جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، شباویز، کنگر، بیغوش، کلک، هامه، مرغ شب آویز، مرغ بهمن، بوم، مرغ حق، کوچ، کوکن، بوف، چغو، مرغ شباویز، چوگک، کول، کلیک، پسک، آکو، بایقوش، پشک، اشوزشت، پش، پژ
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، شَباویز، کُنگُر، بَیغوش، کَلِک، هامِه، مُرغ شَب آویز، مُرغ بَهمَن، بوم، مُرغ حَق، کوچ، کوکَن، بوف، چَغو، مُرغ شَباویز، چوگَک، کول، کَلیک، پَسَک، آکو، بایقوش، پَشک، اَشوزُشت، پُش، پُژ
پرنده ای است به نحوست مشهور که آن را بوم و چغد نیز گویند و آن دو قسم می باشد: کوچک و بزرگ، کوچک را چغد و بزرگ را بوم خوانند. (برهان). به معنی بوم است که به نحوست معروف است و بزرگ آن را خرکوف گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). کوچ بود وآن جنسی هست از مرغان کوچک، در آذربایجان باشد کنکی (ظ. کنگر خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). کوف مرغی باشد که او را بوم گویند و جغد گویند و کوچ گویند که در ویرانه ها باشد. کوف جغد بود و جغو نیزگویند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). جغد. چغو. کنگر. کوچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در خراسان کیف گویند. (حاشیۀ برهان چ معین) : چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخها شد جای کوف و باغها شدجای خاد. فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). جایی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان شد گرگ و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن. امیرمعزی اتفاق چنان افتاد که در گور شکافی بود و در آن شکاف کوفی آشیانه کرده چون آواز لیلی اخیلیه بشنود از آنجا بپرید و آوازی کرد. (تفسیر ابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گهی با کوف در ویرانه بودیم گهی با صوف در کاشانه بودیم. عطار (اسرارنامه). کوف آمد پیش چون دیوانه ای گفت من بگزیده ام ویرانه ای. عطار (منطق الطیر). چون باز سپید دست سلطانی تو ویرانه چه می کنی تو چون کوف آخر. عطار. نشاند بی هنران را به جای اهل هنر ندید هیچ تفاوت ز کوف تا به همای. ابن یمین (از آنندراج). ، شانۀ جولاهگان را نیز گفته اند. (برهان). در برهان به معنی شانۀ جولاهگان هم نوشته. (آنندراج). شانۀ جولاهگان. (ناظم الاطباء)
پرنده ای است به نحوست مشهور که آن را بوم و چغد نیز گویند و آن دو قسم می باشد: کوچک و بزرگ، کوچک را چغد و بزرگ را بوم خوانند. (برهان). به معنی بوم است که به نحوست معروف است و بزرگ آن را خرکوف گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). کوچ بود وآن جنسی هست از مرغان کوچک، در آذربایجان باشد کنکی (ظ. کنگر خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). کوف مرغی باشد که او را بوم گویند و جغد گویند و کوچ گویند که در ویرانه ها باشد. کوف جغد بود و جغو نیزگویند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). جغد. چغو. کنگر. کوچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در خراسان کیف گویند. (حاشیۀ برهان چ معین) : چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخها شد جای کوف و باغها شدجای خاد. فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). جایی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان شد گرگ و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن. امیرمعزی اتفاق چنان افتاد که در گور شکافی بود و در آن شکاف کوفی آشیانه کرده چون آواز لیلی اخیلیه بشنود از آنجا بپرید و آوازی کرد. (تفسیر ابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گهی با کوف در ویرانه بودیم گهی با صوف در کاشانه بودیم. عطار (اسرارنامه). کوف آمد پیش چون دیوانه ای گفت من بگزیده ام ویرانه ای. عطار (منطق الطیر). چون باز سپید دست سلطانی تو ویرانه چه می کنی تو چون کوف آخر. عطار. نشاند بی هنران را به جای اهل هنر ندید هیچ تفاوت ز کوف تا به همای. ابن یمین (از آنندراج). ، شانۀ جولاهگان را نیز گفته اند. (برهان). در برهان به معنی شانۀ جولاهگان هم نوشته. (آنندراج). شانۀ جولاهگان. (ناظم الاطباء)
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مِثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
پیوسته پیش آمدن بر کسی و روی آوردن. (از منتهی الارب). روی فرا چیزی کردن. (تاج المصادر بیهقی). روی به چیزی آوردن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). روی آوردن بر کسی و ملازم او گشتن. (از اقرب الموارد). عکف. و رجوع به عکف شود، مقیم ماندن. (از منتهی الارب). در جای مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، گوشه گرفتن درمسجد. (از منتهی الارب). اعتکاف. (اقرب الموارد) ، نگه داشتن خود را و اصلاح نمودن و دیری ورزیدن. (از منتهی الارب) ، بازداشته شدن، گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی)
پیوسته پیش آمدن بر کسی و روی آوردن. (از منتهی الارب). روی فرا چیزی کردن. (تاج المصادر بیهقی). روی به چیزی آوردن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). روی آوردن بر کسی و ملازم او گشتن. (از اقرب الموارد). عَکف. و رجوع به عکف شود، مقیم ماندن. (از منتهی الارب). در جای مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، گوشه گرفتن درمسجد. (از منتهی الارب). اعتکاف. (اقرب الموارد) ، نگه داشتن خود را و اصلاح نمودن و دیری ورزیدن. (از منتهی الارب) ، بازداشته شدن، گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی)
گرد گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع شدن و گرد گشتن رمل و مردم. (از اقرب الموارد) ، با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گرد گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع شدن و گرد گشتن رمل و مردم. (از اقرب الموارد) ، با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند