جدول جو
جدول جو

معنی مکوکب

مکوکب((مُ کَ کَ))
ستاره دار کرده، منقوش به نقش ستاره، به وسیله میخ های زر و سیم میخکوب شده
تصویری از مکوکب
تصویر مکوکب
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با مکوکب

مکوکب

مکوکب
ستاره دار کرده شده. (غیاث) (ناظم الاطباء). باکوکب. باستاره. کوکب دار. ستاره دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- چرخ مکوکب، منجمان فلک هشتم را خوانند یعنی چرخ پرستاره. (گنجینۀ گنجوی).
، آنچه از زر و نقره مسمار داشته باشد. (غیاث). از میخهای زر و سیم میخکوب شده. (ناظم الاطباء). به شکل ستاره نقشها کرده از سیم و زر و غیره. نگاشته به صور کوکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای
وآن ترکش مکوکب شه بازکن ز دوش.
سید حسن غزنوی.
برگستوان زراندودۀ مکوکب پوشیده ای. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 7). در عرض قوقۀ کلاه مکوکب کوکبۀ ملکشاهی... می نهند. (منشآت خاقانی ایضاً ص 203). چون منطقۀ پروین مکوکب، خوش لگامی، خرم خرامی... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 39). و قزاگند منقط مکوکب پوشیده از نشیمنگاه دست سلاطین برخاسته... (مرزبان نامه ایضاً ص 285).
بپوشید خفتانی از کرگدن
مکوکب به زر ز آستین تا بدن.
نظامی.
، درخشان و تابان. (ناظم الاطباء) ، رجل مکوکب العین، مردی که در چشم او کوکب یعنی نقطۀ سپید باشد. (از اقرب الموارد).
- مکوکب چشم، که در چشم نقطۀ سپید دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

مکوکه

مکوکه
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
مکوکه
فرهنگ لغت هوشیار

مکوکی

مکوکی
مرد بی خیر. (منتهی الارب). کسی که در او خیر نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

کوکب

کوکب
ستاره، گلی زینتی درشت و پرپر به رنگهای ارغوانی سفید قرمز زرد یا بنفش
کوکب
فرهنگ نامهای ایرانی

موکب

موکب
گروه سواران یا پیادگان، عده ای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند
موکب
فرهنگ فارسی عمید

کوکب

کوکب
سِتارِه، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جِرم، کُوکَبِه، نَجمِه، اِستارِه، سِتار، نَجم، تارا، اَختَر، نَیِّر
در علم زیست شناسی گلی زینتی، پُرپَر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود
کنایه از اشک
کنایه از میخ تزئینی شمشیر
کوکب
فرهنگ فارسی عمید

مکوک

مکوک
ماکو، جایی در چرخ خیاطی که ماسوره در آن قرار می گیرد، وسیله ای که نخ را دور آن پیچیده و از لای تارها عبور می دهند، مَکو
مکوک
فرهنگ فارسی عمید