آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) : عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود. فردوسی. کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) : عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود. فردوسی. کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
خربزۀ نارس، تور کاه کشی، توری که از ریسمان به شکل جوال می بافند برای حمل و نقل کاه یا چیز دیگر، برای مثال مانند کسی که روز باران / بارانی پوشد از کونده (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
خربزۀ نارس، تور کاه کشی، توری که از ریسمان به شکل جوال می بافند برای حمل و نقل کاه یا چیز دیگر، برای مِثال مانندِ کسی که روز باران / بارانی پوشد از کونده (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
نام محلی کنار جادۀ طهران و قزوین میان قشلاق و حصار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام دهی در چهارفرسخی قزوین که منزلگاه از طهران به قزوین است. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوندج شود
نام محلی کنار جادۀ طهران و قزوین میان قشلاق و حصار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام دهی در چهارفرسخی قزوین که منزلگاه از طهران به قزوین است. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوندج شود
جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مجدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که این شاه توران فریبنده است بدی را همه سال کوشنده است. فردوسی. چو کوشش ز اندازه اندرگذشت چنان دان که کوشنده نومید گشت. فردوسی. هم از کودکی بوده خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوشنده نه از پی بهشتیم جوشنده نه از غم جحیمیم. خاقانی. هیچ کوشنده ای به چاره و رای نشد آن قلعه را طلسم گشای. نظامی. ، جنگجو. مبارزه کننده. مبارز: مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سگالش چنان شد دو کوشنده را که ریزند صفرای جوشنده را. نظامی. گریزنده چون ره به دست آورد به کوشندگان در شکست آورد. نظامی. و رجوع به کوشیدن شود
جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مُجِدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که این شاه توران فریبنده است بدی را همه سال کوشنده است. فردوسی. چو کوشش ز اندازه اندرگذشت چنان دان که کوشنده نومید گشت. فردوسی. هم از کودکی بوده خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوشنده نه از پی بهشتیم جوشنده نه از غم جحیمیم. خاقانی. هیچ کوشنده ای به چاره و رای نشد آن قلعه را طلسم گشای. نظامی. ، جنگجو. مبارزه کننده. مبارز: مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سگالش چنان شد دو کوشنده را که ریزند صفرای جوشنده را. نظامی. گریزنده چون ره به دست آورد به کوشندگان در شکست آورد. نظامی. و رجوع به کوشیدن شود
کوفته. مقروع. (فرهنگ فارسی معین). کوفته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زده. مضروب. (فرهنگ فارسی معین) ، گوشت با نخود یا لپه و یا لوبیاکه کوفته شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کوفته. مقروع. (فرهنگ فارسی معین). کوفته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زده. مضروب. (فرهنگ فارسی معین) ، گوشت با نخود یا لپه و یا لوبیاکه کوفته شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مهتر غلامان را گویند و به این معنی با کاف فارسی هم بنظر آمده است. (برهان). مهتر و بزرگ غلامان باشد و آن را به حذف با، کلونده نیز گفته اند. (آنندراج). بزرگ بندگان. مهتر غلامان. (فرهنگ فارسی معین). از: کلو (کلان) + بنده، لغهً بندۀ بزرگ. (از فرهنگ رشیدی)
مهتر غلامان را گویند و به این معنی با کاف فارسی هم بنظر آمده است. (برهان). مهتر و بزرگ غلامان باشد و آن را به حذف با، کلونده نیز گفته اند. (آنندراج). بزرگ بندگان. مهتر غلامان. (فرهنگ فارسی معین). از: کلو (کلان) + بنده، لغهً بندۀ بزرگ. (از فرهنگ رشیدی)