جدول جو
جدول جو

معنی کیاسرا - جستجوی لغت در جدول جو

کیاسرا
(سَ)
دهی از دهستان رحیم آباد است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 135 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیخسرو
تصویر کیخسرو
(پسرانه)
پادشاه بزرگ و والامقام، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر سیاوش پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیاخره
تصویر کیاخره
در ایران باستان غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا، ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، خرّۀ کیانی، فرّۀ ایزدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیارا
تصویر کیارا
اندوه، ملال
ویار
خفگی، حالتی که به واسطۀ کمی اکسیژن در هوا، تغییر درجۀ فشار هوا، استنشاق گازهای سمی و مانند آن و درنتیجه سخت شدن تنفس دست می دهد و گاه سبب مرگ می شود، فشردگی گلو، خبک، اختناق، خبه، خپک، خپه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیابیا
تصویر کیابیا
جاه، جلال، شان، شوکت
فرهنگ فارسی عمید
(خُ رَ / رِ)
نوری را گویند که از جانب اﷲ به پادشاهان فایض گردد، چه کیا به معنی پادشاه و خره نوری باشد از جانب خدای تعالی فایض بر بندگان خود که به سبب آن ریاست کنند. و با واو معدوله هم آمده است که کیاخوره باشد. (برهان). نوری است که از جانب خدا بر روح پادشاهان نازل شود که بدان حشمت و شوکت و قدرت و عدالت حاصل نمایند... (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کیاخوره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گیاه چرا. رجوع به گیاه چرا شود
لغت نامه دهخدا
قسمی بازیچۀ کودکان در امریکا، و آن جغجغه ای است که از لاک سنگ پشت کنند و سر دستۀ آن صورت سر ماری باشد، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کیا کَ)
یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان شاهی است که در شمال غربی شاهی و مشرق شوسۀ شاهی به بابل واقع است. این دهستان از 30 آبادی تشکیل شده است و 9هزار تن سکنه دارد. مرکز دهستان قصبۀ کیاکلا وقراء مهم آن به شرح زیر است: سوخت آبندان، جدیدالاسلام، سنگ تاب، نجارکلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان قشلاق کلارستاق است که در بخش چالوس شهرستان نوشهر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
پسر آستیاگ و دایی کورش. وی پس از پدر زمام امور را در دست گرفت. (از ایران باستان ص 260). رجوع به همین مأخذ ص 215، 216، 306، 308، 316، 319، 320، 337، 338 و 341 شود
لغت نامه دهخدا
در تداول عامه، کوکبه، جاه و جلال، حشمت، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(صَ سَ)
ناقص یایی، اسیر گرفتن. (اقرب الموارد) ، حمل کردن خمر از شهری بشهری. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) ، دل بردن معشوق از عاشق. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ رَ)
نام پادشاهی است مشهور. (برهان). نام پادشاه سوم از سلسلۀ کیان. (ناظم الاطباء). نام شاهنشاه عادل پسر سیاوش که مادرش دختر افراسیاب و فرنگیس نام داشته و افراسیاب آخر به مکر و غدر اقارب و برادر خود، اورا کشته و پس از چند سال به حکم کیکاوس، گیوبن گودرز به طریق پیادگان سیاح در طلب او به ترکستان رفته اوو مادر او را پیدا کرده بگریزانید و رستم به حکم کاوس با سپاه در سرحد ایران و توران منتظر کیخسرو نشسته بود تا با گیو رسیدند و سپاه توران که به بازگردانیدن آنان می آمدند مأیوس بازگردیدند و کیخسرو و مادرش فرنگیس و گودرز آسوده دل به ایران آمدند و به پادشاهی نشسته و در طلب خون سیاوش با جد امی خود رزمها کرد و سالها در میان ایرانیان و تورانیان جنگها قایم و دایم شده بود تا بر افراسیاب غلبه کرد و او را و مفسدان را بکشت و ترکستان را به جهن که پسر افراسیاب و خال او بود واگذاشته و ترک دنیا گزید و بلاد ایران را به بزرگان تقسیم نموده لهراسب را نیز شاهنشاه همه کرده ناپدید شد و او در میان شاهنشاهان عجم به بزرگواری و یزدان پرستی منفرد و به عدل و داد بی مثل و به خوبی مثل است... گویند کیخسرو نامۀ هوشنگ را از بر داشتی و مطالب جام گیتی نمای فریدون را نیز مهمل نگذاشتی و پیوسته گفتی هرچند به رازهای نهانی می نگرم سخنان جمشید چون خورشید باضیاست، هر قدر به کارهای آشکار می رسم گفتار فریدن بابرهان و راهنماست و گفته اند ومجاس نام نامه ای داشته و حکیم بزرگمهر گفته ومجاس از نامه های هوشنگ بوده و کیخسرو بر آن عمل می نموده. (انجمن آرا) (آنندراج). پادشاه سوم کیانی ملقب به همایون. (مفاتیح العلوم خوارزمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خسروگرد را او بنا کرد. (دمشقی، از یادداشت ایضاً). مدت پادشاهی کیخسرو شصت سال بود. (فارسنامۀ ابن البلخی) :
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او را دل آرام کن.
فردوسی.
همه پیش کیخسرو آورد زود
به داد و دهش آفرین برفزود.
فردوسی.
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
ز هر سو بسی مردم آمد پدید.
فردوسی.
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا؟
خاقانی.
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم.
خاقانی.
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم.
خاقانی.
چو بر کیخسروی آواز دادی
به کیخسرو روان را بازدادی.
نظامی.
کس ندیدش دگر به خانه خویش
اینت کیخسرو زمانۀ خویش.
نظامی.
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد.
حافظ.
بیفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد.
حافظ.
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاوس ربود و کمر کیخسرو.
حافظ.
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام.
حافظ.
رجوع به مجمل التواریخ و القصص صص 48- 50 و حبیب السیر چ خیام ج 1 صص 195- 198 و امثال و حکم ص 1553 و 1554 و یشت ها، تألیف پورداود ج 2 صص 237- 264 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ خُ رَ / رُو)
پادشاه بلندمرتبه و عادل. (برهان). پادشاه بزرگ مرتبه و پیشوای عدل. (آنندراج) (انجمن آرا). پادشاه بلندمرتبه. (ناظم الاطباء). از کی + خسرو. در اوستا، کوی هئوسروه. در سانسکریت، سوشروس. در پهلوی، کئی - هوسروه. (حاشیۀ برهان چ معین). کیخسرو دراوستا کوی هئوسروه آمده، کوی به معنی پادشاه و امیر و مطلق فرمانده و هئوسروه لفظاً نیکنام یا کسی که به خوبی مشهور است و دارای آوازه و شهرت نیک است. (از یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 218 و 255) :
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر
گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ خُ رَ / رُو)
غیاث الدین کیخسرو، پسر شرف الدین شاه محمود اینجو. وی با سه برادر دیگر خود تحت سرپرستی پدر در نواحی مختلف فارس و کرمان متصدی کارهای مالیاتی و حکومتی بود. در سال 734 هجری قمری که محمود اینجو از جانب ابوسعید ایلخان مغول از حکومت معزول و امیر مسافرایناق یکی از امرای مغول به جای وی منصوب شد غیاث الدین کیخسرو فرمان وی را نپذیرفت و در 736 چون ابوسعید مرد، امیر مسافرایناق را دستگیر و از شیراز به تبریز تبعید کرد و از این پس بر فارس مسلط شد و حکومت را حق مسلم خود دانست. اما برادر وی جلال الدین مسعودشاه که درآذربایجان بود به فارس آمد و بین دو برادر نزاع افتاد و امیر غیاث الدین شکست یافت و اسیر شد و اندکی بعد به سال 739 درگذشت. (از تاریخ عصر حافظ ص 6 و 8 و 33 و 34). و رجوع به تاریخ گزیده صص 622- 623 شود
از حکمرانان رویان و رستمدار سلسلۀ بادوسپان. (از التدوین)
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا سَ)
دهی از دهستان گسکرات است که در بخش صومعه سرای شهرستان فومن واقع است و 354 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
به سوی چپ گرفتن. (منتهی الارب، مادۀ ی س ر) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را سوی چپ ببردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، نرم وآسان و رام کردن، آسان گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کسی آسان فرا گرفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، با هم نرمی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی از دهستان سلطان آباد است که در بخش حومه شهرستان سبزوار واقع است و 499 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قَ سِ رَ)
جمع واژۀ قیسری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قیسری شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان حومه بخش رودسر است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 524 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ رَ)
جمع واژۀ کسری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کسری شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دهی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار، واقع در 32هزارگزی جنوب شرقی شهسوار و 12هزارگزی جنوب راه شوسۀ شهسوار به چالوس با 240 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود و راه آن مالرو است. اهالی آنجا تابستان به ییلاق لنگا میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان فومن. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 10هزارگزی شمال ماسال. جلگه و معتدل و مرطوب. دارای 266 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه شاندرمن. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ رَ)
گاه چهارم از شش گاه خلق عالم که در این گاه که مدت آن سی روز است، اشجار خلق شده اند. (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بِکْ)
بکپاسا. سرباری را گویند و آن بستۀکوچکی است که بر بالای بار ستور بندند. (برهان) (ناظم الاطباء). پشتۀ کوچک که بالای بار کنند و سربار نیز گویند. (رشیدی) (سروری). پشتۀ کوچک که در روی بار استرو خر گذارند و آن را سرباری نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). علاوه. (از هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اندوه و ملالت. (فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء). اندوه و ملال. (آنندراج) ، تیرگی روی باشد به سبب گلو فشردن و خفه کردن، یا چیزی بسیار خوردن، و آن را به عربی کلفت گویند. (برهان) (آنندراج) ، تاسه. (صحاح الفرس). به معنی تاسه هم آمده است، و آن میل و خواهش به هم رسانیدن به خوردنی باشد و این حال بیشتر زنان آبستن را به هم رسد. (برهان) (آنندراج). تاسه و میل و خواهش به خوردن چیزهای بی قاعده چنانکه در زنان آبستن پدید آید. (ناظم الاطباء). بنابه قاعده تبدیل ’و’ به ’گ’ به نظر می رسد اصل کلمه ’گیار’ بوده و ’ا’ آخر کلمه الف اطلاق است در آخر شعر، فرهنگ نویسان آن را جزو کلمه گرفته اند و در همین کتاب این اشتباه نظیر دارد. (تعلیقات برهان چ معین ج 5 ص 239)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قصبۀ مرکز بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری است که در 72 هزارگزی جنوب شرقی ساری و 84 هزارگزی دامغان واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و هوایش معتدل است و 2300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گیاچرا
تصویر گیاچرا
چرنده گیاه گیاه چر
فرهنگ لغت هوشیار
کوکبه جاه و جلال حشمت: با همه عزت و حرمت و کیابیایش با همه سوز و گداز سید میران در دور و برش طلاق او مسئله روز بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیابیا
تصویر کیابیا
شکوه و جلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیارا
تصویر کیارا
((کَ))
اندوه، ملالت، خفه کردن، خفگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میانسرا
تصویر میانسرا
صحن
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
توکای سیاه
فرهنگ گویش مازندرانی
مراسم جشن و سرور بعد از اتمام کار درو و جمع آوری زراعتجشن
فرهنگ گویش مازندرانی