جدول جو
جدول جو

معنی کوکب - جستجوی لغت در جدول جو

کوکب
(دخترانه)
ستاره، گلی زینتی درشت و پرپر به رنگهای ارغوانی سفید قرمز زرد یا بنفش
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
فرهنگ نامهای ایرانی
کوکب
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، کوکبه، نجمه، استاره، ستار، نجم، تارا، اختر، نیّر
در علم زیست شناسی گلی زینتی، پرپر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود
کنایه از اشک
کنایه از میخ تزئینی شمشیر
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
فرهنگ فارسی عمید
کوکب
(کَ کَ)
قلعه ای است مشرف به طبریه. (منتهی الارب) (آنندراج). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه. صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کوکب
(کَ کَ)
ستاره. (ترجمان القرآن). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و ذهب القوم تحت کل کوکب، یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). ستارۀ روشن و بزرگ. (غیاث). ستاره و ستارۀ بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم. (اقرب الموارد). ستاره. ج، کواکب. (فرهنگ فارسی معین). ستارۀ بزرگ. ستاره. اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلمّا جن علیه اللیل رءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الأفلین. (قرآن 76/6). اذ قال یوسف لا ٔبیه یا اءبت اًنی رأیت احدعشر کوکباً والشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 4/12). اﷲ نور السموات و الأرض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجرهمبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه... (قرآن 35/24).
چشمۀ آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
بیدقی مدح شاه می گوید
کوکبی وصف ماه می گوید.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
چشمۀ خورشید باد بر سر تو سایبان.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری بر افق سعادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
شنیدستم که هرکوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است.
نظامی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبۀ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.
نظامی.
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
می دهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
حافظ.
گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب
کوکب بخت علی از آسمان افتاده است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کوکب الکتیبه، درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش سواران. (ناظم الاطباء).
- کوکب ثابت، گران رو ستاره. (ناظم الاطباء).
- کوکب سعادت بخش، کوکب سعد:
گرچه هر کوکبی سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوکب سعد، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگ فارسی معین) : و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کوکب سیار، گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
- کوکب سیاره، کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود:
وندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.
ناصرخسرو.
- کوکب صبح، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کوکب مسعود، کوکب سعد. کوکب سعادت بخش:
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب کوکب سعد شود.
- کوکب نحس، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- یوم ذوکوکب، روز نیک سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مجازاً قطرۀ اشک. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگ نوادر لغات) :
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها.
جامی.
، ماه. (ترجمان القرآن)، خورشید. (ترجمان القرآن)، میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد)، ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش. (ناظم الاطباء).
- کوکب کفش، میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش. (آنندراج). میخ کفش. گل کفش. (از فرهنگ فارسی معین) :
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، هر چیز درخشندۀ مدورشکل. (ناظم الاطباء)، صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضۀ کارد و شمشیر و ترکش و جز آن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضۀشمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره. آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان وچیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره (از یادداشت ایضاً).
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زر و پیکر ز عاج.
فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر.
مسعودسعد.
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است.
خاقانی.
، تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف. (اقرب الموارد)، شکوفۀ مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفۀ باغ. کقوله: یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد)، درخش آهن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش آهن و شمشیر. (ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن. (از اقرب الموارد)، شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد)، چشمۀ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر، چشمۀ چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد)، آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبس. (اقرب الموارد)، سختی گرما، خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، گیاه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بلند گردد از گیاه. (از اقرب الموارد)، سپیدی در سیاهۀ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی چشم. (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطۀ سپید که بر سیاهۀ چشم افتد. نقطۀ سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک، ج، کواکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حدقۀ چشم. (ناظم الاطباء)، طلق از ادویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). طلق. (ناظم الاطباء)، نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء)، کوه. (از اقرب الموارد)، مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید و رئیس قوم. دلاور قوم. (ناظم الاطباء). سید قوم و فارس ایشان. (از اقرب الموارد)،
{{صفت}} بزرگ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مرد باساز و برگ. (منتهی الارب). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج)، مرد با سلاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند: ’غلام کوکب ممتلی’، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} قسمی گل زینتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره مرکبان و از دستۀ آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند. گلهای کوکب درشت و پرپر و به رنگهای ارغوانی، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه. دالیا. کوکب معمولی. کوکب باغی. توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین)، ظاهراً نوعی طعام بوده است: (کوکب) طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبرسی ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کوکب
ستاره، جمع کواکب
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
فرهنگ لغت هوشیار
کوکب
((کَ کَ))
ستاره، جمع کواکب
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
فرهنگ فارسی معین
کوکب
((کُ کَ))
گیاهی زینتی دایمی از تیره مرکبان دارای گل های پر پر، زیبا و بادوام
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
فرهنگ فارسی معین
کوکب
اختر، ستاره، سها، نجم، دالیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
(دخترانه)
شکوه، جلال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوکن
تصویر کوکن
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، پش، کوف، بایقوش، بوم، کلک، مرغ شب آویز، هامه، پژ، مرغ شباویز، کول، کلیک، مرغ بهمن، آکو، کوچ، پشک، پسک، کنگر، شباویز، بیغوش، چغو، اشوزشت، چوگک، مرغ حق، بوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکب
تصویر موکب
گروه سواران یا پیادگان، عده ای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نیّر، ستار، نجمه، تارا، استاره، اختر، نجم، کوکب، جرم
شکوفه، جماعت، گروه مردم، دسته ای از سواران، فر و شکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکوکب
تصویر مکوکب
ستاره دار، ستاره نشان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
نبیرۀ شیخ بایزید یله و در مشهد زادگاه آبا و اجداد خود زندگی می کند. مطلع زیر از اوست:
کشتی من دل خسته را، ترک کمان ابروی من
تا بازیابم زندگی، تیری بیفکن سوی من.
(از مجالس النفایس ص 111)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو کَ)
منسوب به کوکب.
- شمع کوکبی، از شاهد زیر چنین برمی آید که ظاهراً نوعی شمع بوده است:
کونشان شده ست چون لگن شمع کوکبی
وندر جواب این همه لال اند و الکن اند.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو کَ بَ / بِ)
بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینۀ گنجوی) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
، مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) :
ببین که کوکبۀ عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.
خاقانی.
پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین
در سلسلۀ درگه در کوکبۀ میدان.
خاقانی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبۀ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبۀ زلف تو تأثیر کرد.
عطار.
مکن که کوکبۀ دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.
حافظ.
خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبۀ ماه با کمال برآمد.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
، خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار.
خاقانی.
با کوکبۀ مظفرالدین
دین همره و همرهان ببینم.
خاقانی.
سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
صیدزنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبۀ خسروان.
نظامی.
در کوکبۀ چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان.
نظامی.
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد.
جلال اسیر (از آنندراج).
، چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو کَ)
به لغت زند و پازند ستاره را گویند و عربان کوکب خوانند. (برهان) (از آنندراج). به لغت زند و پازندستاره و تارا. (ناظم الاطباء). هزوارش کوکبا، کوکپا، پهلوی ستارک (ستاره) وبا کوکب عربی مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ کَ)
ستاره دار کرده شده. (غیاث) (ناظم الاطباء). باکوکب. باستاره. کوکب دار. ستاره دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- چرخ مکوکب، منجمان فلک هشتم را خوانند یعنی چرخ پرستاره. (گنجینۀ گنجوی).
، آنچه از زر و نقره مسمار داشته باشد. (غیاث). از میخهای زر و سیم میخکوب شده. (ناظم الاطباء). به شکل ستاره نقشها کرده از سیم و زر و غیره. نگاشته به صور کوکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای
وآن ترکش مکوکب شه بازکن ز دوش.
سید حسن غزنوی.
برگستوان زراندودۀ مکوکب پوشیده ای. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 7). در عرض قوقۀ کلاه مکوکب کوکبۀ ملکشاهی... می نهند. (منشآت خاقانی ایضاً ص 203). چون منطقۀ پروین مکوکب، خوش لگامی، خرم خرامی... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 39). و قزاگند منقط مکوکب پوشیده از نشیمنگاه دست سلاطین برخاسته... (مرزبان نامه ایضاً ص 285).
بپوشید خفتانی از کرگدن
مکوکب به زر ز آستین تا بدن.
نظامی.
، درخشان و تابان. (ناظم الاطباء) ، رجل مکوکب العین، مردی که در چشم او کوکب یعنی نقطۀ سپید باشد. (از اقرب الموارد).
- مکوکب چشم، که در چشم نقطۀ سپید دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوکن
تصویر کوکن
جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکو
تصویر کوکو
صدا و آواز فاخته مانند آواز هدهد را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکه
تصویر کوکه
جغد برادر رضاعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
جمع کوکب، یعنی ستارگان بزرگ، نجوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکب
تصویر کرکب
همیشه بهار (حیالعالم) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبکب
تصویر کبکب
مرد چهار شانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکوکب
تصویر مکوکب
ستاره دار، کوکب دار
فرهنگ لغت هوشیار
اسپانیایی سر خچوب از گیاهان درختچه ایست بارتفاع بین یک تا سه متر از تیره کتانیان دارای ریشه های منشعب و ساقه صاف و برنگ مایل بسفید و شاخه های راست و متعدد. برگهای آن متناوب و ساده و کامل و بیضوی و نوک تیز بدرازای 4 تا 8 سانتیمتر و برنگ سبز شفاف در سطح فوقانی پهنک است. برگهای این گیاه دارای بوی چای و طعم تلخ و قابض است. گلهای آن کوچک و منظم و برنگ زرد مایل بسفید میباشد و شامل 5 کاسبرگ و 5 گلبرگ آزاد و 10 پرچم متصل بهم در قاعده است. در برگ کوکا یک تانن بنام کوکائین و تروکزیلین و سینامیل کوکائین وجود دارد خشب الاحمر کهوکا کوهکا کوکا آغاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکت
تصویر کوکت
فرانسوی لوند شنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موکب
تصویر موکب
گروهی سواران، گروه سوار یا پیاده که در خدمت سلطان باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
گروه، انبوه و جماعت مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
((کَ کِ))
جمع کوکب، ستارگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکی
تصویر کوکی
دارای کوک به عنوان وسیله تنظیم مثل ماشین، ساعت، عروسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکو
تصویر کوکو
فاخته، آواز و صدای فاخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکوکب
تصویر مکوکب
((مُ کَ کَ))
ستاره دار کرده، منقوش به نقش ستاره، به وسیله میخ های زر و سیم میخکوب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
((کَ کَ بَ یا بِ))
جلال، جلوه، شکوه
فرهنگ فارسی معین
جاه، جلال، حشمت، خدم وحشم، دبدبه، طمطراق
فرهنگ واژه مترادف متضاد