آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده: یکی جادوی بود نامش سنوه گذارنده راه و نهفته پژوه. دقیقی. ، سوراخ کننده. شکافنده: به نیزه گذارندۀ کوه آهن به حمله ربایندۀ باد صرصر. فرخی
آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده: یکی جادوی بود نامش سنوه گذارنده راه و نهفته پژوه. دقیقی. ، سوراخ کننده. شکافنده: به نیزه گذارندۀ کوه آهن به حمله ربایندۀ باد صرصر. فرخی
عبور دهنده گذارننده، عبور کننده گذرنده: یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه. (دقیقی)، سوراخ کننده شکافنده: بنیزه گذارنده کوه آهن بحمله رباینده باد صرصر. (فرخی)
عبور دهنده گذارننده، عبور کننده گذرنده: یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه. (دقیقی)، سوراخ کننده شکافنده: بنیزه گذارنده کوه آهن بحمله رباینده باد صرصر. (فرخی)
دهنده می. ساقی: می آورد چون هرچه بد خورده شد گسارندۀ می ورا برده شد. فردوسی. گسارندۀ باده و رود و ساز سیه چشم گلرخ بتان طراز. فردوسی. گسارنده آورد جام بلور نهادش ابر دست بهرام گور. فردوسی. و رجوع به گساردن شود
دهنده می. ساقی: می آورد چون هرچه بد خورده شد گسارندۀ می ورا بَرده شد. فردوسی. گسارندۀ باده و رود و ساز سیه چشم گلرخ بتان طراز. فردوسی. گسارنده آورد جام بلور نهادش ابر دست بهرام گور. فردوسی. و رجوع به گساردن شود
عبورکننده. عابر: رجل و فرس صمصام، مرد گذرنده در عزیمت. صمم، صماصم، گذرنده در عزیمت. هاجس، در دل گذرنده. هالع، شترمرغ رمنده و گذرنده. (منتهی الارب) : ای با عدوی ما گذرنده به کوی ما ای ماه روی، شرم نداری ز روی ما. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 172). این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). احوال جهان گذرنده گذرنده ست سرما سپس گرما سرّا پس ضرّا. ناصرخسرو. ناز دنیا گذرنده ست ترا گر بهشی سزد ار هیچ نباشد بچنین ناز نیاز. ناصرخسرو. و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). جملۀ دنیا ز کهن تا به نو چون گذرنده ست نیرزد به جو. نظامی. مرد گذرنده چون درو دید شکلی و شمایلی نکو دید. نظامی. ، ناپایدار. مقابل پاینده
عبورکننده. عابر: رجل و فرس صمصام، مرد گذرنده در عزیمت. صَمَم، صُماصِم، گذرنده در عزیمت. هاجس، در دل گذرنده. هالع، شترمرغ رمنده و گذرنده. (منتهی الارب) : ای با عدوی ما گذرنده به کوی ما ای ماه روی، شرم نداری ز روی ما. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 172). این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). احوال جهان گذرنده گذرنده ست سرما سپس گرما سرّا پس ضرّا. ناصرخسرو. ناز دنیا گذرنده ست ترا گر بهشی سزد ار هیچ نباشد بچنین ناز نیاز. ناصرخسرو. و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). جملۀ دنیا ز کهن تا به نو چون گذرنده ست نیرزد به جو. نظامی. مرد گذرنده چون درو دید شکلی و شمایلی نکو دید. نظامی. ، ناپایدار. مقابل پاینده
مرکّب از: گزار + نده، پسوند اسم فاعل، گزراننده، اداکننده و گوینده. (برهان) (آنندراج)، گوینده. (ناظم الاطباء)، شرح دهنده. بیان کننده: گزارنده را پیش بنشاندند همه نامه بر رودکی خواندند. فردوسی. گزارنده گفت این نه اندر خور است غلامی میان زنان اندر است. فردوسی. گزارنده صراف گوهرفروش سخن را به گوهر برآمود گوش. نظامی. گزارندۀ گنج آراسته جواهر چنین داد از آن خواسته. نظامی. گزارندۀ صرف این حسب حال ز پرده چنین مینماید خیال. نظامی. گزارندۀ شرح آن مرزبان گزارش چنین آورد بر زبان. نظامی. - گزارندۀ خواب، تعبیر کننده. معبر: گزارندۀ خواب و دانا کسی به هر دانشی راه جسته بسی. فردوسی. گزارندۀ خواب پاسخ نداد کزان داستانش نبود ایچ یاد. فردوسی. گزارندۀ خواب را خواندند ردان را بر گاه بنشاندند. فردوسی. ، نگارنده یعنی نقش کننده. (برهان) (آنندراج) : گزارندۀ پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. نظامی. ، مأمور مالیات. تحصیلدار: گزارنده بردی به دیوان شاه از این بار بهری بهرچارماه. فردوسی. و برات به گزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتها. (تاریخ قم ص 151)، برای هر یک از معانی فوق رجوع به گزاردن شود
مُرَکَّب اَز: گزار + نده، پسوند اسم فاعل، گزراننده، اداکننده و گوینده. (برهان) (آنندراج)، گوینده. (ناظم الاطباء)، شرح دهنده. بیان کننده: گزارنده را پیش بنشاندند همه نامه بر رودکی خواندند. فردوسی. گزارنده گفت این نه اندر خور است غلامی میان زنان اندر است. فردوسی. گزارنده صراف گوهرفروش سخن را به گوهر برآمود گوش. نظامی. گزارندۀ گنج آراسته جواهر چنین داد از آن خواسته. نظامی. گزارندۀ صرف این حسب حال ز پرده چنین مینماید خیال. نظامی. گزارندۀ شرح آن مرزبان گزارش چنین آورد بر زبان. نظامی. - گزارندۀ خواب، تعبیر کننده. معبر: گزارندۀ خواب و دانا کسی به هر دانشی راه جسته بسی. فردوسی. گزارندۀ خواب پاسخ نداد کزان داستانش نبود ایچ یاد. فردوسی. گزارندۀ خواب را خواندند ردان را بر گاه بنشاندند. فردوسی. ، نگارنده یعنی نقش کننده. (برهان) (آنندراج) : گزارندۀ پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. نظامی. ، مأمور مالیات. تحصیلدار: گزارنده بردی به دیوان شاه از این بار بهری بهرچارماه. فردوسی. و برات به گزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتها. (تاریخ قم ص 151)، برای هر یک از معانی فوق رجوع به گزاردن شود
خوش گوار و موافق و سلامتی بخش وسریعالهضم. (ناظم الاطباء). سایغ. (دهار) (ترجمان القرآن). هنی ٔ. (منتهی الارب). مهنا. هاضم: هرچه بخوردی تو گوارنده باد گشته گوارش همه بر تو گداز. بوشکور (از لغت فرس ص 168). و این ناحیت (چغانیان) هوای خوشی دارد و زمینی درست و آب گوارنده. (حدود العالم). عمر و تن تو باد فزاینده و دراز عیش خوش تو باد گوارنده و هنی. منوچهری (دیوان چ 2دبیرسیاقی ص 130). نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. آن شرابی که ز کافور مزاج است در او مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب. ناصرخسرو. هست پندت نگاهدارنده همچو می ناخوش و گوارنده. سنائی. حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش. سنائی. تو گویی اسد خورد رأس ذنب را گوارنده نامد بر آوردش از بر. خاقانی. چوسرمست گشت از گوارنده می گل از آب گلگون برآورد خوی. نظامی. نبید گوارنده می خورد شاد. نظامی. پس حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید. (تاریخ قم ص 8)، هر آنچه هضم شود. (ناظم الاطباء). - ناگوارنده، ناگوار. ناخوشگوار. بدگوار. - طعام ناگوارنده، خوراکی که کل بر معده شده و به دشواری هضم گردد. (ناظم الاطباء). - هوای گوارنده، هوای سلامتی بخش. (ناظم الاطباء)
خوش گوار و موافق و سلامتی بخش وسریعالهضم. (ناظم الاطباء). سایغ. (دهار) (ترجمان القرآن). هنی ٔ. (منتهی الارب). مهنا. هاضم: هرچه بخوردی تو گوارنده باد گشته گوارش همه بر تو گداز. بوشکور (از لغت فرس ص 168). و این ناحیت (چغانیان) هوای خوشی دارد و زمینی درست و آب گوارنده. (حدود العالم). عمر و تن تو باد فزاینده و دراز عیش خوش تو باد گوارنده و هنی. منوچهری (دیوان چ 2دبیرسیاقی ص 130). نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. آن شرابی که ز کافور مزاج است در او مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب. ناصرخسرو. هست پندت نگاهدارنده همچو می ناخوش و گوارنده. سنائی. حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک کسی که بیشترش خورد بُکْشد استسقاش. سنائی. تو گویی اسد خورد رأس ذنب را گوارنده نامد بر آوردش از بر. خاقانی. چوسرمست گشت از گوارنده می گل از آب گلگون برآورد خوی. نظامی. نبید گوارنده می خورد شاد. نظامی. پس حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید. (تاریخ قم ص 8)، هر آنچه هضم شود. (ناظم الاطباء). - ناگوارنده، ناگوار. ناخوشگوار. بدگوار. - طعام ناگوارنده، خوراکی که کل بر معده شده و به دشواری هضم گردد. (ناظم الاطباء). - هوای گوارنده، هوای سلامتی بخش. (ناظم الاطباء)
واگذارکننده. که واگذارد. که واگذار کند. که به دیگری تفویض کند. تسلیم کننده، دراصطلاح بانکی، کسی که چیزی را می فروشد و به دیگری می دهد. (لغات فرهنگستان)
واگذارکننده. که واگذارد. که واگذار کند. که به دیگری تفویض کند. تسلیم کننده، دراصطلاح بانکی، کسی که چیزی را می فروشد و به دیگری می دهد. (لغات فرهنگستان)
انجام دهنده، پردازنده تادیه کننده، تبلیغ کنند ه، بیان کننده اظهار کننده، شرح دهنده مفسر: ... بل همچنان که از خلق یکی گزارنده علم کتاب بود نیز از خلق یکی پذیرنده علم کتاب بود، ترجمه کننده مترجم، صرف کننده خرج کننده، طرح کننده نقش کننده: گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. (نظامی)، مامور مالیات محصل تحصیلدارجمع: گزارندگان: و برات بگزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتهالله یا گزارنده خواب. تعبیر کننده خوابمعبر: گزارنده خواب و دانا کسی بهر دانشی راه جسته بسی
انجام دهنده، پردازنده تادیه کننده، تبلیغ کنند ه، بیان کننده اظهار کننده، شرح دهنده مفسر: ... بل همچنان که از خلق یکی گزارنده علم کتاب بود نیز از خلق یکی پذیرنده علم کتاب بود، ترجمه کننده مترجم، صرف کننده خرج کننده، طرح کننده نقش کننده: گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. (نظامی)، مامور مالیات محصل تحصیلدارجمع: گزارندگان: و برات بگزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتهالله یا گزارنده خواب. تعبیر کننده خوابمعبر: گزارنده خواب و دانا کسی بهر دانشی راه جسته بسی
عبور کننده عابر، جمع گذرندگان: ای با عدوی ما گذرنده بکوی ما، ای ما هروی، شرم نداری زروی ما ک (منوچهری)، ناپایدار فانی: تا این زندگانی گذرنده ای مردمان، شمار نفریبد
عبور کننده عابر، جمع گذرندگان: ای با عدوی ما گذرنده بکوی ما، ای ما هروی، شرم نداری زروی ما ک (منوچهری)، ناپایدار فانی: تا این زندگانی گذرنده ای مردمان، شمار نفریبد