جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با خوالیگری

خوالیگری

خوالیگری
دیگ پزی. طباخی. آشپزی. طِباخَت. باورچی گری. آشپزی. خوراک پزی. خوردی پزی. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری.
فردوسی.
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها باندازه پرداختند.
فردوسی.
بدو گفت امروز از ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو.
فردوسی.
به خوالیگریشان همی داشتند.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 267).
میکند خورشید و مه را کاسه پر تا می رود
در فضای مطبخ جودت ره خوالیگری.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

خوالیگر

خوالیگر
آشپَز، آنکه کارش پختن خوراک است، باوَرچی، طَبّاخ، خُورِشگَر، مَطبَخی، پَزَندِه، طابِخ برای مِثال یکی خانه او را بیاراستند / به دیبا و خوالیگران خواستند (فردوسی - ۲/۲۵۷)
خوالیگر
فرهنگ فارسی عمید

خالیگری

خالیگری
ضبط دیگر ’خوالیگری’ بمعنی ’آشپزی’ است:
یکی گفت ما رابه نیک اختری
بباید بر شه بخالیگری.
فردوسی.
ببازار خالیگری ساختن
شتالنگ با کعبتین باختن.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به خوالیگری شود
لغت نامه دهخدا

خوالیگر

خوالیگر
خوالگر. طباخ. مطبخی. آشپز. دیگ پز. طابخ. قادر. خورشگر. پزنده. باورچی. سفره چی. خوراک پز. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.
فردوسی.
می و خوان و خوالیگران یافتی.
فردوسی.
بفرمود رستم بخوالیگران
که اندر زمان آوریدند خوان.
فردوسی.
روزی دهان پنج حواس و چهارطبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند.
ناصرخسرو.
پرستنده دختر به آیین خویش
ز خوالیگران خوان و می خواست پیش.
اسدی (گرشاسبنامه).
، طعام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

والیگری

والیگری
ولایت. (آنندراج). حکومت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اختیار
لغت نامه دهخدا