جدول جو
جدول جو

معنی کوچانیده - جستجوی لغت در جدول جو

کوچانیده
(دَ / دِ)
کوچانده. رجوع به کوچانده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوسانیده
تصویر پوسانیده
آنچه پوسیده کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
پوشانده. در بر کرده کسی را، ملبس ساخته: گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده. (تاریخ بیهقی ص 383)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
که لوچاند
لغت نامه دهخدا
(خوَسْ / خُسْ تَ)
لوچاندن (چشم). کج و کوله کردن چشم. چپ و چوله کردن چشم. به صوری بدغیر صورت خود مصور کردن. رجوع به والوچانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گورانده. (یادداشت مؤلف). رجوع به گورانده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نموداده شده. رشدداده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رویانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بهم زده. زیر و زبر کرده. زیر و رو کرده. (یادداشت مؤلف) ، متلاطم، برانگیخته، دیوانه کرده، آمیخته، آلوده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ بَ کَ دَ)
کوبیدن کنانیدن و کوبیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). دیگری رابه کوبیدن واداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پای کوبانیدن، دیگری را وادار به پای کوبیدن کردن. دیگری را به رقص واداشتن: رقصت ولدها، پای کوبانید زن فرزندش را. (زمخشری از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَنْ دَ / دِ)
آنکه بکلچاند. آنکه شیر را ’لور’ یا ’پنیر’ یا ’ماست’ کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
شیر را ’لور’ یا ’پنیر’ یا ’ماست’ کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از پیچانیدن. رجوع به پیچانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خو / خوَ / خُ دَ / دِ)
خشک کرده. خشکانیده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ / دِ)
به خوردن واداشته شده. آنکه او را وادار به خوردن چیزی کرده اند، متمتع. بهره یاب. مطعم. منتفع
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آنچه را که پوسیده کرده باشند
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از لوشانیدن به معنی بیخرد و بیهوش گردانیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
شیری که بسته و دلمه کرده باشند. شیری که بصورت لور یا پنیر یا ماست درآورده باشند. شیر بریده و ستبر کرده. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
کوچ دهنده. به کوچ وادارنده. رجوع به کوچانیدن و کوچ دادن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ / خِ رَ کَ دَ)
کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن. (ناظم الاطباء). کوچ دادن. (فرهنگ فارسی معین). به کوچ واداشتن. انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی. به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علما و فضلا و مهندسان و هنرمندان را کوچانیده قرین اعزاز و احترام به ماوراءالنهر رسانید. (حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص 124). رجوع به کوچ دادن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از لوچانیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کوچ داده شده. به کوچ واداشته شده. رجوع به کوچاندن، کوچانیدن و کوچ دادن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوغانیده
تصویر لوغانیده
دوشانیده دوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
بجوش آورده، دارویی که آنرا در آب جوشانیده باشند و عصاره آنرا برای معالجه بمریض دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچانیده
تصویر لوچانیده
چشم را کج و کوله کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویانیده
تصویر رویانیده
رشد داده، نمو داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورانیده
تصویر خورانیده
کسی که چیزی بخورد او داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوچانیدن
تصویر کوچانیدن
کوچ دادن: کوچانیدن ارامنه از ارمنستان بدستور شاه عباس بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوسانیده
تصویر پوسانیده
آنچه را که پوسیده کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچانیده
تصویر پیچانیده
پیچ داده تاب داده گردانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورانیده
تصویر شورانیده
متلاطم، بر انگیخته، دیوانه کردن، آمیخته، آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورانیده
تصویر گورانیده
درهم و برهم کرده گره خورده (نخ و ابریشم و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشانیده
تصویر نوشانیده
به نوشیدن وا داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچاننده
تصویر لوچاننده
آنکه چشم خود را کج و کوله کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچانیدن
تصویر لوچانیدن
کج وکوله کردن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورانیده
تصویر شورانیده
((دَ یا دِ))
متلاطم، بر انگیخته، دیوانه کرده، آمیخته، آلوده
فرهنگ فارسی معین