جدول جو
جدول جو

معنی کینگ - جستجوی لغت در جدول جو

کینگ(نَ)
کون (به لهجۀ طبری). (از نصاب طبری، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کینگ
کون
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کینه
تصویر کینه
دشمنی، عداوت، بغض، انتقام، جنگ
کینه به دل گرفتن: احساس دشمنی پیدا کردن
کینه خواستن: انتقام گرفتن
کینه جستن: انتقام گرفتن، کینه خواستن
کینه توختن: انتقام گرفتن، کینه خواستن
کینه داشتن: دشمنی داشتن
کینه ساختن: جنگیدن
کینۀ شتری: کنایه از کینۀ شدید و ماندگار
کینه کشیدن: انتقام گرفتن، جنگیدن
کینه ورزیدن: دشمنی ورزیدن، انتقام جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنگ
تصویر کلنگ
وسیلۀ آهنی نوک تیز با دستۀ چوبی برای کندن زمین
پرنده درنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رینگ
تصویر رینگ
زمینی مربع شکل به عرض پنج یا شش متر، برای انجام مسابقه مانند مشت زنی، حلقۀ فولادی چرخ اتومبیل که لاستیک را روی آن می گذارند، حلقۀ فولادی در موتور که پیستون را روی سیلندر نگاه می دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرنگ
تصویر کرنگ
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کورنگ، کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
کدین، چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایسک، پکوک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
حکایت آواز که از جسم فلزی سخت برخیزد،
- دینگ دینگ، حکایت صوت مکرر که از جسمی سخت برآید
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ)
کرند. لیف جولاهگان. (ناظم الاطباء). کرنده. کرنگه، عروس را گویند. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
موش کار. درنگ کار. گنگ کار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لُ)
دست افزاری باشد که چاه جویان و گل کاران بدان زمین و دیوار کنند. (برهان). بمعنی افزاری است برای کندن زمین که از آهن می سازند و دسته از چوب می دارد و به این معنی کلند نیزآمده. (آنندراج). کلند و دست افزاری که بدان زمین و دیوار کنند. (ناظم الاطباء). معول. آهنی نوک تیز بادستۀ چوبین که بدان زمین و دیوار کنند. کلند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس الیاس گفت اگر روزی که شما باز نشینید، این آبهای شما خشک شده باشد شما چه خواهید کردن ؟ گفتند کلنگ و تیشه را کار فرماییم. آن شب همه بخفتند بامداد که بازنشستند همه راآب به چشم فرود آمده بود و چشمه ها خشک شده... آن پیمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمایید. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلنگی می زند چون شیر جنگی
کلنگی نه که او باشد کلنگی
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 254).
- خانه کلنگی، در تداول عامه، خانه ای که ساختمان آن بحساب نیاید و به بهای زمین خرید و فروش شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
پرنده ای است کبودرنگ و درازگردن بزرگتر از لک لک که او را شکار کنند و خورند و پرهای زیر دم او را بر سر زنند. (برهان). مرغی است بلندپرواز مانند غاز و غالباً بر لب آبها نشینند و بر هوا یک دستۀ آن به ترتیب و قطار و نظام پرواز کند. (آنندراج). کلنگ پرندۀ کبودرنگ و بزرگتر از لک لک و مأکول. (از ناظم الاطباء). در پهلوی، کلنگ و در کردی، کولینک. (از حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است عظیم الجثه از راستۀ درازپایان که جزو پرندگان مهاجر محسوب است. این پرنده دارای منقاری قوی و نوک تیز و بالهای وسیع است و بالای سرش برهنه و بدون پر می باشد. در حدود 12 گونه از این پرنده شناخته شده که در سراسر گیتی منتشرند. کلنگ در نقاط مردابی و معتدل می زید و در موقع مهاجرت دسته هایی بشکل V می سازد و معمولاً در موقع سرما به طرف جنوب مهاجرت می کنند. پرهای برخی از کلنگ ها خاکستری و بعضی تیره تر و برخی در ناحیۀ گردن خاکستری مخلوط با قهوه ای است. بعضی در قسمت بالها دارای پرهای سیاه رنگ هستند در حالی که منقار و پرهای گونه ای از آنها کاملاً سفید است. بلندی این پرنده به یک متر و گاهی به یک متر و نیم می رسد. غرنوق. غرنیق. غرانق. کرکی. قلنگ. قرنگ. قلنگه. غار قلنگ. توضیح اینکه دربرخی مآخذ غم خورک (حواصیل) را که نام علمیش هرون می باشد و به ترکی ’درنا’ گفته می شود کلنگ ذکر کرده اند و بهمین علت در مآخذ مختلف در تعریف های مربوط به غم خورک (درنا) و کلنگ تفاوت وجود دارد. (از فرهنگ فارسی معین). رهو. خبرجل. غرنوق. غرنیق. غرنوق. (منتهی الارب). کرکی. (نصاب الصبیان) :
کلنگ اند شاهان و من چون عقاب
و یا خاک و من همچو دریای آب.
فردوسی.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان.
فردوسی.
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ.
فردوسی.
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکاردوست کلنگ.
فرخی.
به باد حمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ.
فرخی.
تا گریزنده بود سال و مه از شیر گوزن
تاجدائی طلبد روز و شب از باز، کلنگ...
فرخی.
بط و کلنگ و مردارخوار و بوتیمار و هر مرغی سطبر و او راست ماکیان وگنجشک و دراج. (التفهیم ص 378).
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.
وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست
وز لب دریای هند تا خزران تاخته ست.
منوچهری.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافۀ مشک به چنگ.
منوچهری.
چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاوسان به کوی.
منوچهری.
جغد که با باز و با کلنگ بکوشد
بشکندش پر و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم بر نهاد کلنگ.
اسدی.
اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین
چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان.
قطران.
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238).
از بی گنهان بدل مکش کینه
همچون ز کلنگ بی گنه طغرل.
ناصرخسرو.
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم.
ناصرخسرو.
عامیان صف کشند همچو کلنگ
لیک ز ایشان چو باز ناید جنگ.
سنایی.
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 189).
چون کبوتر نشوم بهرۀ کس بهر شکم
گردن افراشته زانم ز همالان چو کلنگ.
سنائی.
بدخواه تست مردم و چون مردم از قیاس
از پیل تا به پشه و از صعوه تاکلنگ.
سوزنی.
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ.
سوزنی.
نمرود برگذشت به پرواز کرکسان
ز آنجا که پیش از آن نپرد کرکس و کلنگ.
سوزنی.
- کلنگ دل، ترسنده. اشتردل. بزدل. مرغ دل. گاودل. گاوزهره. آهو دل. کبک زهره. (امثال و حکم چ 2 ص 1231) :
شهان کلنگ دلانند و شاه بازدل است
به جنگ باز نیاید به هیچگونه کلنگ.
فرخی.
- امثال:
خولی به کفم به که کلنگی به هوا، نظیر: سرکۀ نقد به از حلوای نسیه. (امثال و حکم چ 2 ص 1201). و رجوع به مثل قبل شود.
، خروس بزرگ را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنگی شود
لغت نامه دهخدا
زمین مربع که در آنجا دو بوکس باز باهم مسابقه دهند، (فرهنگ فارسی معین)، رینگهای پیستون (در اتومبیل) حلقه های چدنی هستند که در اطراف پیستون در شیارهای مخصوص برای استحکام پیستون به سیلندر قرار داده شده اند، هر پیستون دارای دو یا سه عدد رینگ کمپرس برای متراکم کردن گاز در سرسیلندر می باشد تا نگذارند گازها از بین پیستون و سیلندرداخل کارتر گردند و رینگهای روغنی برای آن ساخته شده اند که نگذارند روغن از پایین سیلندر به بالا آمده با گاز سوخته تولید دود نماید، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زن یزدگرد دوم ساسانی و مادر هرمزد سوم و فیروزان، در مدت جنگ بین این دو شاهزاده در تیسفون سلطنت میکرد. (دائره المعارف فارسی). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 202 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
کدنگه. چوبی باشد که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). چوبی که گازران جامه بدان کوبند تا پاک شود. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کدین. کدینه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کودینه. بیزر. (زمخشری). کدنگه. (از آنندراج) :
به دار جور تو سر برنهم کدنگ بزن
ز عشق روی تو بیزارم ار بگویم آه.
سوزنی.
بیزر...، کدنگ گازران. (منتهی الارب). رجوع به کدین و کدینه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهری است:
حبذا کیر قاضی کیرنگ
آنکه دارد ز سنگ خارا ننگ.
انوری (از آنندراج: کیر).
رجوع به گیرنگ و حدود العالم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
به معنی بیمهری و عداوت و آزار کسی را در دل پوشیده داشتن باشد. (برهان). بغض و عداوت. کین. (آنندراج). دشمنی و عداوت و بدخواهی و آزار کسی در دل پنهان داشتن. (ناظم الاطباء). کین. دشمنی نهفته در دل. خصومت پنهانی و عداوت که از سوء رفتار یا گفتار کسی در دل گیرند. بغض. بغضاء. حقد. غل. حنق. ضغن. ضغینه. ذحل. احنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبانی سخنگوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی.
دقیقی.
بنه کینه و دورباش از هوا
مبادا هوا بر تو فرمانروا.
فردوسی.
به یزدان که از تو مرا کینه نیست
به دل نیز آن کینه دیرینه نیست.
فردوسی.
میاز ایچ با آز و با کینه دست
به منزل مکن جایگاه نشست.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کز بوستان
نروید همی کینۀ دوستان.
فردوسی.
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
رزبان آمد با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه.
منوچهری.
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود.
(ویس و رامین).
هرکه یک روز جست کینۀ او.
قطران.
زبهر این زن بدخوی بدمهر
چه باید بود با یاران به کینه ؟
ناصرخسرو.
گر خویشتن کشی ز جهان ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر.
ناصرخسرو.
پر از خنده روی و لب و دل ز کینه
بر ایشان پر از خشم و انکار دارد.
ناصرخسرو.
در دلش چو نار شعله زد کینه
بر تنش چو مار کینه زد اعضا.
مسعودسعد.
این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود... وزیر همزاد او را زهر داد... و دارا از آن حال خبر یافت و آن کینه در دل گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55).
هست مهر زمانه باکینه
سیر دارد میان لوزینه.
سنائی.
در دل اهل خرد ز صاحب عادل
تخم عداوت مباد کشته و کینه.
سوزنی.
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کآسیا به کفاف است.
خاقانی.
گرچه از روزگار زاده ست او
روزگارش به کینه می شکند.
خاقانی.
مکن خراب سینه ام که من نه مرد کینه ام
ز مهر تو بری نه ام به جان کشم جفای تو.
خاقانی.
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفگند چرخ کینه گزار.
؟ (از سندبادنامه).
کارگاه خشم گشت و کین وری
کینه دان اصل ضلال و کافری.
مولوی.
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو.
مولوی.
تو هم جنگ را باش چون کینه خواست
که با کینه ور مهربانی خطاست.
سعدی.
- کینه از دل شستن، دشمنی و عداوت از دل بیرون کردن:
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آن کس که اوکینه از دل بشست.
فردوسی.
- کینۀ شتری، کینۀ سخت. (امثال و حکم ص 1261). کینۀ پیوسته و دایم که زایل نشود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کینه کردن، دشمنی کردن. بیمهری کردن:
جور با عاشق دیرینه نمی باید کرد
گر محبت نکنی کینه نمی باید کرد.
میرزا معصوم تبریزی (از آنندراج).
- امثال:
کینۀ شکم تا چهل سال است، نظیر: داغ شکم از داغ عزیزان بدتر است. (امثال و حکم ص 1261).
، قصاص و انتقام. (آنندراج). رجوع به کین شود.
- کینه بازآوردن، انتقام گرفتن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس آواز داد به بانگ بلند که ای نصر سیار چگونه دیدی این کینه بازآوردن ؟ (بلعمی، از یادداشت ایضاً).
- کینه بازخواستن، انتقام کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جویی کردن:
کیان زاده گفت ای جهاندار شاه
برو کینۀ باب من بازخواه.
دقیقی.
وگر جنگ را یار داری کسی
همان گنج و دینار داری بسی
بر این کوش و این کینه ها بازخواه
بود خواسته، تنگ ناید سپاه.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در آن سال که امیر مودود به دینور رسید و کینۀ سلطان شهید بازخواست و به غزنین رفت و به تخت ملک نشست. (تاریخ بیهقی) ، نفرت. تنفر. (فرهنگ فارسی معین) ، جنگ. حرب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او؟
فردوسی.
به تنها نشد بر برش جنگجوی
سپردیم میدان کینه بدوی.
فردوسی.
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید.
فردوسی.
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست بردسوی آسمان.
فرخی.
بداندیش او کشته در جنگ او
چو در کینۀ اردشیر اردوان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سختی خواری. (منتهی الارب). شدت خوارکننده. (از اقرب الموارد). سختی وشدت. خواری و مذلت. (ناظم الاطباء) ، بدحالی، و گویند: بات فلان بکینه سوء، ای بحاله سوء. (منتهی الارب) ، حالت. یقال: بات فلان بکینهسو، ای بحاله سوء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُنْ)
دهی از دهستان جانکی است که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع است و 228 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کِ رِ)
دهی است از دهستان فردین بخش میامی شهرستان شاهرود. کوهستانی و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان زانوسرستاق است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد، از کردهای ایل خواجه وند نیز جماعتی در این ده زندگی می کنند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
پکن. خانبالیغ نام پایتخت سلسله سلاطین کین که با سلاطین سونگ در آخر قرن ششم هجری بر آسیای شرقی و سواحل اقیانوس کبیر یعنی دو مملکت کره و چین اصلی حکومت میکردند سلاطین کین رؤسای یک دسته از زردپوستان منچو بودند که بر ختا یعنی چین شمالی مسلط آمده و بر آن سرزمین حکومت میکردند و نسبت به چینیها قومی خارجی محسوب میشدند پایتخت این سلسله گاهی شهر پکینگ (پکن) بود و گاهی شهر کائی فونگ در کنار نهر زرد (هوانگهو). چنگیزخان در سال 612 هجری قمری شهر پکینگ را مسخر کرد. قوبیلای قاآن پس از آنکه خود را قاآن و امپراطور خواند مقر سلطنت خود را در شهر قدیم پکینگ قرارداد و اسم آن را برگردانده خان بالیغ یعنی مقرّ خان گذاشت. هولاکو پس از تسخیر دارالخلافه نصف غنایمی را که از غارت آن شهر بدست آورده بود به خان بالیغ پیش برادر خویش قوبیلای قاآن بعنوان هدیه و پیشکش روانه داشت. (از تاریخ مغول اقبال صص 161-163). پکن اکنون پایتخت هوپه است و 800 هزار تن سکنه دارد. رصدخانه و کتابخانه های عمومی و ابنیۀ زیبای آن مورد توجه است و آن سابقاً به چند قسمت تقسیم میشد شهر خارجی یا قسمت چینی و شهر داخلی یا قسمت تاتاری یا منچوئی و شهر زرد یا امپراطوری و شهر سرخ یا قسمت ممنوع که کاخ امپراطور در آنجا بود. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: پکن یا پکینگ شهری بزرگ پایتخت دولت کین است و در میان دو رود ’پی هو’ و ’یونگ تینگ هو’ واقع است در کنار جنگلی و در 55 هزارگزی جنوب سد مشهور و 130 هزارگزی شمال غربی خلیج پیچیلی در 39 درجه و 54 دقیقۀ عرض شمالی و 114 درجه و 6 دقیقۀ طول شرقی واقع است طول این شهر از شمال به جنوب 8500 گز و عرض متوسط آن 7000 گز است و طول حصار این شهر 33000 گز باشد. لکن سکنۀ آن متناسب با وسعت این شهر نیست بیشتر اطراف این شهر خالی از سکنه و قبرستان و باغچه ها و ویرانه هاست این شهر که سابقاً مردمش تخمیناً بچندین میلیون می رسیده است امروز شاید در حدود نیم میلیون جمعیت دارد و از دو قسمت یعنی شهر چینی و شهر تاتاری و 12 محلۀ دیگر مرکب است. پکن تاتاری در قلعۀ درونی واقع است و پکن چینی در خارج آن است. مردم آنجا قسمی منچو و قسمی دیگر تاتارند و نزدیک صدهزار تن مسلمان و عده ای مسیحی باشند و ارباب حرف و صنایع بیشتر مسلمانانند و مسیحیان غالباً ساعت سازی دارند. باروهای اطراف این شهر نهایت مرتفع و وسیع است و دو کوچۀ وسیع آنجا هست لکن کوچه های دیگر بسیار تنگ است و هر کوچه دروازه ای دارد که به شب آنرا بندند و کوچه ها پیاده رو ندارد و خانه ها در یک ردیف و رسته ساخته نیست سفالها که بام سقفها را با آن پوشانند رنگارنگ است و هر صنفی از مردم آنجا را رنگی خاص است و شهر را دوازده دروازه است و بر حصار شهر عده ای کثیری برجها و باروهاست و پیرامون این شهر خندقی بعرض 18 متر است در زمستان این خندق از آب مملو شود و به تابستان کمی از آن برجای ماند و گنده گردد و هوای شهر را ناسالم کند بهترین ابنیۀ این شهر خانه حکمران و خانه های اعضاء حکومت است که در قسمت تاتارها واقع است. در قدیم اقامت چینیان و تاتارها در آنجا ممنوع بود لکن این منع امروز برداشته شده است و چینیان بدرون آن تجاوز کرده و تجارت را در دست گرفته اند و سرای حاکم و چند جنگل و تپه و دریاچۀ مصنوعی و باغچه ها و کوشک های متعدد در آنجا واقع است و در حقیقت جائی مزین ومفرّح باشد بر روی یکی از این دریاچه ها پلی به ده چشمه از مرمر کرده اند و در اطراف سرای حاکم چندین معبد بزرگ هست و در دیگر جوانب شهر نیز خانه های مزین و مهمانخانه ها و بت خانه های جسیم و پاره ای طاق نصرتها (خازه) باشد. و مدرسه بزرگی برای آزمایشها و امتحانات علمی و آموزشگاهی برای آموختن زبانها و فنون جدیده و کتاب خانه بزرگ از طرف یسوعیین و یک مطبعه و یک رصدخانه در آنجا دائر است و مسلمانان را چندین مسجد جامع هست بنابگفتۀ چینیان شهر پکن در 1200 قبل از میلاد تأسیس شده است و در 1125 میلادی چنگیزخان آنجا را تسخیر کرد ونبیرۀ او قوبلای قاآن بر توسیع و تزیین شهر پرداخته است و در 1644 میلادی به ضبط قوم منچو درآمده و حکومت آن امروز در دست همین قوم است. در 1662 میلادی سیصد هزارتن از زلزله تلف شده اند و باز هفتاد سال پس از آن ده هزار کس بزلزله بمرده اند و در 1860 انگلیسها و فرانسویها متفقاً شهر را ضبط کرده و معاهده ای بجبر با امپراطور آنجا بنفع خود بستند نخستین کس از اروپائیان که این شهر را دیدار کرده است مارکوپولو است. - انتهی
لغت نامه دهخدا
جان، (1704- 1757 میلادی) دریاسالار انگلیسی، پسر جورج بینگ ملقب به وایکاونت تارینگتن، در 1756 میلادی که فرانسویان به جزیره مینورکا هجوم بردند، بینگ مأمور شد که به کمک دژی که پایداری میکرد برود و چون این دژ سقوط کرد بینگ در محکمۀ نظامی محاکمه و سپس تیرباران شد، محکومیت وی خشم عمومی را برانگیخت، (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کینه
تصویر کینه
بغض، کین، دشمنی، عداوت، بدخواهی و آزار کسی در دل پنهان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
دست افزاری باشد که چاه جویان و گل کاران بدان زمین و دیوار را بکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
چوبی است که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه
تصویر کینه
((نِ))
دشمنی، عداوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
((کُ دَ))
چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می کوبیدند، کدینه، کدین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرنگ
تصویر کرنگ
دیگی که رنگرزان رنگ ها را در آن می جوشانند، کرند
فرهنگ فارسی معین
((کُ لَ))
آلت آهنی نوک تیز که از آن برای کندن جاهای سفت زمین استفاده می کنند، درنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رینگ
تصویر رینگ
میدان مسابقه مشت زنی که گرداگرد آن را طناب کشیده اند، حلقه چدنی که پیستون را روی سیلندر نگه می دارد و از ورود گاز به داخل کارتل یا روغن به داخل محفظه سیلندر جلوگیری می کند، حلقه فلزی چرخ خودرو که تایر روی آن نصب می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرنگ
تصویر کرنگ
((کُ رَ))
میدان اسب دوانی، اسبی که رنگش قهوه ای روشن باشد، حلقه زدن مردم، کرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کینه
تصویر کینه
تنفر
فرهنگ واژه فارسی سره
پشت سر، عقب
فرهنگ گویش مازندرانی
کاسه ی دوتار، بدنه ی اصلی، درخت، پایه درخت بن
فرهنگ گویش مازندرانی