گداختن، پسوند متصل به واژه به معنای گدازنده مثلاً دیرگداز، جان گداز، گداخته شدن، ذوب، کنایه از لاغر و نحیف شدن، کنایه از غم، رنج، برای مثال چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی - ۷/۴۴۵ حاشیه)
گداختن، پسوند متصل به واژه به معنای گدازنده مثلاً دیرگداز، جان گداز، گداخته شدن، ذوب، کنایه از لاغر و نحیف شدن، کنایه از غم، رنج، برای مِثال چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی - ۷/۴۴۵ حاشیه)
غلام حیدرخان بن غلامحسین خان. ازشعرای هندوستان و اکابر آنجاست، لیدر لکنهو، به جنون مبتلا گردید و بدین بیماری وفات یافت. از او است: سینه را داغدار باید کرد لاله را شرمسار باید کرد ابر برخاست بی می و ساقی گریه ای زارزار باید کرد. (قاموس الاعلام ترکی)
غلام حیدرخان بن غلامحسین خان. ازشعرای هندوستان و اکابر آنجاست، لیدر لکنهو، به جنون مبتلا گردید و بدین بیماری وفات یافت. از او است: سینه را داغدار باید کرد لاله را شرمسار باید کرد ابر برخاست بی می و ساقی گریه ای زارزار باید کرد. (قاموس الاعلام ترکی)
عمل گداختن. گدازش. تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن. (لغت فرس اسدی). گداختن: چو زهری که آرد به تن در، گداز خرد را بدانگونه بگدازد آز. ابوشکور. اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم). خروشان پر از درد بازآمدند ز دردش دل اندر گداز آمدند. فردوسی. پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نماند تن اندر گداز. فردوسی. نگویی به بدخواه راز مرا کنی یاد درد و گداز مرا. فردوسی. چو یزدان بدارد ز تو دست باز همیشه بمانی به گرم و گداز. فردوسی. ز گاه خجسته منوچهر باز بدین روز بودم دل اندر گداز. فردوسی. پس آگاهی آمد به نزد گراز کز او بود خسروبه گرم و گداز. فردوسی. ز کهتر پرستش، ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز. فردوسی. همه مهتران پیشواز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی. ترا زین جهان سرزنش بینم آز به برگشتنت رنج و گرم و گداز. فردوسی. چه آن کس که اندر خرام است و ناز چه آن کس که در درد و گرم و گداز. فردوسی. سوی آفرینندۀ بی نیاز بباید که باشی همی در گداز. فردوسی. بدان تا به آرام بر تخت ناز نشینیم بی رنج و گرم و گداز. فردوسی. بدانسان به لشکر فرستمت باز که گیو از تو گردد به درد و گداز. فردوسی. بهنگام پیروز چون خوشنواز جهان کرد پر جور و گرم و گداز. فردوسی. همان خشم و پیکاربازآورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ز تو دور باد آز و خشم و نیاز دل بدسگالت به گرم وگداز. فردوسی. رهاند مرا زین غمان دراز ترا زین تکاپوی گرم و گداز. فردوسی. خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم موم هر جای که آتش بود افتد به گداز. فرخی. گر خلافش به کوه درفکنی کوه گیرد چو تب گرفته گداز. فرخی. سال تا سال همی تاختمی گرد جهان دل به اندیشۀ روزی و تن از غم بگداز. فرخی. هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن. منوچهری. چنان خور که نایدت درد و گداز چنان بخش کت نفکند در نیاز. اسدی. گریزندگان نزد فغفور باز رسیدند بارنج و گرم و گداز. اسدی. همان روزگارا سرت سرفراز به بیماری افتاد و درد و گداز. اسدی. توان زنده را کشتن اندر گداز نکرده ست کس کشته را زنده باز. اسدی. کرا راند خشمش فتد در گداز کرا خواند جودش برست از نیاز. اسدی. زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز. ناصرخسرو. خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید. سوزنی. چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز. سوزنی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. بر سر آتش غمت چو سپند با خروش و گدازمی غلطم. خاقانی. گاه چون صبح بر جهان خندند گاه چون شمع در گداز آیند. عطار. در گداز آید جمادات گران چون گداز تن به وقت نقل جان. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 609). در یخ چو کس آتشی فروزد گرید بگداز اگر نسوزد. امیرخسرو. گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است چه باک، پاکتر آید زر طلی ز گداز. ابن یمین. پروانه را ز شمع بود سوز دل، ولی بی شمع عارض تو دلم را بود گداز. حافظ. و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز. دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز. کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه) (و آن مقداری قلیل و معین است). رجوع به گداختن، گدازش، گدازنده، گدازیدن و ترکیب های فوق شود. - باگداز، همراه گداز. توأم با گدازش. قرین گداختن: خروشان بر آن چشمه بازآمدند پر از غم دل و باگداز آمدند. فردوسی. بدو بد نیا را همه ناز و آز بمانده ز درد پسر باگداز. فردوسی. - پرگداز، مشحون از گداز. ممتلی از گدازش: از آن بیشه ناکام بازآمدند پر از ننگ و دل پرگداز آمدند. فردوسی. همه خسته و بسته بازآمدند پر از ناله و پر گداز آمدند. فردوسی. بدین رای از آن مرز گشتند باز همه دیده پرخون و دل پرگداز. فردوسی. - جانگداز، آزاردهنده جان. جان آب کننده: کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز. سعدی (بوستان). - جوشن گداز، گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان) : نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردنکشی کرده گردن فراز. فردوسی. - خزینه گداز، از بین برندۀ خزانه (خزینه). نابودکننده اموال ملت و دولت. سخاوتمند. خرّاج: خزینه پرور مردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - رهی گداز، بنده آزارده: خزینه پرورمردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - سوز و گداز، شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود. - نصرانی گداز، نصرانی آزارده. آزاردهنده طرفداران عیسی: بود شاهی و جهودان ظلم ساز دشمن عیسی و نصرانی گداز. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 9)
عمل گداختن. گدازش. تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن. (لغت فرس اسدی). گداختن: چو زهری که آرد به تن در، گداز خرد را بدانگونه بگدازد آز. ابوشکور. اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم). خروشان پر از درد بازآمدند ز دردش دل اندر گداز آمدند. فردوسی. پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نماند تن اندر گداز. فردوسی. نگویی به بدخواه راز مرا کنی یاد درد و گداز مرا. فردوسی. چو یزدان بدارد ز تو دست باز همیشه بمانی به گرم و گداز. فردوسی. ز گاه خجسته منوچهر باز بدین روز بودم دل اندر گداز. فردوسی. پس آگاهی آمد به نزد گراز کز او بود خسروبه گرم و گداز. فردوسی. ز کهتر پرستش، ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز. فردوسی. همه مهتران پیشواز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی. ترا زین جهان سرزنش بینم آز به برگشتنت رنج و گرم و گداز. فردوسی. چه آن کس که اندر خرام است و ناز چه آن کس که در درد و گرم و گداز. فردوسی. سوی آفرینندۀ بی نیاز بباید که باشی همی در گداز. فردوسی. بدان تا به آرام بر تخت ناز نشینیم بی رنج و گرم و گداز. فردوسی. بدانسان به لشکر فرستَمْت ْ باز که گیو از تو گردد به درد و گداز. فردوسی. بهنگام پیروز چون خوشنواز جهان کرد پر جور و گرم و گداز. فردوسی. همان خشم و پیکاربازآورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ز تو دور باد آز و خشم و نیاز دل بدسگالت به گرم وگداز. فردوسی. رهاند مرا زین غمان دراز ترا زین تکاپوی گرم و گداز. فردوسی. خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم موم هر جای که آتش بود افتد به گداز. فرخی. گر خلافش به کوه درفکنی کوه گیرد چو تب گرفته گداز. فرخی. سال تا سال همی تاختمی گرد جهان دل به اندیشۀ روزی و تن از غم بگداز. فرخی. هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن. منوچهری. چنان خور که نایدت درد و گداز چنان بخش کت نفکند در نیاز. اسدی. گریزندگان نزد فغفور باز رسیدند بارنج و گرم و گداز. اسدی. همان روزگارا سرت سرفراز به بیماری افتاد و درد و گداز. اسدی. توان زنده را کشتن اندر گداز نکرده ست کس کشته را زنده باز. اسدی. کرا راند خشمش فتد در گداز کرا خواند جودش برست از نیاز. اسدی. زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز. ناصرخسرو. خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید. سوزنی. چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز. سوزنی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. بر سر آتش غمت چو سپند با خروش و گدازمی غلطم. خاقانی. گاه چون صبح بر جهان خندند گاه چون شمع در گداز آیند. عطار. در گداز آید جمادات گران چون گداز تن به وقت نقل جان. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 609). در یخ چو کس آتشی فروزد گرید بگداز اگر نسوزد. امیرخسرو. گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است چه باک، پاکتر آید زر طلی ز گداز. ابن یمین. پروانه را ز شمع بود سوز دل، ولی بی شمع عارض تو دلم را بود گداز. حافظ. و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز. دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز. کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه) (و آن مقداری قلیل و معین است). رجوع به گداختن، گدازش، گدازنده، گدازیدن و ترکیب های فوق شود. - باگداز، همراه گداز. توأم با گدازش. قرین گداختن: خروشان بر آن چشمه بازآمدند پر از غم دل و باگداز آمدند. فردوسی. بدو بد نیا را همه ناز و آز بمانده ز درد پسر باگداز. فردوسی. - پرگداز، مشحون از گداز. ممتلی از گدازش: از آن بیشه ناکام بازآمدند پر از ننگ و دل پرگداز آمدند. فردوسی. همه خسته و بسته بازآمدند پر از ناله و پر گداز آمدند. فردوسی. بدین رای از آن مرز گشتند باز همه دیده پرخون و دل پرگداز. فردوسی. - جانگداز، آزاردهنده جان. جان آب کننده: کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز. سعدی (بوستان). - جوشن گداز، گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان) : نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردنکشی کرده گردن فراز. فردوسی. - خزینه گداز، از بین برندۀ خزانه (خزینه). نابودکننده اموال ملت و دولت. سخاوتمند. خَرّاج: خزینه پرور مردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - رهی گداز، بنده آزارده: خزینه پرورمردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - سوز و گداز، شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود. - نصرانی گداز، نصرانی آزارده. آزاردهنده طرفداران عیسی: بود شاهی و جهودان ظلم ساز دشمن عیسی و نصرانی گداز. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 9)
یکی از دهستان های بخش پاپی شهرستان خرم آباد. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع ومحدود است از شمال به رود خانه سزار بخش دورود، از جنوب به دهستان سرکانۀ از خاور به رود خانه سزار و از باختر به دهستان گریت. موقع طبیعی کوهستانی، هوا سردسیر مالاریائی، آب از سراب گازه و چشمه های دیگر. مرتفعترین قلل جبال در این دهستان: کوه گلا، کمرسیاه اشگفت، ازکند کتل کوه. مراتع مرغوبی در سینه و دامنۀ این کوهها وجود دارد، از ده آبادی تشکیل گردیده، جمعیت آن در حدود 1700 تن است. قرای مهم آن عبارتند از ذالیاب، دراشگفت، پسیل گازه ایروه، ساکنین از طوایف فولادوند پاپی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
یکی از دهستان های بخش پاپی شهرستان خرم آباد. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع ومحدود است از شمال به رود خانه سزار بخش دورود، از جنوب به دهستان سرکانۀ از خاور به رود خانه سزار و از باختر به دهستان گریت. موقع طبیعی کوهستانی، هوا سردسیر مالاریائی، آب از سراب گازه و چشمه های دیگر. مرتفعترین قلل جبال در این دهستان: کوه گلا، کمرسیاه اشگفت، ازکند کتل کوه. مراتع مرغوبی در سینه و دامنۀ این کوهها وجود دارد، از ده آبادی تشکیل گردیده، جمعیت آن در حدود 1700 تن است. قرای مهم آن عبارتند از ذالیاب، دراشگفت، پسیل گازه ایروه، ساکنین از طوایف فولادوند پاپی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
در اصل کازه. رجوع به کازه شود. بادپیچ. بازپیچ. باذپیچ. تاب. بانوج. کاز. (آنندراج). ارجوحه. رجوع به ارجوحه شود. ننو. هندی جهوله. (آنندراج). به زبان گیل هلاچین، خانه. منزل. خانه فالیزبان که در صحرا از چوب و علف سازند. نشستنگاه چوبین یعنی خانه ای که از چوب و تخته سازند و آن را تالار خوانند. (برهان) : امید وصل تو نیست در وهم من که آخر در گازۀ گدایان سلطان چگونه باشد. مولوی. ، کمین گاه صیاد باشد که از شاخ درخت سازند و در عقب آن نشینند تا صیدش نبیند و آن را آفتاب خانه صیاد هم میگویند. (برهان). دجیه، گازۀ صیاد. (منتهی الارب) : چو آمد بیابان یکی گازه دید روان آب و مرغی خوش و تازه دید. (گرشاسب نامه). ، صومعۀ سر کوه و به این معنی با کاف تازی هم آمده است. و اصح کازه است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
در اصل کازه. رجوع به کازه شود. بادپیچ. بازپیچ. باذپیچ. تاب. بانوج. کاز. (آنندراج). ارجوحه. رجوع به ارجوحه شود. ننو. هندی جهوله. (آنندراج). به زبان گیل هلاچین، خانه. منزل. خانه فالیزبان که در صحرا از چوب و علف سازند. نشستنگاه چوبین یعنی خانه ای که از چوب و تخته سازند و آن را تالار خوانند. (برهان) : امید وصل تو نیست در وهم من که آخر در گازۀ گدایان سلطان چگونه باشد. مولوی. ، کمین گاه صیاد باشد که از شاخ درخت سازند و در عقب آن نشینند تا صیدش نبیند و آن را آفتاب خانه صیاد هم میگویند. (برهان). دُجیه، گازۀ صیاد. (منتهی الارب) : چو آمد بیابان یکی گازه دید روان آب و مرغی خوش و تازه دید. (گرشاسب نامه). ، صومعۀ سر کوه و به این معنی با کاف تازی هم آمده است. و اصح کازه است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
دهی است از دهستان گازه بخش پاپی شهرستان خرم آباد مرکز دهستان گازه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری سپیددشت و 5 هزارگزی باختر ایستگاه سپیددشت. جلگه، سردسیر مالاریائی، دارای 200 تن سکنه. آب آن از سراب. محصول آنجا، غلات، تریاک، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ فولادوند میباشند، قسمتی چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج، 6)
دهی است از دهستان گازه بخش پاپی شهرستان خرم آباد مرکز دهستان گازه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری سپیددشت و 5 هزارگزی باختر ایستگاه سپیددشت. جلگه، سردسیر مالاریائی، دارای 200 تن سکنه. آب آن از سراب. محصول آنجا، غلات، تریاک، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ فولادوند میباشند، قسمتی چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج، 6)
دو چوب بلند که بر زمین فروبرند به اندک فاصله، و چوب دیگر بعرض بر بالای آن دو چوب بندند تا کبوتران و دیگر پرندگان بر آن بنشینند. (برهان) ، ترجمه لفظ هم هست. (برهان). اما به این معنی مصحف ’وازه’ و ’واژه’ است. (حاشیه برهان چ معین) ، بازو. (ناظم الاطباء) بوته ای است خاردار شبیه به گون، دارای گلهای بنفش زیبا
دو چوب بلند که بر زمین فروبرند به اندک فاصله، و چوب دیگر بعرض بر بالای آن دو چوب بندند تا کبوتران و دیگر پرندگان بر آن بنشینند. (برهان) ، ترجمه لفظ هم هست. (برهان). اما به این معنی مصحف ’وازه’ و ’واژه’ است. (حاشیه برهان چ معین) ، بازو. (ناظم الاطباء) بوته ای است خاردار شبیه به گَوَن، دارای گلهای بنفش زیبا
اسم گروهی از ایرانیان. نام پهلوانی است ایرانی که در جنگ دوازده رخ سیامک را به قتل آورد. (برهان) (آنندراج). چون کمال دلیری و قدرت در بعضی سبع و حیوان دیده، نام برخی را گرازه و گرگ و گرگین و گاوه نهاده اند. (آنندراج) : اندر عهد افریدون وزیران او را مهربزرگ و بیرشاد نام بود... و پسرانش قباد و قارن که او را رزم زن لقب نهاده بود (ند) وفیروز طبری و تلیمان و کوهیار و گرازه و بسیاری (دیگر) . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 90)، یکی از پهلوانان دربار کیکاوس. در تاریخ طبری نام این مرد برازه بن بیفعان و در شاهنامه گرازۀ گیوکان آمده که نام پهلوانی است از خاندان گیو. رجوع به حاشیۀ فرهنگ ایران باستان ص 163 شود: گرازه بیامد بسان گراز درفشی برافراخته هشت باز. فردوسی. گرازه سرتخمۀ گیوکان بیامد بدان کار بسته میان. فردوسی
اسم گروهی از ایرانیان. نام پهلوانی است ایرانی که در جنگ دوازده رخ سیامک را به قتل آورد. (برهان) (آنندراج). چون کمال دلیری و قدرت در بعضی سبع و حیوان دیده، نام برخی را گرازه و گرگ و گرگین و گاوه نهاده اند. (آنندراج) : اندر عهد افریدون وزیران او را مهربزرگ و بیرشاد نام بود... و پسرانش قباد و قارن که او را رزم زن لقب نهاده بود (ند) وفیروز طبری و تلیمان و کوهیار و گرازه و بسیاری (دیگر) . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 90)، یکی از پهلوانان دربار کیکاوس. در تاریخ طبری نام این مرد برازه بن بیفعان و در شاهنامه گرازۀ گیوکان آمده که نام پهلوانی است از خاندان گیو. رجوع به حاشیۀ فرهنگ ایران باستان ص 163 شود: گرازه بیامد بسان گراز درفشی برافراخته هشت باز. فردوسی. گرازه سرتخمۀ گیوکان بیامد بدان کار بسته میان. فردوسی
به معنی گواز است (جهانگیری) (برهان) ، و آن چوبی باشد که ستوران را بدان رانند. (برهان). جواز. غباز. غبازه. گواز. و رجوع به گواز و شعوری ج 2 ص 327 شود، هاون چوبی. (برهان) (آنندراج). و رجوع به گواز شود، خانه زنبور. (مؤید الفضلاء)
به معنی گواز است (جهانگیری) (برهان) ، و آن چوبی باشد که ستوران را بدان رانند. (برهان). جواز. غباز. غبازه. گواز. و رجوع به گواز و شعوری ج 2 ص 327 شود، هاون چوبی. (برهان) (آنندراج). و رجوع به گواز شود، خانه زنبور. (مؤید الفضلاء)
بالا خانه تابستانی. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). و آن را پردار، فردار و فرداره نیز گویند. (جهانگیری) ، تخته هایی باشد که بام خانه را بدان تخته پوشانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
بالا خانه تابستانی. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). و آن را پردار، فردار و فرداره نیز گویند. (جهانگیری) ، تخته هایی باشد که بام خانه را بدان تخته پوشانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
عمل گداختن. ذوبان (مهذب الاسماء) : و علت ذیابیطس و دق و گدازش تن تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که به تازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
عمل گداختن. ذوبان (مهذب الاسماء) : و علت ذیابیطس و دق و گدازش تن تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که به تازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز. تخم مرغ نیم پخته
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز. تخم مرغ نیم پخته