، تند (طعم) حاد: و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز آنک گفتند هم زاگ و هم مازو را مژه تند و گیرنده است، جذاب فریبنده: نگهگ حوصله پرداز دل حور و ملک چشم گیرای تو گیرنده تر از حق نمک. (گل کشتی)، موثر، چسبناک چسبنده، مستجاب شونده (دعا) بر آینده، آنچه که روشن شود مشتعل شونده، موجب کسوف کاسف: گیرنده او (آفتاب) قمر است، دستگاه گیرنده. یا دستگاه گیرنده. دستگاهی در تلگراف که اصوات را ضبط کند مقابل دستگاه فرستنده
عبور دهنده گذارننده، عبور کننده گذرنده: یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه. (دقیقی)، سوراخ کننده شکافنده: بنیزه گذارنده کوه آهن بحمله رباینده باد صرصر. (فرخی)
عبور دهنده گذارننده، عبور کننده گذرنده: یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه. (دقیقی)، سوراخ کننده شکافنده: بنیزه گذارنده کوه آهن بحمله رباینده باد صرصر. (فرخی)