نوعی جادوگری که ترکان و مغولان در جنگ ها با سنگ مخصوصی به نام یده انجام می دادند و معتقد بودند می توانند در هر فصل از سال برف و باران نازل کنند و باعث شکست دشمن شوند، یده، سنگ یده
نوعی جادوگری که ترکان و مغولان در جنگ ها با سنگ مخصوصی به نام یده انجام می دادند و معتقد بودند می توانند در هر فصل از سال برف و باران نازل کنند و باعث شکست دشمن شوند، یَدِه، سَنگِ یَدِه
از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست: قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز. (از قاموس الاعلام ترکی)
از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست: قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز. (از قاموس الاعلام ترکی)
دانشمند. عالم. اهل دانش. بادانش. (برهان). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش. دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل. (ناظم الاطباء). نحریر: همه موبدان آفرین خواندند بر آن دانشی گوهر افشاندند. فردوسی. سزد گر برین بوم زابلستان نهد دانشی نام غلغلستان. فردوسی. ره دانشی گیر و پس راستی کزین دو نگیرد کسی کاستی. فردوسی. بدینگونه تا گشت کسری بزرگ یکی دانشی شد دلیر و سترگ. فردوسی. چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بیگمان. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر همان دانشی موبد و اردشیر. فردوسی. تو ای دانشی چند نالی ز چرخ که ایزد بدی دادت از چرخ برخ. اسدی. کنون نیز هرجا که شاهی بود وگر دانشی پیشگاهی بود اسدی. تو آنگه دانشی باشی که دانی که از دریای جهلت نیست معبر. ناصرخسرو. نه دانندگان را ز دانش بهی است نه نزدیک کس دانشی را بهاست. ناصرخسرو. ، خردمند. عاقل: ز اندیشه دوری و از تاج و تخت نخواند ترا دانشی نیکبخت. فردوسی. ، هنرمند. استاد: ز هرکشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه. فردوسی. ، دانشمندانه. براساس دانش. بر پایۀ علمی. عالمانه: چو بشنید خسرو ز دستان سخن یکی دانشی پاسخ افکند بن. فردوسی. چه گویم که ام بر سر انجمن یکی دانشی داستانی بزن. فردوسی
دانشمند. عالم. اهل دانش. بادانش. (برهان). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش. دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل. (ناظم الاطباء). نحریر: همه موبدان آفرین خواندند بر آن دانشی گوهر افشاندند. فردوسی. سزد گر برین بوم زابلستان نهد دانشی نام غلغلستان. فردوسی. ره دانشی گیر و پس راستی کزین دو نگیرد کسی کاستی. فردوسی. بدینگونه تا گشت کسری بزرگ یکی دانشی شد دلیر و سترگ. فردوسی. چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بیگمان. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر همان دانشی موبد و اردشیر. فردوسی. تو ای دانشی چند نالی ز چرخ که ایزد بدی دادت از چرخ برخ. اسدی. کنون نیز هرجا که شاهی بود وگر دانشی پیشگاهی بود اسدی. تو آنگه دانشی باشی که دانی که از دریای جهلت نیست معبر. ناصرخسرو. نه دانندگان را ز دانش بهی است نه نزدیک کس دانشی را بهاست. ناصرخسرو. ، خردمند. عاقل: ز اندیشه دوری و از تاج و تخت نخواند ترا دانشی نیکبخت. فردوسی. ، هنرمند. استاد: ز هرکشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه. فردوسی. ، دانشمندانه. براساس دانش. بر پایۀ علمی. عالمانه: چو بشنید خسرو ز دستان سخن یکی دانشی پاسخ افکند بن. فردوسی. چه گویم که ام بر سر انجمن یکی دانشی داستانی بزن. فردوسی
منسوب به دامن. مخفف دامانی. (انجمن آرا) ، جزئی از قماش که برای دامان بکار برند. پاره ای از قماش که خیاط برای دامن تقدیر کند، جامه که پوشند خادمات بر روی دیگر جامه ها و آن از کمر تا شتالنگ را پوشد، چادر. چادر باریک یک عرض بی درز. (غیاث) ، سرانداز. مقنعه. سرانداز زنان را گویند. (برهان) (شعوری ص 432 ج 1) : خود این شه را حق آن شاه افکنی داد که بر سرهای شاهان دامنی داد. امیرخسرو. هدایت گوید: شعر مذکور در فوق یحتمل اصطلاح هند باشد
منسوب به دامن. مخفف دامانی. (انجمن آرا) ، جزئی از قماش که برای دامان بکار برند. پاره ای از قماش که خیاط برای دامن تقدیر کند، جامه که پوشند خادمات بر روی دیگر جامه ها و آن از کمر تا شتالنگ را پوشد، چادر. چادر باریک یک عرض بی درز. (غیاث) ، سرانداز. مقنعه. سرانداز زنان را گویند. (برهان) (شعوری ص 432 ج 1) : خود این شه را حق آن شاه افکنی داد که بر سرهای شاهان دامنی داد. امیرخسرو. هدایت گوید: شعر مذکور در فوق یحتمل اصطلاح هند باشد
عمل دام کش. گستردن دام. نهادن دام، بازی دادن، خلاص کردن از دام. برداشتن دام. برچیدن دام و آزاد کردن در دام افتاده، یاری دادن. رفع گرفتاری کردن. مقابل دامن کشیدن که ترک یاری دادن و ترک یار گفتن هنگام گرفتاری اوست: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. نظامی
عمل دام کش. گستردن دام. نهادن دام، بازی دادن، خلاص کردن از دام. برداشتن دام. برچیدن دام و آزاد کردن در دام افتاده، یاری دادن. رفع گرفتاری کردن. مقابل دامن کشیدن که ترک یاری دادن و ترک یار گفتن هنگام گرفتاری اوست: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. نظامی