دهی است ازدهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 90 هزارگزی شمال باختری درمیان و 12 هزارگزی خاور شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان کوهستانی، معتدل، دارای 1739 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شلغم، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت، مال داری، راه آن مالرو است، تابستان از میان کوه اتومبیل میتوان برد، دارای دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است ازدهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 90 هزارگزی شمال باختری درمیان و 12 هزارگزی خاور شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان کوهستانی، معتدل، دارای 1739 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شلغم، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت، مال داری، راه آن مالرو است، تابستان از میان کوه اتومبیل میتوان برد، دارای دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نامی است که در لاهیجان بدرخت آزاد دهند و نامی است که در علی آباد - حاجیلر به ((زلگووا (پلانیرا) کرناتا)) میدهند و نامهای دیگر آن در آستارا نیل، و در گردنۀ چناران آقچه آغاچ است و چوب آن نهایت قابل انحنا است و در رشت چانچو از آن کنند. رجوع به ازاد شود
نامی است که در لاهیجان بدرخت آزاد دهند و نامی است که در علی آباد - حاجیلر به ((زلگووا (پلانیرا) کرناتا)) میدهند و نامهای دیگر آن در آستارا نیل، و در گردنۀ چناران آقچه آغاچ است و چوب آن نهایت قابل انحنا است و در رشت چانچو از آن کنند. رجوع به ازاد شود
دارندۀ گرز. مجازاً، شجاع. دلیر: فراز آورم لشکر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار. فردوسی. خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای گرزداران ایران سپاه. فردوسی. مر آن صورت رستم گرزدار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی
دارندۀ گرز. مجازاً، شجاع. دلیر: فراز آورم لشکر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار. فردوسی. خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای گرزداران ایران سپاه. فردوسی. مر آن صورت رستم گرزدار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی
دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر، واقع در 240 هزارگزی جنوب دیلم و 6 هزارگزی راه ساحلی دیلم به گناوه، جلگه گرمسیر مرطوب و مالاریائی، دارای 215 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، و رجوع به فهرست فارسنامۀ ناصری شود
دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر، واقع در 240 هزارگزی جنوب دیلم و 6 هزارگزی راه ساحلی دیلم به گناوه، جلگه گرمسیر مرطوب و مالاریائی، دارای 215 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، و رجوع به فهرست فارسنامۀ ناصری شود
سرنگاهدار، (ناظم الاطباء)، دارندۀ راز کسی، حافظ سر، محرم راز، (آنندراج)، پوشندۀ سر، دارندۀ سر: ابوبکر نیز همه شب خواب نداشت و با خود همی اندیشید که این بت پرستی که ما بدان اندریم و پدران ما اندر بودند هیچ چیز نیست ... و کاشکی کسی یافتمی که مرا به دینی رهنمونی کرد وندانم که این سخن و راز با که گویم پس به دلش آمد که این محمد مردی با خرد است و با من دوست است و رازدار و استوار است و او همچون من بت پرستیدن دشمن دارد، (ترجمه طبری بلعمی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، چو از رازدار این سخن جست باز خداوند این راز که وین چه راز، دقیقی، پیامش چو نزدیک هرمز رسید یکی رازدار از میان برگزید، فردوسی، ز درگاه خود رازداری بجست که تا این سخن بازجوید درست، فردوسی، شما یک بیک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید، فردوسی، رازدار من تویی همواره یارمن تویی غمگسار من تویی من آن تو تو آن من، منوچهری، من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن، منوچهری، چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبود چو من صبور و چو من رازدار برنایی، محمد عبده (از ترجمان البلاغه)، نهان مانده در کاخ آن سرو بن چو اندر دل رازداران سخن، (گرشاسب نامه)، راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود مر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی، ناصرخسرو، مرا یاریست چون تنها نشینم سخنگویی، امینی، رازداری، ناصرخسرو، که مرا دید رازدار خدای حاجب کردگار بنده نواز، ناصرخسرو، رازدار است کنون بلبل تا یکچند زاغ زار آید و او زی گلزار آید، ناصرخسرو، لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست که در میدان است ؟ گفت: نه، گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانه تو، (اسکندرنامه نسخۀ خطی نفیسی)، تا از کمال عقل بود رازدار شاه دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش، امیر معزی، رازدار بزرگ پادشهم با مزاج ملون و تبهم، سنایی، راز من بیگانه کس نشنیده بود کاشنا دل رازداری داشتم، خاقانی، کس را پناه چون کنم و راز چون دهم کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم، خاقانی، خاقانی را تویی همه روز روزی ده و رازدار و محرم، خاقانی، رازدار مرا ز دست مده بیخودان را بخودپرست مده، نظامی، دلی را که شد با درت رازدار ز دریوزۀ هر دری بازدار، نظامی، رازداران پردۀ سازش آگهی یافتند از رازش، نظامی، اندر این ره گر خرد ره بین بدی فخر رازی رازدار دین بدی، مولوی، راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا رازداران یاد باد، حافظ، از آن عقیق که خونین دلم ز عشوۀ او اگر کنم گله ای رازدار من باشی، حافظ، ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان اگر کنم گله ای رازدار خود باشم، حافظ، ز همتی که طلب رازدار مطلب شد که تشنگی بدل سیرآب حیوان است، عرفی، ، آنکه رازی داشته باشد، دارای سر، دارای راز، که سری در درون دارد، امین، امانت دار، وفادار، صادق، بنّای سفت کار، (ناظم الاطباء)، و رجوع به راز و رازدارنده شود
سرنگاهدار، (ناظم الاطباء)، دارندۀ راز کسی، حافظ سر، محرم راز، (آنندراج)، پوشندۀ سر، دارندۀ سر: ابوبکر نیز همه شب خواب نداشت و با خود همی اندیشید که این بت پرستی که ما بدان اندریم و پدران ما اندر بودند هیچ چیز نیست ... و کاشکی کسی یافتمی که مرا به دینی رهنمونی کرد وندانم که این سخن و راز با که گویم پس به دلش آمد که این محمد مردی با خرد است و با من دوست است و رازدار و استوار است و او همچون من بت پرستیدن دشمن دارد، (ترجمه طبری بلعمی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، چو از رازدار این سخن جست باز خداوند این راز که وین چه راز، دقیقی، پیامش چو نزدیک هرمز رسید یکی رازدار از میان برگزید، فردوسی، ز درگاه خود رازداری بجست که تا این سخن بازجوید درست، فردوسی، شما یک بیک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید، فردوسی، رازدار من تویی همواره یارمن تویی غمگسار من تویی من آن تو تو آن من، منوچهری، من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن، منوچهری، چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبود چو من صبور و چو من رازدار برنایی، محمد عبده (از ترجمان البلاغه)، نهان مانده در کاخ آن سرو بن چو اندر دل رازداران سخن، (گرشاسب نامه)، راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود مر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی، ناصرخسرو، مرا یاریست چون تنها نشینم سخنگویی، امینی، رازداری، ناصرخسرو، که مرا دید رازدار خدای حاجب کردگار بنده نواز، ناصرخسرو، رازدار است کنون بلبل تا یکچند زاغ زار آید و او زی گلزار آید، ناصرخسرو، لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست که در میدان است ؟ گفت: نه، گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانه تو، (اسکندرنامه نسخۀ خطی نفیسی)، تا از کمال عقل بود رازدار شاه دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش، امیر معزی، رازدار بزرگ پادشهم با مزاج ملون و تبهم، سنایی، راز من بیگانه کس نشنیده بود کاشنا دل رازداری داشتم، خاقانی، کس را پناه چون کنم و راز چون دهم کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم، خاقانی، خاقانی را تویی همه روز روزی ده و رازدار و محرم، خاقانی، رازدار مرا ز دست مده بیخودان را بخودپرست مده، نظامی، دلی را که شد با درت رازدار ز دریوزۀ هر دری بازدار، نظامی، رازداران پردۀ سازش آگهی یافتند از رازش، نظامی، اندر این ره گر خرد ره بین بدی فخر رازی رازدار دین بدی، مولوی، راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا رازداران یاد باد، حافظ، از آن عقیق که خونین دلم ز عشوۀ او اگر کنم گله ای رازدار من باشی، حافظ، ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان اگر کنم گله ای رازدار خود باشم، حافظ، ز همتی که طلب رازدار مطلب شد که تشنگی بدل سیرآب حیوان است، عرفی، ، آنکه رازی داشته باشد، دارای سر، دارای راز، که سری در درون دارد، امین، امانت دار، وفادار، صادق، بنّای سفت کار، (ناظم الاطباء)، و رجوع به راز و رازدارنده شود
نگاهدارندۀ باز، (برهان) (انجمن آرا)، دارندۀ باز و معرب آن بازیار است، (سروری از شرح السامی فی الاسامی) (آنندراج)، بازبان، و قوشچی، (ناظم الاطباء)، بازیار، (مهذب الاسماء)، کسی که باز دارد، دارندۀ باز، صاحب صقر، قوشچی، معرب آن بیزار است، دارندۀ مرغ باز و عقاب، (شعوری ج 1 ورق 161) : بپرید برسان تیر از کمان یکی بازدار از پس او دمان، فردوسی، ابا بازداران صد و شصت باز دو صد چرغ و شاهین گردنفراز، فردوسی، پس اندر دوان هفتصد بازدار ابا باشه و چرغ و شاهین کار، فردوسی، افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز و بازدار، منوچهری، چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال، شاه سار (از فرهنگ اسدی)، شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود، (از النقض ص 92)، اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم، (المضاف الی بدایع الازمان ص 29)، گردیدن، درآمدن: فرمان داد تاشهپر خویش بر وی مالید و بصورت اصلی بازرفت، (سندبادنامه ص 254)، حکم او در ولایت جرجانیه و خوارزم نفاذ یافت و بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 148)، نمو زرع و برکت ریع بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 331)، تجدید مطلع کردن، از سر گفتن، به کاری پرداختن، پرداختن، مشغول شدن: اینک به قرار تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393)، چون از خطبۀ این فصول فارغ شدم به سوی راندن تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی)، - پیش بازرفتن، استقبال رفتن، پیش پیش رفتن: شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش بود مرگ را باز رفتن ز پیش، اسدی (از گرشاسبنامه) حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد، چون به در خانه رسید بوی نان و دیگ می آمد زن حبیب پیش باز رفت و رویش پاک کرد و لطف کرد، (تذکرهالاولیاء عطار)، از ری لشکر تمام پیش وی باز رفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 231)، ، دوباره رفتن، و ’باز’ قید فعل است: سعدیا با تو نگفتم که مرواز پس دل نروم باز گر این بار که رفتم جستم، سعدی (طیبات)، ، رفتن مطلق: یکایک در نشاط و ناز رفتند به استقبال شیرین بازرفتند، نظامی، - چادر از روی زشت بازرفتن، کنایه از، بر کنار رفتن، بیکسو شدن: نشاید بدستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت، سعدی (بوستان)، و رجوع به رفتن شود
نگاهدارندۀ باز، (برهان) (انجمن آرا)، دارندۀ باز و معرب آن بازیار است، (سروری از شرح السامی فی الاسامی) (آنندراج)، بازبان، و قوشچی، (ناظم الاطباء)، بازیار، (مهذب الاسماء)، کسی که باز دارد، دارندۀ باز، صاحب صقر، قوشچی، معرب آن بیزار است، دارندۀ مرغ باز و عقاب، (شعوری ج 1 ورق 161) : بپرید برسان تیر از کمان یکی بازدار از پس او دمان، فردوسی، ابا بازداران صد و شصت باز دو صد چرغ و شاهین گردنفراز، فردوسی، پس اندر دوان هفتصد بازدار ابا باشه و چرغ و شاهین کار، فردوسی، افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز و بازدار، منوچهری، چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال، شاه سار (از فرهنگ اسدی)، شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود، (از النقض ص 92)، اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم، (المضاف الی بدایع الازمان ص 29)، گردیدن، درآمدن: فرمان داد تاشهپر خویش بر وی مالید و بصورت اصلی بازرفت، (سندبادنامه ص 254)، حکم او در ولایت جرجانیه و خوارزم نفاذ یافت و بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 148)، نمو زرع و برکت ریع بقرار معهود بازرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 331)، تجدید مطلع کردن، از سر گفتن، به کاری پرداختن، پرداختن، مشغول شدن: اینک به قرار تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393)، چون از خطبۀ این فصول فارغ شدم به سوی راندن تاریخ بازرفتم، (تاریخ بیهقی)، - پیش بازرفتن، استقبال رفتن، پیش پیش رفتن: شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش بود مرگ را باز رفتن ز پیش، اسدی (از گرشاسبنامه) حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد، چون به در خانه رسید بوی نان و دیگ می آمد زن حبیب پیش باز رفت و رویش پاک کرد و لطف کرد، (تذکرهالاولیاء عطار)، از ری لشکر تمام پیش وی باز رفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 231)، ، دوباره رفتن، و ’باز’ قید فعل است: سعدیا با تو نگفتم که مرواز پس دل نروم باز گر این بار که رفتم جستم، سعدی (طیبات)، ، رفتن مطلق: یکایک در نشاط و ناز رفتند به استقبال شیرین بازرفتند، نظامی، - چادر از روی زشت بازرفتن، کنایه از، بر کنار رفتن، بیکسو شدن: نشاید بدستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت، سعدی (بوستان)، و رجوع به رفتن شود