جدول جو
جدول جو

معنی کیل - جستجوی لغت در جدول جو

کیل
خمیده، کج، برای مثال بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست / مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل (قطران - ۲۱۶)، آرزومند
تصویری از کیل
تصویر کیل
فرهنگ فارسی عمید
کیل
پیمانه، ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند، دل عارف، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانهٴ نفت
تصویری از کیل
تصویر کیل
فرهنگ فارسی عمید
کیل
(زَرْیْ)
پیمودن گندم را. مکیل. مکال. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندازه نمودن چیزی را به چیزی. (آنندراج). پیمودن به پیمانه. (تاج المصادر بیهقی). پیمودن. (غیاث). پیمودن گندم و جز آن را، و آن بیشتر در گندم استعمال شود. مکال. مکیل. (از اقرب الموارد) ، پیموده شدن طعام (گندم) : کیل الطعام و کئل الطعام، مانند سئل و کول با قلب ’یاء’ به ’واو’، پیموده شد گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیل الطعام (مجهولاً) ، پیموده شد گندم، و کاف را مضموم کنند و گویند کیل ، و نیز کول الطعام گویند با قلب ’یا’ و ’واو’ و اسکان ماقبل. و اسم مفعول مکیل و مکیول است. (از اقرب الموارد) ، طعام (گندم) پیمودن کسی را: کاله طعاماً، پیمود جهت او، کال له کذلک، و منه قوله تعالی: و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون، ای کالوا لهم. (از منتهی الارب). کاله طعاماً، پیمود برای آن گندم، و کال له الطعام نیز چنین است. (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد آرد: و گاهی به دو مفعول متعدی شود، مانند کلت زیداً الطعام، و گاهی لام جر به مفعول اول داخل شود، مانند: کلت لزید الطعام، سنجیدن درمها را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : کال الصیرف الدراهم، صراف درمها را وزن کرد. (از اقرب الموارد) ، بیرون ناآمدن آتش از آتش زنه. (تاج المصادر بیهقی). آتش ندادن آتش زنه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : کال الزند، آتش زنه نیفروخت و آتش از آن بیرون نجهید. (از اقرب الموارد) ، اندازه نمودن چیزی را به چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : کال الشی ٔ بالشی ٔ، این چیز را باآن چیز مقایسه کرد، و گویند: کلت فلاناً بفلان، یعنی فلان را با فلان مقایسه کردم. (از اقرب الموارد) ، بس بودن پیمانۀ طعام (گندم) کسی را: هذا الطعام لایکیلنی، یعنی این قدر از طعام (گندم) بس نیست مرا پیمانۀ او. (از منتهی الارب). این پیمانه از گندم بس نیست مرا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کیل
(کَیْ یِ)
بهترین و برگزیدۀ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، براده و پوسته، و گویند: خرج من الزندالکیل، یعنی از آتش زنه براده و پوسته خارج شد. (از اقرب الموارد). خس و خاشاک و سبوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کیل
(یِ)
بندری است در آلمان غربی بر کنار دریای بالتیک که 270000 تن سکنه دارد. در این شهر صنعت کشتی سازی و ماهیگیری رواج دارد. کانال کیل از مصب رود لب، دریای بالتیک را به دریای شمال متصل می سازد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
کیل
قریه ای است در ساحل دجله زیر زریران، و همان کال است که در قول ابن الحجاج آمده است: لعن اﷲ ایلتی بالکال، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کیل
خمیده و کج، (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، خمیده و کج شده باشد، (برهان) :
دلم به سان هلال آمد از هوای حبیب
تنم به سان خلال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل،
قطران (از فرهنگ رشیدی و آنندراج)،
، در نسخۀ سروری به معنی آرزومند گفته، (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، آرزومند و صاحب آرزو رانیز گویند، (برهان)،
گلیم و پلاس پوش را هم گفته اند، (برهان)، گلیم و پلاس پوش، (ناظم الاطباء)، نمد، (فرهنگ فارسی معین)، نمد، پلاس، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به کیل دارشود، پوست بز، (فرهنگ فارسی معین)، هلهله، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- کیل زدن، با هم آواز مخصوص برآوردن زنان خاصه زنان روستایی در شادی عروسی و جز آن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- کیل کشیدن، آوازی خاص برآوردن زنان قبایل کرد و لر در عروسی ها و جشنها، آوازی که زنان روستایی برآرند هم آهنگ نشانۀ وجد و سرور را در عروسیها و غیره، هلهله کردن، (در چهارمحال) قیه کشیدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
، در لهجۀ مردم شهرستانک، جوی، نهر، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، شیار، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، جلگۀ وسیع، (از فهرست ولف) :
بنه برد گر کیل و او برهنه
همی بازگردد زبهر بنه،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2517)
لغت نامه دهخدا
کیل
(یَ)
میوه ای است صحرایی زردرنگ، و گاهی سرخ می شود، و کیلک و کهین نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). نام میوه ای است صحرایی شبیه به آلوچه و سیب کوچک، و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی زعرور و درخت آن را شجرهالدب خوانند و کیل سرخ نیز گویندش، و بعضی گویند زعرور یونانی است نه عربی، و الله اعلم. (برهان). میوه ای است صحرایی زرد و سرخ می شود، و آن را کیلک نیز می گویند و به کیالک مشهور است. (از آنندراج). زالزالک. کیالک. کیلک. کیلو. (فرهنگ فارسی معین). عنب الدب و زعرور. (ناظم الاطباء) :
حسود گفتۀ بسحاق گو بگوی جواب
که پیش ما کیل و به به هم نخواهد ماند.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ رشیدی).
- کیل سرخ، زالزالک. (فرهنگ فارسی معین).
، ازگیل. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کیل
پیمانه، مکیال، ظرفی برای اندازه گرفتن مایعی یا چیزی خشک چون گندم و جو وغیره خمیده و کج
فرهنگ لغت هوشیار
کیل
((اِ))
نمد، پوست بز
تصویری از کیل
تصویر کیل
فرهنگ فارسی معین
کیل
خمیده، کج، آرزومند
تصویری از کیل
تصویر کیل
فرهنگ فارسی معین
کیل
((کَ))
پیمانه، جمع اکیال
تصویری از کیل
تصویر کیل
فرهنگ فارسی معین
کیل
اندازه، پیمانه، کیله، پیمودن، سنجش، سنجیدن، ازگیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کیل
مقیاسی برای حجم پیمانه یا ظرفی برای اندازه گرفتن مایع یا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بکیل
تصویر بکیل
(دخترانه)
شخم زن (نگارش کردی: بک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکیل
تصویر شکیل
خوشگل، زیبا، خوش اندام، خوش ریخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
کسی که به او اعتماد کنند و کاری را به او بسپارند، کسی که از طرف کس دیگر برای انجام دادن کاری تعیین شود، گماشته، نماینده، در علوم سیاسی نماینده ای که از طرف یک حزب یا جمعی از مردم برای اجرای امری انتخاب می شود
وکیل عمومی: دادیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیل
تصویر شکیل
مکر، حیله، فریب، دلام، نارو، خاتوله، ترفند، حقّه، تزویر، ترب، اشکیل، غدر، گول، دستان، دویل، دغلی، گربه شانی، شید، خدعه، روغان، چاره، ستاوه، کلک، احتیال، ریو، قلّاشی، کید، نیرنگ، تنبل
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
خوش نما در لباس و رفتار، یقال هو جمیل ٌ بکیل ٌ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اکول. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیارخوار. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خوشگل. خوش صورت. خوش اندام. زیبا. خوب روی. (ناظم الاطباء). در تداول بمعنی خوشگل و جمیل بکار برند، ولی در لغت نیافتم و گویا در عربی بدین معنی نیامده است. وجیه. وجیهه. قشنگ. زیبا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ممال و مخفف اشکال. مولوی در بیتی شکال را بمعنی اشکال به تخفیف آورده و ظاهراً در بیت زیر شکال را ممال کرده:
آن تعمق در دلیل و در شکیل
از بصیرت می کند او را گسیل.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مکر. فریب. حیله. (برهان). مکر. فریب. (غیاث) ، پابند اسب که از موی بز بافته باشند. (ناظم الاطباء). شکال اسب. (فرهنگ جهانگیری). رسن اسب. (غیاث). در جهانگیری و برهان بمعنی پای بند اسب آورده و هر دو عربی است و پای بند اسب، چدار است. (انجمن آرا) (آنندراج). چداراسب و آن ریسمانی باشد که بر پای اسب و استر بدخصلت بندند. (برهان) ، نام درختی، زنجیری که بدان کارد و خنجر را به کمربند متصل می کنند، سیخ آهنین و یا چوبینی که اجزای در را بهم متصل کرده نگاه میدارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوشگل و خوش صورت و خوش اندام و زیبا و بمعنای کف خون آمیخته ای که بر دهانه لگام پیدا شود حیله، تزویر
فرهنگ لغت هوشیار
کارگزار، نماینده، استاد سرای، جانشین، کار راه انداز، آنکه کاری بوی واگذار شده، مباشر، ناظر سرای، استادالدار: (و دختر خویش بدان آیین بمرزبان شاه داد و به جمهور - که وکیل او بود - داد)، نایب جانشین خلیفه قایم مقام، (صفویه) بالاترین مقام حکومت را وکیل نامیدند، کسی که بموجب عقدی از طرف شخص دیگری برای انجام امری تعیین شده است آنکه طبق عقد یا قرار دادی برای انجام امری از طرف شخص رشید دیگر نایب شده بدون آنکه اختیار انجام آن امر از منوب عنه ساقط شده باشد، یا وکیل تسخیری. وکیلی که برای انجام وکالت انتخابی مامور شود. یا وکیل در توکیل. آنکه علاوه بر وکالت در انجام امری اختیار دارد که بفرد دیگری وکالت دهد تامور وکالت را انجام دهد. یا وکیل عمومی معاون قضایی دادستان دادیار قضایی دادیاری که واجد شرایط قضا است و بجای دادستان در دادگاهها وظایف او را انجام می دهد. یا وکیل قاضی. کسی که از طرف قاضی مامور اجرای امور بود: (وکیل قاضیم اند گذر کمین کر دست بکف قباله دعوی چو مار شیدایی) (حافظ) یاوکیل مدافع. وکیل دعاوی وکیل دادگستری آنکه دفاع از دعاوی حقوقی یا جزائی را از طرف یکی از اصحاب دعوا در دادگاهها بعهده می گیرد، نماینده مجلس شوری، درجه داری که رتبه وی بالاتر از سر جوخه (سرجوقه) و پایین تر از استوار (نایب) است و آن خود دارای مراتب ذیل است: یا وکیل چپ. گروهبان سوم. یا وکیل راست. گروهبانه دوم. یا وکیل باشی. گروهبان یکم. یا وکیل خرج. کسی که مخارج خانه ای بعهده وی سپرده شده: (بادی که وکیل خرج خاک است فراش گریوه مغاک است) (گنجینه گنجوی)، مهماندار، خداوند خانه. یا وکیل در. (دربار) نماینده ای بوده است که امرا و حکام اطراف در درگاه پادشاه مقیم می داشته اند که کارهای مربوط بایشان را انجام دهد و مراقب مصالح کار باشد: (از مسعدی شنودم وکیل در که خوارزمشاه سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد) یا وکیل دریا. مرغی است افسانه ای که آنرا طیطوهم گویند (هر چند طیطو بدو نوع موجود اطلاق شده)، سیمرغ دریا در کلیله (وکیل دریا) آمده و در همان داستان از او به (سیمرغ) تعبیر آمده. در کلیله عربی ابن المقفع مصحح مرصفی (وکیل البحر) ودرچاپ اب لویس ص (الموکل بالبحر) (دوجا) آمده. در چا. مرصفی ص راجع به وکیل البحر در حاشیه آمه: (وکیل البحر و فی بعض النسخ الموکل بالبحر یوخذ من سیاق المثل انه حیوان بحری اوخرافی لا وجودله) وکیل هم درین ترکیب بمعنی (موکل) و مظهر و سمبول است. رودکی هم در کلیله و دمنه منظوم گفته: (پادشا سیمرغ دریا را ببرد خانه (خایه خ) و بچه بدان تیتو سپرد) (لفا) سیمرغ معروف هم در روایات زردشتی در میان دریا جای دارد. در (رشن یشت) آمده: (و اگر هم تو ای رشن پاک، در بالای درخت سئنه (سیمرغ) باشی در میان دریای فرا خکرت (آن درختی که) داروهای نیک در بر دارد و دارای اروهای درست و درمان بخش است. (درختی که) (همه را درمان بخش) نام دارد و در آن تخمهای همه گیاهان نهاده شده ما ترابیاری میخوانیم) دریای فرا خکرت را برخی دریای خزر و بعضی دریای عمان دانسته اند. در فرهنگهای پارسی و اشعار قدما (سیرنگ) بمعنی سیمرغ آمده. بیت ذییل از فردوسی در دست است: (از آنگا یگه باز گشتن نمود که نزدیک دریای سیرنگ بود) (دریای سیرنگ) ممکن است بدو معنی گرفته شود: دریایی که سیمرغ در آن میزیست، دریای موسوم به (سیرنگ) بهرحال در این بیت تاثیر روایت کهن سال اوستا (مبنی برزیستن سیمرغ در دریا) هویداست. یا وکیل دیوان اعلی. ممکن است این وکیل دیوان اعلی غیر از وکیل نفس نفیس یا وکیل الدوله و دستیار وزیر اعظم بوده است و در مواقع بلا تصدی ماندن مقام عظمی با غیبت وی امور را اداره میکرده) یا وکیل سلطنت. نایب السلطنه و صدر اعظم. (صفویه)، یا وکیل شهبندر. (اصطلاح وزارت امور خارجه عثمانی و ایران در عهد قاجاریه خاص ماموران عثمانی) قایم مقام شهبندر: (یمینی افندی وکیل شهبندر در خوی حسین آقا وکیل شهبندر در ساوجبلاغ) یا وکیل مطلق. وکیلی که دارای اختیارات تام است. یا وکیل وزیراعظم. کسی که در غیاب وزیر اعظم (صدراعظم) امور را اداره میکرد (صفویه) (قائم مقام عهد قاجاریه)، یا وکیل همایونی. وظیفه او عبارت بود از اداره امور مالی ادای و از حیث مرتبت در پایه عالیتر از امرا دیگر قرار داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکیل
تصویر اکیل
همخور همکاسه خورده همکاسه همخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکیل
تصویر دکیل
لگد کوب لگد مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکیل
تصویر بکیل
خوشپوش، خوشرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکیل
تصویر اکیل
همکاسه، همخور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیل
تصویر شکیل
((شَ))
در فارسی، خوش ریخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیل
تصویر شکیل
((ش))
ریسمانی که بر پای اسب و ستر بدخو بندند، چدار، زنجیری که بدان کارد و خنجر را به کمربند متصل کنند، سیخ آهنین یا چوبین که بدان اجزای در را به هم متصل سازند، فریب، حیله، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
((وَ))
مباشر، کارگزار، کسی که شخص انجام کارهای خود را به او واگذار می کند، نماینده مجلس که از طرف مردم انتخاب شود، جمع وکلاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
جانشین، نماینده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکیل
تصویر شکیل
خوش ریخت، زیبا
فرهنگ واژه فارسی سره
مدافع، وکیل، وکیل دادگستری، مشاور حقوقی
دیکشنری اردو به فارسی