جدول جو
جدول جو

معنی گدوک - جستجوی لغت در جدول جو

گدوک
جایی از کوه که در زمستان برف در آن جمع شود و مانع عبور و مرور گردد، گردنۀ کوه
فرهنگ فارسی عمید
گدوک(گَ)
گردنه. کتل. راه میان دو کوه که در زمستان برف زیاد در آن جمعشود: گدوک عباس آباد، گدوک اسدآباد و گدوک کندوان
لغت نامه دهخدا
گدوک(گَ)
نام ایستگاه دوازدهم میان فیروزکوه و دوکل (در راه آهن شمال) فاصله آن تا تهران 218هزار گز است. این گردنه به ارتفاع 6620 گام است و کاروانسرایی بدانجاست و 12میل از فیروزکوه فاصله دارد. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 42، 43 و 157)
لغت نامه دهخدا
گدوک(گَ کِ)
شهری کوچک است در روم (آسیای صغیر) و هوایش به سردی مایل. حقوق دیوانیش 16500 دینار است. (از نزهه القلوب ص 99)
لغت نامه دهخدا
گدوک
راه میان دو کوه گردنه کتل: گدوک اسد آباد گدوک عباس آباد
تصویری از گدوک
تصویر گدوک
فرهنگ لغت هوشیار
گدوک((گَ))
گردنه کوه، جایی در کوه که برف زیادی می بارد و رفت و آمد مشکل است
تصویری از گدوک
تصویر گدوک
فرهنگ فارسی معین
گدوک
نام گردانه ای در میانه ی راه فیروزکوه و سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گدک
تصویر گدک
گیپا، نوعی خوراک که برنج و لپه و گوشت را لای تکه های شکمبۀ گوسفند می پیچند و می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوک
تصویر دوک
آلت نخ تابی، آلت چوبی که با آن نخ می ریسند، آلت فلزی یا چوبی در ماشین نخ ریسی که نخ روی آن پیچیده می شود
لقب اشرافی مردانه در اروپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدوک
تصویر خدوک
رشک، حسد، برای مثال از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب / همچو جحا کز خدوک چرخۀ مادر شکست (انوری - ۹۲)، قهر، خشم، غصه، آشفته، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
نوعی از حبوبات که گاو دشتی خورد. (از شعوری ج 2 ورق 320)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان دلگان بخش آبزنان شهرستان ایرانشهر، واقع در 38000گزی جنوب باختری بزمان کنار راه مالرو بمپور به ریگان. هوای آن گرم و دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ بامری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
درتداول مردم کرمان و فارس، مدو. سوسک های خرمائی رنگ بالدار که در جاهای مرطوب می زیند. رجوع به مدو شود
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
آن سنگ که بدان مشک سایند. (مهذب الاسماء). سنگ صلایه. سنگ بوی سای. (منتهی الارب). سنگی که با آن طیب سایند و آن را مدوک عطار هم گویند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 60000گزی جنوب میناب و 4000گزی خاور راه مالرو جاسک به میناب. هوای آن گرم، دارای 1000 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود. محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی آنان پارچه بافی و راه آن مالرو است. مزارع پوشگاه، شاالدینی، تومان احمد و بنه گازان جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ اَ)
دهی است از دهستان گروه بخش ساردوئیۀشهرستان جیرفت، 18000گزی شمال ساردوئیه و 3000گزی باختر راه مالرو ساردوئیه به راین. کوهستانی سردسیر و40 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولات آن غلات و حبوبات می باشد. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
در تداول گناباد خراسان، گل آلود. گویند: این آب گلوک است
لغت نامه دهخدا
(گْلو / گِ)
کریستف ویلیبالد (1714- 1787 میلادی). آهنگساز آلمانی که در وایدنوانگ متولد شد. وی مصنف اپرای ارفه، آلسست و... بود. او اپرا را بشیوه ی ساده و هیجان انگیز طبیعی درآورد. عظمت سبک خود را در زبردستی در انشاء مشخص کرد و مدتی را در فرانسه تحت حمایت ماری انتوانت بسر برد
لغت نامه دهخدا
(گِ)
گردو. چهارمغز. گردکان. جوز: و مزغ آن خوردن را شاید چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچه بدین ماند. (ترجمه تفسیر طبری)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک
آورده زمالش پدر خشم و خدوک.
سوزنی.
با تو بقمار بر نیایم بخدوک
نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک.
سوزنی.
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست.
انوری.
، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) :
دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من
هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک.
ظهیر فاریابی.
گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف).
- باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره:
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
- خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
سلاح جنگ. مؤلف آنندراج آرد: در جهانگیری بمعنی سلاح است. (برهان) (جهانگیری). گدر. فرخی گفته:
روز و شب در بر تو گدرک بالنده چو سرو
سال و مه بر کف تو بادۀ تابنده چو زنگ.
رشیدی نیز بدو اقتفا و بدین شاهد واحد اکتفا نموده، تفکر در معنی بیت نکرده اند. اولاً در دعای پادشاه و شریطۀ قصیده مدیحه نگویند که شب و روز گدرک که سلاح جنگ است در بر داشته باشد چه شب و روز سلاح در بر داشتن علامت خوف و مشغولی به جنگ اعداست این نفرین است نه دعا، دیگر به معنی گدرک چگونه سرو می بالد و نمو میکند، دیوان حکیم فرخی حاضر است و قصیده در مدح ممدوح او محمود غزنوی است و در اختتام و دعا گوید:
تا گریزنده بود سال و مه، از شیر، گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ
روز و شب در بر تو کودک بالنده چو سرو
سال و مه بر کف تو بادۀ تابنده چو زنگ.
به معنی پرتو نیرین است مرقوم شده و معلوم شد کودک را گدرک خوانده و در بر را لباس فهمیده و سلاح معنی کرده و شعر بی معنی شده و بر برخی از مقتفیان او مشتبه مانده اسلحه دانند. (آنندراج). در دیوان فرخی چ عبدالرسولی ص 208 شعر فوق بدین صورت آمده:
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو بادۀتابنده چو زنگ.
و درآن نه کودک آمده نه گدرک
لغت نامه دهخدا
پسر اوکتای قاآن پسر چنگیز. پس از مرگ پدر به کوشش مادرش توراکینا به سال 644 هجری قمری به مقام قاآنی رسید و پس از یک سال و کسری حکومت در ماه ربیعالاّخر 647 هجری قمری درگذشت. (تاریخ مغول ص 147، 152 به بعد) (تاریخ مفصل ایران ص 154، 151 تألیف عباس اقبال) (زامباور ج 2 ص 360)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دجاجهودوک، ماکیان چربش دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ودیک. ودیکه، مرغ چاق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کنه. (مجموعۀ لغت طبی). و آن جانوری است که بر اشتر و خر و گاو چسبد و خون را بمکد. (برهان) (آنندراج) : مانی فرمود تا آن مخدره را به خانه تاریک بردند و جمعی زنان او را محکم بگرفتند مانی دست در فرج او کرده بعد از لحظه ای جانوری مثل دیوچه از آنجا بیرون آورد و گفت این جانور باعث آن وجع بود گفتند تو این معنی از کجا دانستی ؟ جواب داد که از مبادی مرض سئوال نمودم گفت روزی آب از چاه آوردم و در طشتی ریخته در آن نشستم و بعد از آن صورت این وجع سانح شد. من دانستم جانوری که آن را کاول (گاو ک ؟) گویند در آن آب بوده و چون در طشت نشسته در فرج وی خزیده بود بر سر رحمش مستحکم شد و گوشت آن موضع را میخورد و آن محل جراحت شد. (فرج بعدالشده از زینه المجالس)، نوعی از استر که آن را گاوکی گویند. (برهان) (آنندراج)، جامۀ غوک. چغزلاوه. بزغمه. جل وزغ،
{{اسم مصغّر}}مصغر گاو. (برهان) (آنندراج) : و آن دو مهره است مانند جزع ونه جزع است بر شکل دو گاوک ساخته. (تاریخ بخارا)
لغت نامه دهخدا
گردنه کوه کیپای کوچک و آن پوست پاره های شکنبه گوسفند است که دوزند و از برنج و مصالح پر کنند و پزند: بامدادان چو تردید گدک و پاچه زنند می برند از پی آن کله و کیپا در کار. (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
گردو: و مزغ آن خوردن را شاید چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچه بدین ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاوک
تصویر گاوک
کنه، اسپیر وژیر
فرهنگ لغت هوشیار
آشفته و پریشان آشفته پریشان آزرده پراکنده، اندوهناک از حسد یا اثری نا ملایم، رشک حسد، غصه اندوه، قهر خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددوک
تصویر ددوک
یکی از سازهای بادی است نی لبک
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی مغولی کبود، آسمان مغاک کوچک گودال خرد. آبی (رنگ) کبود: گوک اردو، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدوک
تصویر خدوک
((خَ))
آشفته، پریشان، آزرده خاطر از حسد، رشک، حسد، غصه، اندوه
فرهنگ فارسی معین
آزرده، اندوهناک، پریشان، غمگین، مغموم، اندوه، غصه، غم، ملال، حسادت، حسد، رشک، خشم، غضب، قهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیردوش مسی با دهانه پهن
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم یا حیوان گر گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
گندو گندناک
فرهنگ گویش مازندرانی