دین، مذهب، روش، آیین در ورزش شطرنج حالتی که در آن شاه به وسیلۀ یکی از مهره های حریف تهدید می شود در ورزش شطرنج هنگام کیش دادن به شاه حریف گفته می شود هنگام دور کردن پرندگان به کار می رود نوعی پارچه از جنس کتان، خیش ترکش
دین، مذهب، روش، آیین در ورزش شطرنج حالتی که در آن شاه به وسیلۀ یکی از مهره های حریف تهدید می شود در ورزش شطرنج هنگام کیش دادن به شاه حریف گفته می شود هنگام دور کردن پرندگان به کار می رود نوعی پارچه از جنس کتان، خیش ترکش
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو
مارمولَک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دُمِ بلند که قادرند دُم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چَلپاسه، کَرباسه، باشو، ماتورَنگ، کَربَشه، کَرفَش، کَرپوک، کَرباشه، کَرباشو، کَلباسو
مرغی است بزرگ، و آن را دینار هم می گویند، و بعضی گویند مرغکی است کوچک و رنگهای مختلف دارد و آشیانی سازد که گویی از ریسمان بافته اند و از درخت آویزان کند. (برهان) (آنندراج). در عربی ’تنوط’. (حاشیۀ برهان چ معین)
مرغی است بزرگ، و آن را دینار هم می گویند، و بعضی گویند مرغکی است کوچک و رنگهای مختلف دارد و آشیانی سازد که گویی از ریسمان بافته اند و از درخت آویزان کند. (برهان) (آنندراج). در عربی ’تنوط’. (حاشیۀ برهان چ معین)
از راستی به کژی شدن یا فریفتن به عشق، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 28)، رجوع به کیبیدن شود، پیچ و پیچیدگی، خمیدگی، مختلط و درهم، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
از راستی به کژی شدن یا فریفتن به عشق، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 28)، رجوع به کیبیدن شود، پیچ و پیچیدگی، خمیدگی، مختلط و درهم، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
نام جزیره ای است در دریای پارس، جواهرآلات فاخر و مروارید و قطعه و بالشهای زردوز از آنجا آرند، و هوای آن به غایت گرم باشد، (از صحاح الفرس)، نام جزیره ای است که به هرموز مشهور است، و وجه تسمیه اش به این نام آن است که چون بر بلندیهای اطراف آن برآیند در نظر مانند کیش نماید که ترکش باشد، (فرهنگ جهانگیری)، نام شهری است در جزیره از دریا، و آن به هرموز اشتهار دارد و وجه این آن است که چون بر بلندیهای اطراف هرموز برمی آیند مانند کیش که ترکش باشد به نظر درمی آید، (برهان)، نام جزیره ای است از جزایر بحر عمان در حوالی فارس، و آن را جزیره دراز خوانند، و وجه این نام آنکه چون از دور نظر کنند به ترکیب کیش یعنی جای تیر نماید، و عربان معرب کرده جزیره قیس نامند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نام جزیره هرمز که در خلیج ایران واقع شده، (ناظم الاطباء)، قیس معرب آن، (فرهنگ رشیدی)، اتابک ابوبکر بدانجا دولتخانه نام داد، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، جزیره ای است در وسط دریا و از اعمال فارس به شمار است زیرا که مردم آنجا فرس هستند، (از معجم البلدان)، جزیره کیش در طی قرون گذشته (قرن پنجم و ششم و هفتم هجری) بسیار آباد و پرجمعیت و مرکز سیاسی و تجارتی و کشتیرانی خلیج فارس و بندرگاه معتبر کشتیهای چین و هند و بصره و بغداد و غیره بوده است ... (از حاشیۀ شدالازار چ قزوینی ص 187)، بعد از قشم مهمترین جزیره ساحلی ایران کیش است که 15 کیلومتر طول و 8 کیلومتر عرض دارد و به واسطۀ تنگه ای به عرض 18 کیلومتر از ساحل جدا شده، این تنگه به خوبی قابل کشتیرانی است، صرف نظر از بعضی ناهمواریهای داخلی، تمام سطح جزیره صاف و بهتر از تمام جزایر دیگر قابل زراعت است و جغرافیون ایرانی در کتب خود از حاصلخیزی آن بسیار شرح داده اند، جمعیت آن قریب 0 نفر است، (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 106)، جزیره ای از دهستان چارکی بخش لنگه است که در شهرستان لار و در نه هزارگزی غرب لنگه در خلیج فارس و هفده هزارگزی بندر گرزه واقع است، جلگه و گرمسیر و مرطوب است، سکنۀ این جزیره در چهار آبادی کوچک به نام: ماشه، سفیل، ده، سدچم سکنی دارند، پاسگاه گارد مسلح گمرک دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) : یکی پیر درویش در خاک کیش نکو گفت با همسر زشت خویش، سعدی، بوی بغلت می رود از پارس به کیش همسایه به جان رسید و بیگانه و خویش، سعدی، شبی در جزیره کیش مرا به حجرۀ خویش خواند، (گلستان)، رجوع به قیس و ’جزیره قیس’ در همین لغت نامه و فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 317 و معجم البلدان (ذیل کیش و قیس) و فارسنامۀ ابن البلخی ص 136 و 141 و شدالازار ص 110 و 185 شود شهری است به ماوراءالنهر نزدیک سمرقند که در این زمان او را شهر سبز خوانند، (فرهنگ اوبهی)، رجوع به کش شود
نام جزیره ای است در دریای پارس، جواهرآلات فاخر و مروارید و قطعه و بالشهای زردوز از آنجا آرند، و هوای آن به غایت گرم باشد، (از صحاح الفرس)، نام جزیره ای است که به هرموز مشهور است، و وجه تسمیه اش به این نام آن است که چون بر بلندیهای اطراف آن برآیند در نظر مانند کیش نماید که ترکش باشد، (فرهنگ جهانگیری)، نام شهری است در جزیره از دریا، و آن به هرموز اشتهار دارد و وجه این آن است که چون بر بلندیهای اطراف هرموز برمی آیند مانند کیش که ترکش باشد به نظر درمی آید، (برهان)، نام جزیره ای است از جزایر بحر عمان در حوالی فارس، و آن را جزیره دراز خوانند، و وجه این نام آنکه چون از دور نظر کنند به ترکیب کیش یعنی جای تیر نماید، و عربان معرب کرده جزیره قیس نامند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نام جزیره هرمز که در خلیج ایران واقع شده، (ناظم الاطباء)، قیس معرب آن، (فرهنگ رشیدی)، اتابک ابوبکر بدانجا دولتخانه نام داد، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، جزیره ای است در وسط دریا و از اعمال فارس به شمار است زیرا که مردم آنجا فرس هستند، (از معجم البلدان)، جزیره کیش در طی قرون گذشته (قرن پنجم و ششم و هفتم هجری) بسیار آباد و پرجمعیت و مرکز سیاسی و تجارتی و کشتیرانی خلیج فارس و بندرگاه معتبر کشتیهای چین و هند و بصره و بغداد و غیره بوده است ... (از حاشیۀ شدالازار چ قزوینی ص 187)، بعد از قشم مهمترین جزیره ساحلی ایران کیش است که 15 کیلومتر طول و 8 کیلومتر عرض دارد و به واسطۀ تنگه ای به عرض 18 کیلومتر از ساحل جدا شده، این تنگه به خوبی قابل کشتیرانی است، صرف نظر از بعضی ناهمواریهای داخلی، تمام سطح جزیره صاف و بهتر از تمام جزایر دیگر قابل زراعت است و جغرافیون ایرانی در کتب خود از حاصلخیزی آن بسیار شرح داده اند، جمعیت آن قریب 0 نفر است، (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 106)، جزیره ای از دهستان چارکی بخش لنگه است که در شهرستان لار و در نه هزارگزی غرب لنگه در خلیج فارس و هفده هزارگزی بندر گرزه واقع است، جلگه و گرمسیر و مرطوب است، سکنۀ این جزیره در چهار آبادی کوچک به نام: ماشه، سفیل، ده، سدچم سکنی دارند، پاسگاه گارد مسلح گمرک دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) : یکی پیر درویش در خاک کیش نکو گفت با همسر زشت خویش، سعدی، بوی بغلت می رود از پارس به کیش همسایه به جان رسید و بیگانه و خویش، سعدی، شبی در جزیره کیش مرا به حجرۀ خویش خواند، (گلستان)، رجوع به قَیس و ’جزیره قیس’ در همین لغت نامه و فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 317 و معجم البلدان (ذیل کیش و قیس) و فارسنامۀ ابن البلخی ص 136 و 141 و شدالازار ص 110 و 185 شود شهری است به ماوراءالنهر نزدیک سمرقند که در این زمان او را شهر سبز خوانند، (فرهنگ اوبهی)، رجوع به کش شود
دین و مذهب، (فرهنگ رشیدی)، به معنی دین و مذهب و ملت هم آمده است، (برهان)، مرادف آیین و مذهب است، (آنندراج)، مله، (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب)، در اوستا، تکئشه (اعتراف، عهد)، پهلوی، کش، ارمنی، کش، در اوستا، تکئشه درمورد آیین اهریمنی استعمال شده، در مقابل دئنا (دین)، ولی در فارسی کیش به معنی مطلق آیین و دین آمده، (حاشیۀ برهان چ معین) : دقیقی چار خصلت برگزیده ست به گیتی از همه خوبی و زشتی لب یاقوت رنگ و نالۀ چنگ می خون رنگ و کیش زردهشتی، دقیقی، و مردمان روستا بیشتر کیش سپیدجامگان دارند، (حدود العالم)، ز دین پدر کیش مادر گرفت زمانه بدو مانده اندر شگفت، فردوسی، کسی کو خرد جوید و ایمنی نیازد سوی کیش اهریمنی، فردوسی، تو بس کن ز دین نیاکان خویش خردمند مردم نگردد ز کیش، فردوسی، پارسیان را از جهت کیش گبرگی نشایست که سال را به یکی روز کبیسه کنند، (التفهیم ص 222)، ببستش به سوگند و پیمان و کیش گرفتن ز دل جفت و پیوند خویش، اسدی، بر دین حقی و سوی جاهل بر سیرت و کیش هندوانی، ناصرخسرو، و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسایی تازه گردانید، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 71)، در میان رعیت عدل کردند و اندر کیش خود جور و ستم روا نداشتند، (نصیحه الملوک غزالی)، همه روم ترسا شدند و ارمنیان همچنین کیش ایشان گرفتند، (مجمل التواریخ و القصص)، به جان تو که پرستیدن تو کیش من است به کیش عشق پرستش رواست جانان را، ادیب صابر، فارغ از نقش دین و کیش همه گور خانه هوای خویش همه، سنائی (مثنویها چ دانشگاه ص 157)، جان نو داده ای جهانی را فرق ناکرده اهل مذهب و کیش، انوری، دین ور نه و ریاست کرده به دینور کیش مغان و دعوت خورده به دامغان، خاقانی، ز چارنامه عیان شد که من موحد نامم به چارکیش خبر شد که من مقدس کیشم، خاقانی، چنان در کیش عیسی شد بدو شاد که دخت خویش مریم را بدو داد، نظامی، به جزعشقت ندارم کیش و ملت به جز کویت ندارم خان ومانی، عطار، نعرۀ رندان شنید راه قلندر گرفت کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد، عطار، در عالم عشق عاشقان را قربان شدن است مذهب و کیش، عطار، و دانست که کیش نطاح در تنور بلا قربان خواهد شد و کیش حسن صباح قربان، (جهانگشای جوینی)، از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش، مولوی، که شما پروانه وار از جهل خویش پیش آتش می کنید این حمله کیش، مولوی، عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش، سعدی، به کیش کلکنه و دین فوطۀ حمام که بقچه کردن سجاده عین بی ادبی است، نظام قاری، هزار جان شده قربان هزار کیش خراب ز فکر گوشۀ کیش و دوال قربانش، ؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - امثال: کافر همه را به کیش خود پندارد، نظیر: هرکه نقش خویشتن بیند در آب، ؟ - کافرکیش، آنکه دین کافران دارد، رجوع به همین کلمه شود، ، خوی و عادت، (غیاث)، راه و رسم، طریقت، سنت، روش: نهادم بر این نامه بر مهر خویش چنانچون بود رسم و آیین و کیش، فردوسی، همه مردم حصن پیش آمدند به پوزش به آیین و کیش آمدند، فردوسی، سپهبد به سوی شبستان خویش بیامد بر آن سان که بدرسم و کیش، فردوسی، خلق گویند که ترکش کن و عهدش بشکن ای عزیزان چومن این کیش ندارم چه کنم ؟ اوحدی، - اخلاص کیش، اخلاص آیین، صمیمی، - ارادت کیش، رجوع به همین کلمه شود، - بیدادکیش، رجوع به همین کلمه شود، - پسندیده کیش، رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیب های پسندیده شود، - راست کیش، رجوع به همین کلمه شود، - زشت کیش، رجوع به همین کلمه شود، - ظلم کیش، ستم پیشه، - فرخنده کیش، رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیب های فرخنده شود، - نکوهیده کیش، رجوع به همین کلمه شود، - وفاکیش، وفادار: دوم آنجا که معشوق وفاکیش ببیند نوگلی با بلبل خویش، وحشی، رجوع به ’وفاکیش’ شود، ، ترکش، (فرهنگ رشیدی)، به معنی ترکش باشد، و آن جایی است که تیر در آن کنند و بر کمر بندند، (برهان)، به معنی ترکش یعنی تیردان، (انجمن آرا) (آنندراج)، جعبه و ترکش، (ناظم الاطباء)، جعبه و تیردان، ترکش، کنانه، وفضه، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بروم یا نروم عیدکنم یا نکنم کیش بربندم یا بازکنم تیر و کمر؟ فرخی، هزار غلام با عمود سیمین و دوهزار با کلاه های چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290)، دست را چون به سوی کیش کنند دل خصمان چو چشم خویش کنند، سنائی (مثنویها چ دانشگاه ص 151)، آسمان گر سلاح بربندد تیر تدبیر تو نهد در کیش، انوری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش چو قربان پیکار بربست و کیش، سعدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید ما نیز یکی باشیم از جملۀ قربانها، سعدی، همچنان تیر غمت را سپر از سینۀ ماست گرچه تیر دگرت در همه کیش نماند، هندوشاه نخجوانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، هزار جان شده قربان هزار کیش خراب ز فکر گوشۀ کیش و دوال قربانش، ؟ (از یادداشت ایضاً)، ، پر را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، در فرهنگ به معنی پر نیز آورده، (فرهنگ رشیدی)، پر مرغان را گویند مطلقاً، خصوصاً پری که بر تیر نصب کنند، (برهان)، پر که بر تیر نصب نمایند، (آنندراج)، - تیر چارکیش، تیر چهارپر، (فرهنگ فارسی معین) : ز رای اوست کار ملک و ملت چو تیر چارکیش از فاق و پیکان، عبدالقادر نایینی (از فرهنگ رشیدی)، ، جانوری است که از پوست آن پوستین کنند، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، سمور، (زمخشری، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وشق به کیش چو این قصه گفت گرمانه ز خشم بر تن وی موی گشت چون خنجر، نظام قاری (دیوان البسه ص 17)، ، نوعی از جامه باشد که از کتان بافند، و آن را خیش نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافته است که از کتان ببافند، و آن را خیش نیز خوانند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از جامه بود که از کتان بافند، (برهان)، با یزدی ’کیش’ (مقنعۀ زن) مقایسه شود، در سبزوار ’کیش حمام’ یک قسم کتان است، (حاشیۀ برهان چ معین) : و چندان جامه و طرایف وزرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عناب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود در این هدیۀ سوری که امیر و همه حاضران به تعجب ماندند، (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 412)، درخت شمشاد را گویند، (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (فرهنگ رشیدی)، به معنی درخت شمشاد سندی ندیده ام، (انجمن آرا) (آنندراج)، این نام را در گیلان و طوالش به شمشاد دهند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خرزهره، در جنوب ایران و هم در جزیره کیش خرزهره به حال وحشی فراوان است، و در جزیره کیش خرزهره رانیز کیش نامند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، لفظی است که به هنگام شطرنج بازی در محل خود گویند، و آن چنان است که مهره ای از مهره های شطرنج را در جایی گذارند که در یکی از خانه ها که به این مهره تعلق دارد شاه حریف لاعلاج از آن خانه برخیزد یا علاج آن کند، (برهان)، در بازی شطرنج چون مهره ای را درجایی گذارند که در یکی از خانه های متعلق به این مهره، شاه حریف نشسته باشد، گویند: کیش، حریف ناچار شاه را از آن خانه حرکت می دهد و یا چارۀ آن را می کند ومی گوید: نه کیش، (ناظم الاطباء)، کلمه ای است که به هنگام شطرنج بازی به عنوان اعلام خطر گویند، چون مهره ای از مهره های شطرنج را در جایی گذارند که شاه حریف در محاصره افتد، گویند: کیش، حریف ناگزیر شود شاه را از آن خانه به جای دیگر برد یا راه حمله را مسدود سازد، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به ’کش’ و ’شه’ شود، راندن و دور نمودن مرغ را نیز به این لفظ کنند، و این لفظ امر است بر دور شدن و رفتن، یعنی دور شو و برو، و در شطرنج نیز همین معنی را دارد، (برهان)، این لفظ را در دور کردن مرغان استعمال کنند، (ناظم الاطباء)، یا کیش کیش، آوازی است که بدان مرغان را رانند، مقابل توتو که بدان مرغان را خوانند، و عرب حف حف گوید، صوتی است که بدان پرندگان را زجر کنند، مانند چخ برای سگ و پیشت برای گربه، حت ّ، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آوازی است که با تکرار آن سگان را بر کسی یا بر یکدیگر آغالند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آوازی است که با تکرار وپیوسته کردن آن (کیش کیش) طفلان شیرخواره را خوابانندآنگاه که در بغل دارند، و اگر در گهواره باشد لالایی گویند، آوازی است که کودکان را بدان خوابانند یا آرام کنند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دین و مذهب، (فرهنگ رشیدی)، به معنی دین و مذهب و ملت هم آمده است، (برهان)، مرادف آیین و مذهب است، (آنندراج)، مله، (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب)، در اوستا، تکئشه (اعتراف، عهد)، پهلوی، کش، ارمنی، کش، در اوستا، تکئشه درمورد آیین اهریمنی استعمال شده، در مقابل دئنا (دین)، ولی در فارسی کیش به معنی مطلق آیین و دین آمده، (حاشیۀ برهان چ معین) : دقیقی چار خصلت برگزیده ست به گیتی از همه خوبی و زشتی لب یاقوت رنگ و نالۀ چنگ می خون رنگ و کیش زردهشتی، دقیقی، و مردمان روستا بیشتر کیش سپیدجامگان دارند، (حدود العالم)، ز دین پدر کیش مادر گرفت زمانه بدو مانده اندر شگفت، فردوسی، کسی کو خرد جوید و ایمنی نیازد سوی کیش اهریمنی، فردوسی، تو بس کن ز دین نیاکان خویش خردمند مردم نگردد ز کیش، فردوسی، پارسیان را از جهت کیش گبرگی نشایست که سال را به یکی روز کبیسه کنند، (التفهیم ص 222)، ببستش به سوگند و پیمان و کیش گرفتن ز دل جفت و پیوند خویش، اسدی، بر دین حقی و سوی جاهل بر سیرت و کیش هندوانی، ناصرخسرو، و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسایی تازه گردانید، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 71)، در میان رعیت عدل کردند و اندر کیش خود جور و ستم روا نداشتند، (نصیحه الملوک غزالی)، همه روم ترسا شدند و ارمنیان همچنین کیش ایشان گرفتند، (مجمل التواریخ و القصص)، به جان تو که پرستیدن تو کیش من است به کیش عشق پرستش رواست جانان را، ادیب صابر، فارغ از نقش دین و کیش همه گور خانه هوای خویش همه، سنائی (مثنویها چ دانشگاه ص 157)، جان نو داده ای جهانی را فرق ناکرده اهل مذهب و کیش، انوری، دین ور نه و ریاست کرده به دینور کیش مغان و دعوت خورده به دامغان، خاقانی، ز چارنامه عیان شد که من موحد نامم به چارکیش خبر شد که من مقدس کیشم، خاقانی، چنان در کیش عیسی شد بدو شاد که دخت خویش مریم را بدو داد، نظامی، به جزعشقت ندارم کیش و ملت به جز کویت ندارم خان ومانی، عطار، نعرۀ رندان شنید راه قلندر گرفت کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد، عطار، در عالم عشق عاشقان را قربان شدن است مذهب و کیش، عطار، و دانست که کیش نطاح در تنور بلا قربان خواهد شد و کیش حسن صباح قربان، (جهانگشای جوینی)، از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش، مولوی، که شما پروانه وار از جهل خویش پیش آتش می کنید این حمله کیش، مولوی، عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش، سعدی، به کیش کلکنه و دین فوطۀ حمام که بقچه کردن سجاده عین بی ادبی است، نظام قاری، هزار جان شده قربان هزار کیش خراب ز فکر گوشۀ کیش و دوال قربانش، ؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - امثال: کافر همه را به کیش خود پندارد، نظیر: هرکه نقش خویشتن بیند در آب، ؟ - کافرکیش، آنکه دین کافران دارد، رجوع به همین کلمه شود، ، خوی و عادت، (غیاث)، راه و رسم، طریقت، سنت، روش: نهادم بر این نامه بر مُهر خویش چنانچون بود رسم و آیین و کیش، فردوسی، همه مردم حصن پیش آمدند به پوزش به آیین و کیش آمدند، فردوسی، سپهبد به سوی شبستان خویش بیامد بر آن سان که بدرسم و کیش، فردوسی، خلق گویند که ترکش کن و عهدش بشکن ای عزیزان چومن این کیش ندارم چه کنم ؟ اوحدی، - اخلاص کیش، اخلاص آیین، صمیمی، - ارادت کیش، رجوع به همین کلمه شود، - بیدادکیش، رجوع به همین کلمه شود، - پسندیده کیش، رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیب های پسندیده شود، - راست کیش، رجوع به همین کلمه شود، - زشت کیش، رجوع به همین کلمه شود، - ظلم کیش، ستم پیشه، - فرخنده کیش، رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیب های فرخنده شود، - نکوهیده کیش، رجوع به همین کلمه شود، - وفاکیش، وفادار: دوم آنجا که معشوق وفاکیش ببیند نوگلی با بلبل خویش، وحشی، رجوع به ’وفاکیش’ شود، ، ترکش، (فرهنگ رشیدی)، به معنی ترکش باشد، و آن جایی است که تیر در آن کنند و بر کمر بندند، (برهان)، به معنی ترکش یعنی تیردان، (انجمن آرا) (آنندراج)، جعبه و ترکش، (ناظم الاطباء)، جعبه و تیردان، ترکش، کِنانه، وَفْضه، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بروم یا نروم عیدکنم یا نکنم کیش بربندم یا بازکنم تیر و کمر؟ فرخی، هزار غلام با عمود سیمین و دوهزار با کلاه های چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290)، دست را چون به سوی کیش کنند دل خصمان چو چشم خویش کنند، سنائی (مثنویها چ دانشگاه ص 151)، آسمان گر سلاح بربندد تیر تدبیر تو نهد در کیش، انوری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش چو قربان پیکار بربست و کیش، سعدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید ما نیز یکی باشیم از جملۀ قربانها، سعدی، همچنان تیر غمت را سپر از سینۀ ماست گرچه تیر دگرت در همه کیش نماند، هندوشاه نخجوانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، هزار جان شده قربان هزار کیش خراب ز فکر گوشۀ کیش و دوال قربانش، ؟ (از یادداشت ایضاً)، ، پر را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، در فرهنگ به معنی پر نیز آورده، (فرهنگ رشیدی)، پر مرغان را گویند مطلقاً، خصوصاً پری که بر تیر نصب کنند، (برهان)، پر که بر تیر نصب نمایند، (آنندراج)، - تیر چارکیش، تیر چهارپر، (فرهنگ فارسی معین) : ز رای اوست کار ملک و ملت چو تیر چارکیش از فاق و پیکان، عبدالقادر نایینی (از فرهنگ رشیدی)، ، جانوری است که از پوست آن پوستین کنند، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، سمور، (زمخشری، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وشق به کیش چو این قصه گفت گرمانه ز خشم بر تن وی موی گشت چون خنجر، نظام قاری (دیوان البسه ص 17)، ، نوعی از جامه باشد که از کتان بافند، و آن را خیش نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافته است که از کتان ببافند، و آن را خیش نیز خوانند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از جامه بود که از کتان بافند، (برهان)، با یزدی ’کیش’ (مقنعۀ زن) مقایسه شود، در سبزوار ’کیش حمام’ یک قسم کتان است، (حاشیۀ برهان چ معین) : و چندان جامه و طرایف وزرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عناب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود در این هدیۀ سوری که امیر و همه حاضران به تعجب ماندند، (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 412)، درخت شمشاد را گویند، (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (فرهنگ رشیدی)، به معنی درخت شمشاد سندی ندیده ام، (انجمن آرا) (آنندراج)، این نام را در گیلان و طوالش به شمشاد دهند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خرزهره، در جنوب ایران و هم در جزیره کیش خرزهره به حال وحشی فراوان است، و در جزیره کیش خرزهره رانیز کیش نامند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، لفظی است که به هنگام شطرنج بازی در محل خود گویند، و آن چنان است که مهره ای از مهره های شطرنج را در جایی گذارند که در یکی از خانه ها که به این مهره تعلق دارد شاه حریف لاعلاج از آن خانه برخیزد یا علاج آن کند، (برهان)، در بازی شطرنج چون مهره ای را درجایی گذارند که در یکی از خانه های متعلق به این مهره، شاه حریف نشسته باشد، گویند: کیش، حریف ناچار شاه را از آن خانه حرکت می دهد و یا چارۀ آن را می کند ومی گوید: نه کیش، (ناظم الاطباء)، کلمه ای است که به هنگام شطرنج بازی به عنوان اعلام خطر گویند، چون مهره ای از مهره های شطرنج را در جایی گذارند که شاه حریف در محاصره افتد، گویند: کیش، حریف ناگزیر شود شاه را از آن خانه به جای دیگر برد یا راه حمله را مسدود سازد، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به ’کش’ و ’شه’ شود، راندن و دور نمودن مرغ را نیز به این لفظ کنند، و این لفظ امر است بر دور شدن و رفتن، یعنی دور شو و برو، و در شطرنج نیز همین معنی را دارد، (برهان)، این لفظ را در دور کردن مرغان استعمال کنند، (ناظم الاطباء)، یا کیش کیش، آوازی است که بدان مرغان را رانند، مقابل توتو که بدان مرغان را خوانند، و عرب حَف حَف گوید، صوتی است که بدان پرندگان را زجر کنند، مانند چخ برای سگ و پیشت برای گربه، حَت ِّ، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آوازی است که با تکرار آن سگان را بر کسی یا بر یکدیگر آغالند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آوازی است که با تکرار وپیوسته کردن آن (کیش کیش) طفلان شیرخواره را خوابانندآنگاه که در بغل دارند، و اگر در گهواره باشد لالایی گویند، آوازی است که کودکان را بدان خوابانند یا آرام کنند، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کبش و اسد دو شارع عظیم در سمت غربی مدینه السلام بغداد و بعهد یاقوت بیابانی خشک بوده است بین نصریه و بریه و قبر ابراهیم الحربی رحمه الله در کنار این دو شارع بوده است. (از معجم البلدان)
کبش و اسد دو شارع عظیم در سمت غربی مدینه السلام بغداد و بعهد یاقوت بیابانی خشک بوده است بین نصریه و بریه و قبر ابراهیم الحربی رحمه الله در کنار این دو شارع بوده است. (از معجم البلدان)
گوسفند دوساله و گفته اند چهارساله. (اقرب الموارد). برۀ دو ساله. (لغت نامۀ مقامات حریری). قچقار و آن در سال چهارم باشد. (منتهی الارب). گوسفند نر یعنی میش نر شاخ دار جنگی. (از غیاث اللغه) (آنندراج). گوسفند نر. قوچ. (یادداشت مؤلف). گوسپند گشن. (دهار). غوچ. (ناظم الاطباء). ج، اکبش، اکباش و کباش. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) : صاف الکبش صوفاً، بسیارپشم شد قچقار. (منتهی الارب) : چون جبرئیل علیه السلام کبش بیاورد و ابراهیم قربان کرد. (مجمل التواریخ). یکی گوید (درۀ عمر) از پوست ناقه بود و دیگری می گوید از جلد کبش ابراهیم بود. (النقض ص 568). چون ارقم از درون همه زهرند و ز برون جز کبش رنگ رنگ و شکال شکن نیند. خاقانی. وهم در روز حرکت کبشی کوهی در میانۀ راه پیش آمد و جوانان جویای نام در حال آنرا به تیر زدند. (جهانگشای جوینی). - کبش فدی، گوسفند قربانی. (از آنندراج). گوسفندی که جبرائیل به امر خدا برای ابراهیم آورد تا بجای اسماعیل ذبح کند. (فرهنگ فارسی معین) : همتش را سپهر فرش بساط دولتش را زمانه کبش فدی. ابوالفرج. نقش او پر گیاه کبش فدی صدق اﷲ در دو گوش ندی. (حدیقه). کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز باش تا داغ فدی درنهدش اسماعیل. اسماعیل (از آنندراج). جان کبش فدی کن آن مکان را بر ضابطۀ خلیل والا. درویش واله هروی (از آنندراج). ، مهترقوم و سردار آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید قوم. قائد ایشان و گفته اند منظورالیه در ایشان. (از اقرب الموارد) ، نام دیگر برج بره یعنی حمل است. (مفاتیح العلوم) ، آلتی از آلات جنگ که در حصار بکار می رود و بر دیوارهای استوار پرتاب میگردد. (اقرب الموارد). از آلات جنگ که در هدم باره ها بکار می رود. (متن اللغه). قسمی از منجنیق. (ناظم الاطباء). قوچ جنگی و آن نوعی دبابه بوده با این فرق که چیزی مانند سر قوچ داشته و مردان جنگی در داخل آن جای می گرفتند. قوچ جنگی مانند دبابه برای خراب کردن برجها بکار می رفته است به این قسم که سر قوچ بوسیلۀ طناب و قرقره هایی که به سقف آویخته بود محکم بسته می شد و مردانی که توی قوچ جنگی جا داشتند و آنها که در پشت بودند سر قوچ را جلو و عقب می بردند و بدیوار برج می زدند تا آن را خراب کنند. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه علی جواهرکلام سال 1333 ج 1 ص 182) ، دریئه و آن سنگی بزرگ است که روی دیوارگذارده می شود. و منه بنی سوراً حصیناً و وثقه بالکبوش. (از اقرب الموارد)
گوسفند دوساله و گفته اند چهارساله. (اقرب الموارد). برۀ دو ساله. (لغت نامۀ مقامات حریری). قچقار و آن در سال چهارم باشد. (منتهی الارب). گوسفند نر یعنی میش نر شاخ دار جنگی. (از غیاث اللغه) (آنندراج). گوسفند نر. قوچ. (یادداشت مؤلف). گوسپند گشن. (دهار). غوچ. (ناظم الاطباء). ج، اَکبُش، اَکباش و کِباش. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) : صاف الکبش صوفاً، بسیارپشم شد قچقار. (منتهی الارب) : چون جبرئیل علیه السلام کبش بیاورد و ابراهیم قربان کرد. (مجمل التواریخ). یکی گوید (درۀ عمر) از پوست ناقه بود و دیگری می گوید از جلد کبش ابراهیم بود. (النقض ص 568). چون ارقم از درون همه زهرند و ز برون جز کبش رنگ رنگ و شکال شکن نیند. خاقانی. وهم در روز حرکت کبشی کوهی در میانۀ راه پیش آمد و جوانان جویای نام در حال آنرا به تیر زدند. (جهانگشای جوینی). - کبش فدی، گوسفند قربانی. (از آنندراج). گوسفندی که جبرائیل به امر خدا برای ابراهیم آورد تا بجای اسماعیل ذبح کند. (فرهنگ فارسی معین) : همتش را سپهر فرش بساط دولتش را زمانه کبش فدی. ابوالفرج. نقش او پر گیاه کبش فدی صدق اﷲ در دو گوش ندی. (حدیقه). کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز باش تا داغ فدی درنهدش اسماعیل. اسماعیل (از آنندراج). جان کبش فدی کن آن مکان را بر ضابطۀ خلیل والا. درویش واله هروی (از آنندراج). ، مهترقوم و سردار آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید قوم. قائد ایشان و گفته اند منظورالیه در ایشان. (از اقرب الموارد) ، نام دیگر برج بره یعنی حمل است. (مفاتیح العلوم) ، آلتی از آلات جنگ که در حصار بکار می رود و بر دیوارهای استوار پرتاب میگردد. (اقرب الموارد). از آلات جنگ که در هدم باره ها بکار می رود. (متن اللغه). قسمی از منجنیق. (ناظم الاطباء). قوچ جنگی و آن نوعی دبابه بوده با این فرق که چیزی مانند سر قوچ داشته و مردان جنگی در داخل آن جای می گرفتند. قوچ جنگی مانند دبابه برای خراب کردن برجها بکار می رفته است به این قسم که سر قوچ بوسیلۀ طناب و قرقره هایی که به سقف آویخته بود محکم بسته می شد و مردانی که توی قوچ جنگی جا داشتند و آنها که در پشت بودند سر قوچ را جلو و عقب می بردند و بدیوار برج می زدند تا آن را خراب کنند. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه علی جواهرکلام سال 1333 ج 1 ص 182) ، دریئه و آن سنگی بزرگ است که روی دیوارگذارده می شود. و منه ُ بنی سوراً حصیناً و وثقه بالکبوش. (از اقرب الموارد)
همان کورش است. (ایران باستان ج 1 ص 232). طبری گوید از جمله کسانی که بخت نصریا بخترشه گماشتۀ بهمن با خود به بیت المقدس برد، کیرش (بن) کیکوان از ولد غیلم بن سام خازن بیت مال بهمن بود و دیگر اخشویرش بن کیرش بن جاماسب الملقب بالعالم و دیگر بهرام بن کیرش بن بشتاسب بودند.. و جای دیگر گوید من لدن تخریب بخت نصر بیت المقدس الی حین عمرانها فی عهد کیرش بن اخشویرش اصبهبد بابل.... و کیرش همان کورش هخامنشی است و اخشویرش نیز خشیارشا پسر اوست. (حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص صص 213- 214) : تا بنی اسرائیل بازآمدند و دانیال پیغامبر علیه السلام در عهد بهمن اسفندیار به فرمان کیرش که پادشاه بود از دست بهمن (بر بنی اسرائیل مهتر بود) و به عمارت بیت المقدس مشغول شدند. (مجمل التواریخ و القصص ص 213). و عمر بیت المقدس بعد خرابه سبعین سنه بهمن احد ملوک الفرس و هو کیرش. (روضه المناظر ابن شحنه، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کورش شود
همان کورش است. (ایران باستان ج 1 ص 232). طبری گوید از جمله کسانی که بخت نصریا بخترشه گماشتۀ بهمن با خود به بیت المقدس برد، کیرش (بن) کیکوان از ولد غیلم بن سام خازن بیت مال بهمن بود و دیگر اخشویرش بن کیرش بن جاماسب الملقب بالعالم و دیگر بهرام بن کیرش بن بشتاسب بودند.. و جای دیگر گوید من لدن تخریب بخت نصر بیت المقدس الی حین عمرانها فی عهد کیرش بن اخشویرش اصبهبد بابل.... و کیرش همان کورش هخامنشی است و اخشویرش نیز خشیارشا پسر اوست. (حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص صص 213- 214) : تا بنی اسرائیل بازآمدند و دانیال پیغامبر علیه السلام در عهد بهمن اسفندیار به فرمان کیرش که پادشاه بود از دست بهمن (بر بنی اسرائیل مهتر بود) و به عمارت بیت المقدس مشغول شدند. (مجمل التواریخ و القصص ص 213). و عمر بیت المقدس بعد خرابه سبعین سنه بهمن احد ملوک الفرس و هو کیرش. (روضه المناظر ابن شحنه، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کورش شود
جانوری چون مار کوتاه ولیکن دست و پای دارد سبک و زود رود و بیشتربه ویرانه ها بود به دندان هرکه را بگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کربس. (از برهان). چلپاسه. (ناظم الاطباء). سوسمار. مارپلاس. (یادداشت مؤلف). کرباسو. کرباسه. کربسو: شد مژه گرد چشم اوز آتش نیش دندان کژدم و کربش. عنصری. رجوع به کربس، کرباسو، چلپاسه و مارمولک شود
جانوری چون مار کوتاه ولیکن دست و پای دارد سبک و زود رود و بیشتربه ویرانه ها بود به دندان هرکه را بگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کربس. (از برهان). چلپاسه. (ناظم الاطباء). سوسمار. مارپلاس. (یادداشت مؤلف). کرباسو. کرباسه. کربسو: شد مژه گرد چشم اوز آتش نیش دندان کژدم و کربش. عنصری. رجوع به کربس، کرباسو، چلپاسه و مارمولک شود
عمل کوبیدن. کوفتن. (فرهنگ فارسی معین) : چنان کوبش گرز و کوپال بود که دام و دد از بانگ بی هال بود. اسدی (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
عمل کوبیدن. کوفتن. (فرهنگ فارسی معین) : چنان کوبش گرز و کوپال بود که دام و دد از بانگ بی هال بود. اسدی (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود