جدول جو
جدول جو

معنی کیکان - جستجوی لغت در جدول جو

کیکان
نام شهری است، ابن البیطار از ابوحنیفه در لغت انجدان نقل کند که انجدان در اراضی میان بست و کیکان روید، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به مادۀ بعد و معجم البلدان ذیل قیقان شود
گردنه ای است که خط سرحدی ایران وترکیه به آن می گذرد، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 41)
لغت نامه دهخدا
کیکان
نام طایفه ای است از طوایف کرد، (از تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 115)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکان
تصویر پیکان
(پسرانه)
نوک فلزی و تیزسر تیر یا نیزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریکان
تصویر ریکان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی جهرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیکان
تصویر نیکان
(پسرانه)
منسوب به نیک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیهان
تصویر کیهان
(پسرانه)
جهان، دنیا، گیتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیوان
تصویر کیوان
(دخترانه و پسرانه)
ستاره زحل، نام یکی از بزرگان دربار بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیسان
تصویر کیسان
(پسرانه)
مانند پادشاه، دارای منش شاهانه، لقب مختار ثقفی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
قطعۀ فلزی نوک تیزی که بر سر تیر یا نیزه نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیهان
تصویر کیهان
جهان، روزگار، دنیا، عالم، در علم نجوم مجموع سیارات منظومۀ شمسی، در علم نجوم فضایی که ستارگان در آن واقع شده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیوان
تصویر کیوان
سیارۀ زحل، ششمین سیارۀ منظومۀ شمسی که منجمان قدیم آن را نحس اکبر می دانستند، پاسبان فلک، نحس اکبر، دیده بان فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهکان
تصویر کهکان
کوهکن، آنکه شغلش کندن کوه است، آنکه کوه می کند
فرهنگ فارسی عمید
ده کوچکی است از دهستان کامفیروز بخش اردکان شهرستان شیراز، در 37هزارگزی شمال اردکان و 37هزارگزی شوسۀ اردکان به شیراز واقع است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 27 هزارگزی خاور طالقان سر راه عمومی مالرو طالقان به کلاردشت که 116 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و رود خانه پراجان و محصول آن غلات و یونجه و ارزن و اشجار ولبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و عده ای برای تأمین معاش به تهران و مازندران می روند و برمیگردند و شغل زنان این ده کرباس بافی و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
مزرعۀ بیکان از دیه های الجبل به ناحیت قم، (تاریخ قم ص 136)
رود بیکان رودی است در بخارا، (تاریخ بخارای نرشخی ص 39)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
جمع واژۀ پیک. رجوع به پیک شود:
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
منوچهری.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دند
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.
انوری (در صفت سحاب)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان خرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا، متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا، جلگه و معتدل، دارای 3601 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه، محصول آن غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است، یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(پَ/ پِ)
نصل. معبله.حداه. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است:
بپوشیده شد چشمۀ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.
فردوسی.
برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.
فردوسی.
زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.
فردوسی.
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.
فردوسی.
ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.
فردوسی.
که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.
فردوسی.
ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.
فردوسی.
همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک.
فردوسی.
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر شیر.
فردوسی.
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال.
زینتی (زینبی).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی (لغت فرس ص 298).
بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
ناصرخسرو.
ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.
ناصرخسرو.
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان.
ناصرخسرو.
هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی.
ناصرخسرو.
کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
و کمان وی (گیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونۀ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی.
سیدحسن غزنوی.
حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق
بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر.
سوزنی.
ترکان غمزۀ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی.
خاقانی.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان، هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
خاقانی.
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است.
خاقانی.
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان.
خاقانی.
هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.
خاقانی.
از قبضۀ کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم.
خاقانی.
آیینه بردار و ببین، آن غمزۀ بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده.
خاقانی.
شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.
خاقانی.
آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.
خاقانی.
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.
خاقانی.
ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینۀ برگستوان افشانده اند.
خاقانی.
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ.
نظامی.
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت.
نظامی.
گل چو سپر خستۀ پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن...
نظامی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی.
مجیر بیلقانی.
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست.
کمال اسماعیل.
و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
سعدی.
بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم.
سعدی.
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
سعدی.
پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی.
سلمان.
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان.
قطع، پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبله، پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر، پیکان دراز. مشفص، پیکان پهن یا دراز.قهوبه، پیکان سه شاخه. نصل محیق، پیکان باریک و تیز.طمیل، شرحاف، پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل، پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج، پیکان تیز. سیحف، پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع، پیکان پهن دراز. سریه، پیکان خرد گرد. قتر، نوعی از پیکان تیر. سرسور، پیکان دوک. سرو، تیر پهن و پیکان دراز. سلمج،پیکان دراز باریک. قطبه، پیکان هدف. سلوف، پیکان دراز. سلط، پیکان هموار. سلاء، سلاءه، نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب، پیکان تنک. نضی، پیکان تیر.درعیه، پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان، پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض، پیکان باریک تیز. عبد، پیکان کوتاه پهن. جبل، پیکان از آهن نرم. اعجف، پیکان باریک. فراغ، پیکانهای پهن. هادی، پیکان تیر. هلال، پیکان دوشاخه. (منتهی الارب).
- الماس پیکان، دارای پیکانی چون الماس از سختی:
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ.
فردوسی.
- پولادپیکان، دارای پیکانی از فولاد:
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ.
فردوسی.
- پیکان برکشیدن، بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن:
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان.
سعدی.
به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.
لسانی.
ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم.
طالب آملی.
- پیکان دوشاخ:
پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
- پیکان مقراضه، یعنی دوشاخه، پیکانۀ دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان) :
شاه را دیدم درو (در صیدگه) پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
- تیز پیکان، رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان، دوشاخ. هلال:
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت.
فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست:
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم.
عرفی.
نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینۀ ما سبز تخم پیکان شد.
دانش.
بسکه تیرغمزۀ آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچۀ پیکان پر است.
مفید بلخی.
زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.
مفید بلخی.
از آن سبب شده پروانۀ چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش.
مفید بلخی.
بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعلۀ پیکان چراغ تربت ما.
مفید بلخی.
و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است:
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.
وحشی.
از فغانم نالۀ زنجیر می آید بگوش
در فضای سینۀ من بس که پیکان چیده است.
صائب.
بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است. (ترجمه تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نوعی از رفتار مرد فربه ران و آن حرکت دادن دوش و گشاده داشتن هر دو زانو است در رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَضْ یَ)
حیک. خرامیدن و گرازان رفتن و دوش و تن جنبانیدن در رفتن. (منتهی الارب). تکبر کردن: فهو حائک و حیّاک و حیکانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تأثیر کردن سخن در دل. (منتهی الارب) ، کار کردن شمشیر. رجوع به حیک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از ’زی ک’، خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تبختر و خرامش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکان
تصویر نیکان
(گلستان. چا. فروغی بخ. 18)، بسیار سخت: (چه سخت سست گرفتی و نیک بد کردی هزار بار ازین رای باطل استغفار) (سعدی. فرنظا)، تمام کامل: (ساعتی نیک ماندم افتاده دل به اندیشه های بد داده) (هفت پیکر. ارمغان. 158)، خوبی نیکی: مقابل بدی بد: (... خطا و صواب آن معلوم گردد و بد و نیک آن روشن شود) یا نیک کار. (کشتی زور خانه) کاری که مخصوص یک کشتی گیر است مثلا گفته میشود: (نیک کار فلان پهلوان رن سرپاست) یعنی در این فن تخصص دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهکان
تصویر کهکان
کوهکن
فرهنگ لغت هوشیار
سرخس را گویند که گونه ای از آن بنام سرخس نر در مازندران فراوان است و عصاره آنرا جهت دفع کرم کدو (کدو دانه) بکار میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیهان
تصویر کیهان
جهان، عالم، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیکان
تصویر کلیکان
کمای گل کنده، ترخانی طرخون
فرهنگ لغت هوشیار
آهن که بر تیر نهند، آهن سر تیر و نیزه، فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیسان
تصویر کیسان
بیوفائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
((پِ))
آهن نوک تیز سر تیر و نیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیهان
تصویر کیهان
((کَ یا کِ))
جهان، روزگار، دنیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیوان
تصویر کیوان
((کَ))
سیاره زحل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیوان
تصویر کیوان
زحل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کیهان
تصویر کیهان
فضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
فلش
فرهنگ واژه فارسی سره