جدول جو
جدول جو

معنی گاورمک - جستجوی لغت در جدول جو

گاورمک
از توابع واقع در منطقه ی رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هورمک
تصویر هورمک
(پسرانه)
شبان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گاورسه
تصویر گاورسه
هر چیز خرده ریزه که شبیه گاورس باشد، برای مثال گاورسه چو کرد می ندانی / بایدت سپرد زر به زرگر (ناصرخسرو - ۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
مانند سر گاو، گاوسر، گاومانند، گاوسار، گرزی که آن را به شکل سر گاو ساخته باشند، برای مثال بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاو رنگ (فردوسی - ۲/۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاوروی
تصویر گاوروی
آنچه مانند سر گاو باشد، گاوچهر، گاورنگ، برای مثال ببندت و آرد از ایوان به کوی / زند برسرت گرزۀ گاوروی (فردوسی - ۱/۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
نام یکی از دهستانهای بخش کامیاران، همچنین نام روخانه ای است که در این دهستان جاری است، این دهستان در شمال باختری واقع، محدود است از طرف شمال به دهستانهای حومه سنندج و ییلاق، از طرف جنوب باختر دهستان سوسور، از خاور دهستانهای کلیائی و ییلاق، منطقه ای است کوهستانی هوای آن سردسیر سالم آب اکثر قراء آن ازچشمه های مهم کوهستانی و قسمتی از رود خانه گاورود وامیرآباد تأمین میگردد، محصول عمده دهستان غلات، لبنیات است رود گاورود که شرح سرچشمۀ آن در بخش سنقرکلیائی داده شد از این دهستان گذشته در دهستان فقیه سلیمان حومه سنندج به رود خانه قشلاق ملحق میشود، رود خانه امیرآباد در قسمت شمالی دهستان از ارتفاعات بین دهستان ییلاق و این دهستان سرچشمه میگیرد و چند آبادی کنار خود را مشروب مینماید و در 4000گزی جنوب فقیه سلیمان به رود خانه گاورود ملحق میشود، کلیۀ قراء دهستان در طول دو درۀ گاورود و رود خانه امیرآباد واقع شده اند، راه شوسۀ کرمانشاه به سنندج از باختر دهستان میگذرد، راه آبادیهای دهستان عموماً مالرو میباشد، این دهستان از 38 آبادی تشکیل شده دارای 12 هزار تن است، مرکز دهستان ده امین آباد و قراء مهم آن بشرح زیر است: خامسان، موجش، رمشت، مارنج، کیله گلان، اشکفتان، گرگر، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وُ مَ)
نوعی برشته، بریان، سرخ کرده. (دزی ج 2 ص 296)
لغت نامه دهخدا
(وْ رَ)
گاومانند. بمعنی گاوپیکر است که گرز فریدون باشد و آن را بهیأت سر گاو میش از آهن ساخته بودند. (برهان). اصل نام گورنگ. رجوع به همین کلمه شود. همان گرزگاوسر و گاوچهر بمعنی گاو مانند. (از انجمن آرا). گاوپیکر:
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
به دست اندرون گرزۀ گاورنگ.
فردوسی (از لغت نامۀ اسدی).
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ.
فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسوده با گرزۀگاورنگ.
فردوسی.
بزد بر سرش گرزۀ گاورنگ
زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
خلیدی به چشم اندرش کاویان
شکستی به تارک برش گاورنگ.
شمس فخری.
چه سلطان چنان دیده شد سوی جنگ
بچنگ اندرون گرزۀ گاورنگ.
حکیم زجاجی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
یا دیاله یا سیروان رود، این رود ازجبال مغرب اسدآباد (سر راه همدان به کرمانشاهان) سرچشمه میگیرد و از سرحد ایران و عراق میگذرد و به روددجله می پیوندد و یکی از شعب مهم آن آب حلوان است
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ خوا / خا)
شبان که گاوان به صحرا برد، چوپان گاو
لغت نامه دهخدا
گرزی که آن را بصورت گاو سازند، گرزۀ گاوروی:
زند برسرت گرزۀ گاوروی
به بندت درآرد از ایوان به کوی،
فردوسی،
زره دار با گرزۀ گاوروی
برفتند گردان پرخاشجوی،
فردوسی،
مرا دید با گرزۀ گاوروی
بیامد به نزدیک من جنگجوی،
فردوسی،
بفرمود تا جوشن و خود اوی
همان نیزه و گرزۀ گاوروی،
فردوسی،
همی رفت با گرزۀ گاوروی
چه دیدند شیران پرخاشجوی،
فردوسی،
بزد بر سرش گرزۀ گاوروی
بخاک اندرآمد سر جنگجوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
بی عقل و احمق و ابله و خام طمع، (برهان) (غیاث)، مسخره، (غیاث)، ریش گاو:
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد،
سنایی،
نی عجب گر گاوریشی زرگری گوساله ساخت
طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این،
خاقانی،
زمین زیر عنانش گاوریش است
اگر چه هم عنان گاو میش است،
نظامی،
گاوریشی بود و او برزیگری
داشت جفت گاوی و طاق خری،
عطار،
ای بسا گنج آگنان گنج گاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو،
(مثنوی علاءالدوله ص 14 س 18)،
گاوریش و بندۀ غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی درزد او،
(مثنوی از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
از نواحی تنگستان دو فرسخی جنوب تنگستان از بلوکات دشتستان، (فارسنامۀ ناصری ص 207 و فهرست ص 25)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 73000گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 10000گزی خاور مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر، دارای 125 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
نوعی از خیار کوچک و تازه. (آنندراج). کاونجک. رجوع به کاونجک شود، رستنی باشد. (آنندراج) ، گوشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بسیارگاو، دارای گاو بسیار: ارض مثوره، زمینی گاوناک، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ سَ / سِ)
جمانه، و آن حبه ای است که از سیم کنند چند ارزنی. گاورس. گاورسه سیمین و زرین و ارزیز. بژه های خرد بود. و بسیاری و اندکی و صلبی و نرمی آن به اندازۀ ماده بود وبحسب آن و در جملۀ میل به صلبی دارد. علاج آن بعلاج نمله نزدیک است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
گاورسه چو کردمی ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر.
ناصرخسرو.
رجوع به جاورسیه و کهله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان نودان بخش کوهمرۀ نودان شهرستان کازرون، واقع در 20000گزی خاور نودان، جنوب کوه کلات. دامنه، معتدل مالاریائی، دارای 329 تن سکنه. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی آن زراعت، قالی و گلیم بافی، راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). سه فرسخ و نیم میانۀشمال و مشرق کازرون است. (فارسنامۀ ناصری ص 255)
لغت نامه دهخدا
(جُ مَ)
در بتکده نشین. (رشیدی) (جهانگیری). معتکف در بتخانه و بتکده. (ناظم الاطباء) ، در بتکده نشستن و اطاعت کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). در بتکده و بتخانه نشستن. (برهان قاطع) ، بعضی گفته اند که نام مردی است از زهاد و ترسایان. (رشیدی) (جهانگیری). نام زاهدی ترسا. (ناظم الاطباء). نام مردی بوده از زهاد و ترسایان. (آنندراج). بعضی گویندنام زاهدی است ترسا. (برهان قاطع) ، نام معبد ترسایان. (ناظم الاطباء). نام معبد ترسایان هم هست. (برهان قاطع) ، شیخ آذری گفته: ناجرمکی معبد پلاطون. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلاه طاقی پشمین را گویند. بعضی این لغت را ترکی میدانند. (برهان) (از آنندراج). کلاه.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان ایتیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، در 33 هزارگزی باختر شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. دامنه، سردسیر، مالاریائی، دارای 420 تن سکنه. محصول آنجا لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت وگله داری صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه آن مالرو است. ساکنینی از طایفۀ ایتیوند هستند و زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اورمز
تصویر اورمز
اهور مزدا، مشتری (سیاره)، روز اول از هر ماه شمسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوراک
تصویر اوراک
ویرانه، ریهیده ، خرابه
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه پشمینه صوف، که و طاقی پشمین، امروز جامه ایست پنبه یی برنگ خاکستری
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه گاو را در صحرابرای چرا برد چوپان گاو، آنکه گاو آهن را براند خیش ران
فرهنگ لغت هوشیار
حبه ای که از سیم سازند باندازه یک ارزن: گاورسه چو کرد می ندانی بایدت سپرد زر بزرگر. (ناصر خسرو) یا گاورسه نقره گون. گوهر تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بهیئت گاو است. یا گرز (گرزهء) گاورنگ. گرز فریدون که سر آن بشکل سر گاو بود: بیامد خروشان بدان دشت جنگ بدست اندرون گرزه گاو رنگ. (هرمزدنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های فرفیون است که آنرا شبرم نیز گویند. ولی آنرا با شبرم کبیر - که گونه دیگری از گیاه فرفیون است و بنام ماهودانه نیز نامیده میشود نباید اشتباه کرد کانیطومک شرنب حجازی احلب دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاوناک
تصویر گاوناک
جایی که در آن گاو فراوان باشد: ارض مثوره زمینی گاوناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاورسه
تصویر گاورسه
((وَ رْ س))
هرچیز خرد و ریز مانند گاورس، ریزه کاری در زرگری به ویژه در انگشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
((رَ))
آنچه به هیئت گاو است. گرز (گرزه) گاورنگ، گرز فریدون که سر آن به شکل سر گاو بود
فرهنگ فارسی معین
ابله، احمق، بی خرد، نادان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گره بزرگ شبیه به سر گرز که در شاخه ی درخت و امثال آن پدید
فرهنگ گویش مازندرانی
افسار گسیخته، حرفی از روی بی خردی زدن، یاوه
فرهنگ گویش مازندرانی
دالبر، حرکت به صورت زیگزاگ
فرهنگ گویش مازندرانی