جدول جو
جدول جو

معنی کولیگری - جستجوی لغت در جدول جو

کولیگری
(کَ / کُو گَ)
غرشمالی. ارقگی. (فرهنگ فارسی معین). سروصدا کردن. داد و بیداد راه انداختن. پررویی کردن و فحش دادن و فضاحت کردن زنان در موقع نزاع. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- کولیگری راه انداختن، در تداول عامه، داد و فریاد بیهود کردن. غرشمالی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کولیگری کردن، داد و فریاد کردن زن یا دختر. داد و فریاد کردن زن برای پیش بردن مقصودی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کولی بازی درآوردن.
، فسق وفجور. (آنندراج از سفرنامۀ شاه ایران)
لغت نامه دهخدا
کولیگری
غرشمالی ارقگی: هان پدر سوخته بیحیا با کولیگری و نانجیب بازی هنوز هیچ نشده میخواهی بسیم آخر بزنی ک یا کولیگری راه انداختن، داد و فریاد بیهوده کردن غرشمالی کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کولیار
تصویر کولیار
(پسرانه)
نام روستایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صوفیگری
تصویر صوفیگری
صوفی بودن، تصوف
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
سن آلفونس دو. مرد مذهبی ناپلی، مولد ماریانلا (1696-1787 میلادی). ذکران او دوم اوت است
لغت نامه دهخدا
(گَ)
صنعت و کارگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مشکین باختری که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 264 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
قلییره. شهری به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری است به اسپانی در ولایت ’بلنسیه’ و بر کنار رود ’ژوکار’ واقع است و 14000 تن سکنه دارد و محل صدور پرتقال و آذوقه است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ولایت. (آنندراج). حکومت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اختیار
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو گَ)
عمل لولاگر
لغت نامه دهخدا
(گَ)
صوفیی. تصوف. صوفی بودن:
کند حق صوفیگری را ادا
به یک چشم بیند بشاه و گدا.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو)
کولیگری. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
یا کالاریس، بندر مرکزایالت ساردنی در ایتالیا که 138000 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا گَ)
دیگ پزی. طباخی. آشپزی. طباخت. باورچی گری. آشپزی. خوراک پزی. خوردی پزی. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری.
فردوسی.
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها باندازه پرداختند.
فردوسی.
بدو گفت امروز از ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو.
فردوسی.
به خوالیگریشان همی داشتند.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 267).
میکند خورشید و مه را کاسه پر تا می رود
در فضای مطبخ جودت ره خوالیگری.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ضبط دیگر ’خوالیگری’ بمعنی ’آشپزی’ است:
یکی گفت ما رابه نیک اختری
بباید بر شه بخالیگری.
فردوسی.
ببازار خالیگری ساختن
شتالنگ با کعبتین باختن.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به خوالیگری شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عمل کردن چون لولی. تباهکاری زن.
- امثال:
لولی گری تخم نیست که بکارند.
هرکه لولیگری کرد لولی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از هوچیگری
تصویر هوچیگری
هو گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوفیگری
تصویر صوفیگری
سوفیگری صوفیی تصوف صوفی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوالیگری
تصویر خوالیگری
آشپزی طباخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویگری
تصویر رویگری
عمل و شغل رویگر صفاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیگری
تصویر گلیگری
گلکاری، بنایی: و انواع حرف صناعات از گلیگری و آهنگری و درود گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوفیگری
تصویر صوفیگری
((گَ))
تصوف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویگری
تصویر رویگری
((گَ))
عمل و شغل رویگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوالیگری
تصویر خوالیگری
طباخی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصوف، درویشی، پشمینه پوشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیله گری، مکاری، ناقلابازی، بدطینتی، بدجنسی، مردم آزاری، شرارت
متضاد: ساده لوحی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی ماهی، ماهیگیرک پرنده ی ماهیخوار کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی