جدول جو
جدول جو

معنی گازروار - جستجوی لغت در جدول جو

گازروار
مانند گازر، همچون گازر
تصویری از گازروار
تصویر گازروار
فرهنگ فارسی عمید
گازروار
مانند گازر همچون رخت شوی، (کشتی) داویست در کشتی و آن چنانست که دست حریف را کشیده سینه و بازوی او را بر پشت خود آورند و خود را خم ساخته تکاتن دهند بنحوی که حریف از بالای پشتش از صدمه تکان از جادر آید و روبروی او بر زمین افتد گازری (بمناسبت زدن گازران جامه ها را برسنگ) گاو زوری: دست شوید ز حیات آنکه نگاهت یکبار بر سر سنگ محبت زندش گازروار. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گازدار
تصویر گازدار
دارای گاز مثلاً نوشابۀ گازدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، موافق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، اندرخور، باب، خورند، خورا، شایان، ارزانی، صالح، مستحقّ، فرزام، فراخور، محقوق، شایگان، مناسب، بابت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاروار
تصویر زاروار
زار مانند، در حالت بیچارگی و ناتوانی، زار و وار، خوٰار و زبون، زار و نزار
بینوا، برای مثال بی تو ار خواسته مبادم و گنج / همچنین زاروار با تو رواست (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۲۸)
ناتوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گازرگاه
تصویر گازرگاه
رخت شوی خانه، گازرخانه، گازرستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گازرکاری
تصویر گازرکاری
گازری کردن، شغل و عمل گازر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکروار
تصویر چاکروار
مانند چاکر، بنده وار
فرهنگ فارسی عمید
از دهات کجور است، (مازندران و استراباد ص 147)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
مایعی که دارای گاز باشد: آب گازدار، دوغ گازدار، رجوع به گاز شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش جعفرآباد شهرستان ساوه واقع در جلگه معتدل، مالاریایی. دارای 529 تن سکنه، شیعه و فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، بادام، بنشن، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم و کرباس بافی است. دبستان دارد. این ده قشلاق ایل کائینی است. راه آن مالرو نزدیک خط ماشین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
مرکب از: زار و مزید مؤخر (وار)، زبون، خوار:
بکوشم بمیرم بغم زاروار
نخواهم از ایرانیان زینهار،
فردوسی،
، مفلس و درویش و بینوا:
بی تو از خواسته مبادم گنج
همچنین زاروار با تو رواست،
شهید بلخی (از لباب الالباب عوفی چ اوقاف گیب ج 2 ص 2)،
، نالان، زاری کنان:
بصد سال گریان بد و زاروار
همی خواست آمرزش از کردگار،
(گرشاسب نامه)،
ز هر کنجی برآمد زارواری
ز هر چشمی روان شد رودباری،
(ویس و رامین)،
ز عشقت من نژند و بی قرارم
ز درد دل همیشه زاروارم،
(ویس و رامین)،
، ناتوان:
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمند و زاروارم،
(ویس و رامین)،
و رجوع به زار و وار شود
لغت نامه دهخدا
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد:
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و، دائم همی ژکی،
کسائی،
با ملک او وزارت اوسازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد،
مسعودسعد (دیوان ص 85)،
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح بهم سازگار،
مسعودسعد (دیوان ص 162)،
این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک،
مسعودسعد (دیوان ص 301)،
جان او را دستیار، دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان،
مسعودسعد (دیوان ص 413)،
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل،
مسعوسعد (دیوان ص 675)،
، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست:
سرسال آمد و سرمست می جود توام
سازوار آید با مردم سرمست فقاع،
سوزنی،
، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور:
جز بر او سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا،
فرخی،
چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلوکی به شهرستان بابل (بارفروش) دارای هجده قریه و سه فرسنگ در یک فرسنگ و نیم مربع مساحت. و بندر بابلسر (مشهدسر) کرسی آن است. حدود آن از شمال، بحر خزر و از مشرق بلوک با نصرکلا و از جنوب قصبۀ امیرکلا و حومه آن و از مغرب بلوک رودبست و دابر است. و بدانجا گردکان بسیار است
لغت نامه دهخدا
شبیه به خار، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 362) :
شده بس خارواری هر مژه از گریۀ حسرت
که شد پای نگه مجروح و می مانده ست در دیده،
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 362)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ نَ / نِ بَ)
ازویرا. برگشتن از چیزی. میل کردن از چیزی. (منتهی الارب). بچسبیدن از. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بگردیدن از چیزی. کژ شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زیارت کردن. (منتهی الارب). ازدیار
لغت نامه دهخدا
(هَْ)
مهد. گهواره. گاهواره. منجک:
وقت طفلیم که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 162).
رجوع به گاهواره و گهواره شود
لغت نامه دهخدا
(یارْ)
ظاهراً مرکب از ’یار’ + ’وار’ ادات تشبیه است به معنی یارمانند در رباعی زیر منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر:
چون باز گرسنه در شکاریم همه
با نفس و هوای یارواریم همه
گر پرده ز روی کارها بردارند
معلوم شود که در چه کاریم همه
لغت نامه دهخدا
(زُ)
دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع در 15 هزارگزی خاور معلم کلایه و 58 هزارگزی راه عمومی. کوهستان و معتدل، دارای 761 تن سکنه. شیعه و زبان تاتی فارسی. آب آن از چشمه سار، محصول آنجا غلات، عدس، گاودانه، گردو و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری است. در زمستان نصف اهالی برای تأمین معاش به تنکابن میروند صنایع دستی گلیم و کرباس بافی است. قلعۀ معروف حسن صباح در شمال این قریه و سه درخت چنار کهن سال و مقبرۀ 18 تن از سادات صفویه در این ده است. راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زِ ئی یِ)
دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 16هزارگزی جنوب باختر فهلیان و شمال رود خانه کنی. جلگه. گرمسیر، مالاریایی، دارای 99 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک است، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان علوی کلا که جزء بخش مرکزی شهرستان نوشهر مازندران است. در 5 هزارگزی مغرب المده و در کنار راه شوسه المده به نوشهر واقع است، محل آن جلگه است و ناحیه ای است معتدل و مرطوب با 80 تن سکنه. و از آب رود خانه کچرود مشروب میشود و محصول آنجا برنج و پنبه و اندکی غلات و صیفی است و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
مانند مادر. همچون مادر. و رجوع به مادر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کسی که سوار گاو شود. آنکه از گاو سواری گیرد. ج، گاوسواران
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان های سردرود بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 26000گزی شمال باختری قصبۀ رزن و 6000گزی شمال دمق. جلگه، سردسیر، دارای 1536 تن سکنه. آب آنجا از قنات و در بهار از رودخانه. محصول آن غلات، انگور و سایر میوه جات، لبنیات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گلیم بافی، راه آن مالرو است، تابستان از دمق اتومبیل میتوان برد. مزرعۀ چهارباغ جزءاین ده منظور شد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
شغل گازر. کار گازر:
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشۀ مهتاب شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
جای رخت شویی. رخت شوی خانه. رجوع به گازرگه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گازرگاه
تصویر گازرگاه
رختشویخانه
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل گازر رخت شویی: گازر کاری صفت آب شد رنگرزی پیشه مهتاب شد، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاز دار
تصویر گاز دار
جوشی چون دوغ جوشی مایعی که دارای گاز است آب گازدار دوغ گازدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدوار
تصویر ازدوار
زیارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گاهواره: وقت طفلیم که بودم شیرجو گاهوارم را که جنبانید ک او. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، سازنده، مساعد و موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گازرگاه
تصویر گازرگاه
رخت شوی خانه
فرهنگ فارسی معین
از توابع علوی کلای نوشهر، روستایی در منطقه ی رویان
فرهنگ گویش مازندرانی