جدول جو
جدول جو

معنی کژار - جستجوی لغت در جدول جو

کژار
چینه دان مرغ، ژاغر، جاغر
تصویری از کژار
تصویر کژار
فرهنگ فارسی عمید
کژار
چینه دان مرغ
تصویری از کژار
تصویر کژار
فرهنگ لغت هوشیار
کژار
((کُ))
چینه دان مرغ
تصویری از کژار
تصویر کژار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بژار
تصویر بژار
(پسرانه)
وجین کردن، شمارش (نگارش کردی: بژار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کژال
تصویر کژال
(دخترانه)
غزال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کهار
تصویر کهار
(پسرانه)
گهار، از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری تورانی و جزو سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کنار
تصویر کنار
جنب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کژور
تصویر کژور
ریشۀ تلخ گیاه زرنباد، برای مثال عسلش را به حنظل است نسب / شکرش را برادر است کژور (ناصرخسرو - ۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرار
تصویر کرار
چوب زیر در، آستانۀ در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوار
تصویر کوار
سبد بزرگ برای حمل میوه، کندو، کباره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنار
تصویر کنار
میوۀ سدر، درخت سدر، درختی گرمسیری و تناور با برگ های ریز و میوۀ کوچک و خوردنی که برگ آن برای شستشوی مو به کار می رود، شجر النبق، سدره، سدرة المنتهیٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبار
تصویر کبار
بس بزرگ و کلان، بسیار بزرگ، طناب از لیف خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کژور
تصویر کژور
هندی از ریشه چینی زرنباد از گیاهان زر نباد: (عسلش را بحنظل است نسب شکرش را برادر است کژور)، (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسار
تصویر کسار
کساره خرده ها ریزه ها شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرار
تصویر کرار
بازگردنده، حمله کننده در جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفار
تصویر کفار
ناسپاس و ناگرونده جمع کافر، ناگروندگان، ناسپاسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنار
تصویر کنار
گوشه و طرف، پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
کاهلی. یابی کیا. بدون کاهلی جلد چابک: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
چینه دان مرغ حوصله: بیفکنی خورش پاک را زبی اصلی بیا کنی بپلیدی ماهیان تو گژار. (بهرامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبار
تصویر کبار
((کِ))
جمع کبیر، بزرگان، اعیان، اشراف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبار
تصویر کبار
((کَ))
سبد، زنبیل، کباره، کواره، سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفار
تصویر کفار
((کُ فّ))
جمع کافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کژور
تصویر کژور
((کَ ژُ))
ریشه گیاه زرنباد که بسیار تلخ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرار
تصویر کرار
((کَ رّ))
بسیار حمله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوار
تصویر کوار
سبزی خوردنی، تره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنار
تصویر کنار
((کُ))
میوه درخت سدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنار
تصویر کنار
((کِ یا کَ))
پهلو، طرف، آغوش، دامن
کنار گود نشستن: کنایه از در کاری درگیر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیار
تصویر کیار
کاهلی، تنبلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گژار
تصویر گژار
((گَ))
چینه دان مرغ، حوصله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیار
تصویر کیار
تنبلی، کاهلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گژار
تصویر گژار
چینه دان مرغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنار
تصویر کنار
پهلو، یک طرف چیزی
کنار آمدن: با کسی سازش کردن و اختلاف خود را رفع کردن، موافقت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرار
تصویر کرار
از القاب علی بن ابی طالب (ع)، ساقی کوثر، اسداللّٰه، شیر خدا
بازگردنده
سخت حمله کننده در جنگ، بسیار حمله کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار
تصویر کار
تکلیف، اکت، عمل، شغل، اپراسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کار
تصویر کار
آنچه کسی انجام می دهد، عمل، فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت می کند، پیشه، شغل،
آنچه فرد را به خود مشغول می کند، سرگرمی، وظیفه، گرفتاری، مشغولیت، کار گره خورده، مشکل،
محصول، تولید شده، اثر مثلاً این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است،
وسیله، ساختمان، کتاب یا پروژۀ در حال ساخت مثلاً کار که تمام شد برای چاپ می فرستم
موضوع، مسئله، عمل، رفتار مثلاً هیچ وقت سر از کارش درنیاوردم
جنگ، رزم، مرگ
پسوند متصل به واژه به معنای کننده مثلاً بزه کار، پرهیزکار، تباه کار
پسوند متصل به واژه به معنای کارنده مثلاً چغندرکار، سبزی کار، گل کار
بر کار: بارونق، بارواج
بر کار کردن: به کار انداختن، به کار گماشتن، روی کار آوردن
کار آب: شراب خواری، می خوارگی به افراط، برای مثال بس بس ای دل ز کار آب که عقل / هست از آب کار او بیزار (خاقانی - ۱۹۷)
کار افتادن: کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار اوفتادن: کار افتادن، کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار بستن: عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸) ، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
کار پرکرده: کار بسیار کرده، کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد، برای مثال گفت پر کرد شهریار این کار / کار پرکرده کی بود دشوار (نظامی۴ - ۵۹۵)
کار داشتن: دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن
کار فرمودن: به کار بردن، استعمال کردن، کاری را به کسی رجوع دادن، دستور کار دادن
کار کردن: به کاری پرداختن، به کاری مشغول بودن، به کار بستن، به جا آوردن، جنگ کردن، کارزار کردن، عمل کردن
کار گذاشتن: چیزی را در جایی نصب کردن
کار گل: کار ساختن گل برای ساختمان، کار بنّایی، کار ساختمان، گل مالی، برای مثال یکی بندۀ خویش پنداشتش / زبون دید و در کار گل داشتش (سعدی۱ - ۱۳۱)
کار و بار: شغل، عمل، کنایه از وضع و حال، برای مثال هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باری ست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ - ۵۸۲)
کار و کر: کار و نیرو، مراد، مقصود
کار و کرد: کار و عمل، صنعت، پیشه، کاروبار
کار و کاچار: کار و لوازم مربوط به آن
کار و کشت: کشت و زرع، کشاورزی
کار و کیا: قدرت، توانایی، فرمانروایی، سلطنت، برای مثال عشق آن بگزین که جملۀ انبیا / یافتند از عشق او کاروکیا (مولوی - ۴۳)
فرهنگ فارسی عمید