نهادن، سرشت، طبیعت، برای مثال خدای عرش جهان را چنین نهاد «نهاد» / که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد (رودکی - ۴۹۵)، ضمیر، دل، سازمان، مؤسسه، بنیان، اساس، در علوم ادبی مسندٌالیه، روش، طرز، راه ورسم، مراسم، آیین، آداب، مقام، پایگاه، قرار، مواضعه بافت ادا کردن، پرداختن
نهادن، سرشت، طبیعت، برای مِثال خدای عرش جهان را چنین نهاد «نهاد» / که گاه مردم شادان و گه بُوَد ناشاد (رودکی - ۴۹۵)، ضمیر، دل، سازمان، مؤسسه، بنیان، اساس، در علوم ادبی مسندٌالیه، روش، طرز، راه ورسم، مراسم، آیین، آداب، مقام، پایگاه، قرار، مواضعه بافت ادا کردن، پرداختن
گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکننده کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد. خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبهالخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیه در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او رابر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء)
گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکننده کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد. خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبهالخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیه در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او رابر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء)
بدگهر و بدسرشت. (آنندراج). خائن و نمک بحرام و مفسد. (ناظم الاطباء) ، نشیمن و قرارگاه و آرام جای باز و شاهین و امثال آن. (برهان قاطع). نشیمن و آرامگاه باز و شاهین و جز آن. (ناظم الاطباء). پدواز. (یادداشت مؤلف). بتواز. (آنندراج). و رجوع به پدواز و بتواز شود
بدگهر و بدسرشت. (آنندراج). خائن و نمک بحرام و مفسد. (ناظم الاطباء) ، نشیمن و قرارگاه و آرام جای باز و شاهین و امثال آن. (برهان قاطع). نشیمن و آرامگاه باز و شاهین و جز آن. (ناظم الاطباء). پدواز. (یادداشت مؤلف). بتواز. (آنندراج). و رجوع به پدواز و بتواز شود
یا اینهرد. مورخ فرانسوی. مولد منیو. وی منشی شارلمان بود و تاریخ حیات شارلمان را نوشته است. لوئی لودبنر تعلیم و تربیت فرزند خویش لتر را بدو سپرد. (حدود 775- 840 میلادی)
یا اینهرد. مورخ فرانسوی. مولد منیو. وی منشی شارلمان بود و تاریخ حیات شارلمان را نوشته است. لوئی لودِبُنِر تعلیم و تربیت فرزند خویش لُتِر را بدو سپرد. (حدود 775- 840 میلادی)
کج سرشت. (آنندراج). بدذات. بداصل. بدعقیده. (ناظم الاطباء) خاقانی اگر چه راست پیوندی پیوند تو کج نهاد نپسندد. خاقانی. خون بدخواه نامراد خضاب سینۀ خصم کج نهاد نیام. هاتف
کج سرشت. (آنندراج). بدذات. بداصل. بدعقیده. (ناظم الاطباء) خاقانی اگر چه راست پیوندی پیوند تو کج نهاد نپسندد. خاقانی. خون بدخواه نامراد خضاب سینۀ خصم کج نهاد نیام. هاتف
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف). - یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود. - ، یک روی. بی ریا: سرشت تن از چار گوهر بود که با مرد هر چار درخور بود یکی پرهنر مرد با شرم و داد دگر کو بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. - یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن: چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند. ناصرخسرو. - ، یک روی و یک دل بودن: به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. ، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف). - یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود. - ، یک روی. بی ریا: سرشت تن از چار گوهر بود که با مرد هر چار درخور بود یکی پرهنر مرد با شرم و داد دگر کو بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. - یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن: چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند. ناصرخسرو. - ، یک روی و یک دل بودن: به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. ، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)