جدول جو
جدول جو

معنی گدامنشی - جستجوی لغت در جدول جو

گدامنشی
(گَ / گِ مَ نِ)
عمل گدامنش
لغت نامه دهخدا
گدامنشی
اکدا
تصویری از گدامنشی
تصویر گدامنشی
فرهنگ واژه فارسی سره
گدامنشی
گداپیشگی، گداصفتی، گداطبعی، لئامت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانشی
تصویر دانشی
دانشمند، دانشور، اهل علم و دانش، برای مثال تو ای دانشی چند نالی ز چرخ / که ایزد بدی دادت از چرخ برخ (اسدی - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدامنش
تصویر گدامنش
گدا طبع، گدا صفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هخامنشی
تصویر هخامنشی
از خاندان هخامنش مثلاً پادشاه هخامنشی، مربوط به سلسلۀ هخامنشی مثلاً سربازان هخامنشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جدامیشی
تصویر جدامیشی
نوعی جادوگری که ترکان و مغولان در جنگ ها با سنگ مخصوصی به نام یده انجام می دادند و معتقد بودند می توانند در هر فصل از سال برف و باران نازل کنند و باعث شکست دشمن شوند، یده، سنگ یده
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گِ)
سرگدا. رئیس گدایان. شغلی بود در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه برای ریاست گدایان
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی یا ناحیۀ بمپور دارای 200 خانوار. (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 99)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست:
قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه
قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ مَ نِ)
گدافطرت. گداصفت
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دانشمند. عالم. اهل دانش. بادانش. (برهان). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش. دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل. (ناظم الاطباء). نحریر:
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
فردوسی.
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان.
فردوسی.
ره دانشی گیر و پس راستی
کزین دو نگیرد کسی کاستی.
فردوسی.
بدینگونه تا گشت کسری بزرگ
یکی دانشی شد دلیر و سترگ.
فردوسی.
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان دانشی موبد و اردشیر.
فردوسی.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
کنون نیز هرجا که شاهی بود
وگر دانشی پیشگاهی بود
اسدی.
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
ناصرخسرو.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست.
ناصرخسرو.
، خردمند. عاقل:
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت.
فردوسی.
، هنرمند. استاد:
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه.
فردوسی.
، دانشمندانه. براساس دانش. بر پایۀ علمی. عالمانه:
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن.
فردوسی.
چه گویم که ام بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به دامن. مخفف دامانی. (انجمن آرا) ، جزئی از قماش که برای دامان بکار برند. پاره ای از قماش که خیاط برای دامن تقدیر کند، جامه که پوشند خادمات بر روی دیگر جامه ها و آن از کمر تا شتالنگ را پوشد، چادر. چادر باریک یک عرض بی درز. (غیاث) ، سرانداز. مقنعه. سرانداز زنان را گویند. (برهان) (شعوری ص 432 ج 1) :
خود این شه را حق آن شاه افکنی داد
که بر سرهای شاهان دامنی داد.
امیرخسرو.
هدایت گوید: شعر مذکور در فوق یحتمل اصطلاح هند باشد
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عمل دام کش. گستردن دام. نهادن دام، بازی دادن، خلاص کردن از دام. برداشتن دام. برچیدن دام و آزاد کردن در دام افتاده، یاری دادن. رفع گرفتاری کردن. مقابل دامن کشیدن که ترک یاری دادن و ترک یار گفتن هنگام گرفتاری اوست:
یار مساعد بگه ناخوشی
دامکشی کرد نه دامن کشی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
عمل دامنکش. رفتن بناز و تکبر. خرامش بناز، ترک. اعراض. روگردانی:
یار مساعد بگه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامنکشی.
نظامی.
، تواضع. فروتنی. خضوع
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ نِ)
منسوب به هخامنش سردودمان شاهنشاهان پارس. رجوع به هخامنش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دانشی
تصویر دانشی
اهل دانش، خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامنی
تصویر دامنی
سر انداز زنان مقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هخامنشی
تصویر هخامنشی
منسوب به هخامنش. ازخاندان هخامنش، مربوط بسلسله هخامنشی: (هنر هخامنشی)
فرهنگ لغت هوشیار
مغولی جادوی برف جادوگری بوسیله سنگ جده (یده)، توضیح مغولان و ترکان معتقد بودند که توسط چنین سحری میتوانند طوفانهای برف را در وسط تابستان ایجاد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه طبیعه گدا باشد گدامنش گدا صفت: گدا طبع اگر در تموز آب حیوان بدستت دهد جورسقا نیرزد. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدا منشی
تصویر گدا منشی
حالت و کیفیت گدا طبع گدا منشی گدا صفتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدامیشی
تصویر جدامیشی
((جَ))
جادوگری به وسیله سنگ جده (، یده). ضح. مغولان و ترکان معتقد بودند که توسط چنین سحری می توانند طوفان های برف را در وسط تابستان ایجاد کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشی
تصویر دانشی
((نِ))
دانا، دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامنی
تصویر دامنی
((مَ))
سرانداز زنان، مقنعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددمنشی
تصویر ددمنشی
توحش
فرهنگ واژه فارسی سره
گداصفت، گداطبع، لئیم، ممسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارچه ی نخی مربع شکل و سنتی بافت که در موقع چیدن پنبه به کمر
فرهنگ گویش مازندرانی
جای بدبو و متعفن
فرهنگ گویش مازندرانی