به معنی اول کواز است که تنگ مسافران باشد. (برهان). به معنی کوزه ای است سرتنگ که مسافران برای خوردن آب با خود دارند. (آنندراج). تنگ آبخوری گردن کوتاه مسافران. (ناظم الاطباء). مصحف کرازه است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کرازه و کراز شود، کشکول چوبین. (انجمن آرا). کچکول چوبین. (آنندراج) : با نعمت تمام به درگاهت آمدم امروز با کوازۀ چوبین همی روم. فاخری (از آنندراج)
به معنی اول کواز است که تنگ مسافران باشد. (برهان). به معنی کوزه ای است سرتنگ که مسافران برای خوردن آب با خود دارند. (آنندراج). تنگ آبخوری گردن کوتاه مسافران. (ناظم الاطباء). مصحف کرازه است. (حاشیه برهان چ معین). و رجوع به کرازه و کراز شود، کشکول چوبین. (انجمن آرا). کچکول چوبین. (آنندراج) : با نعمت تمام به درگاهت آمدم امروز با کوازۀ چوبین همی روم. فاخری (از آنندراج)
تخم مرغ نیم پخته و معرب آن جوازق است. (برهان) (ناظم الاطباء). رشیدی صحیح این کلمه را ’گوازه’ می داند و معرب آن جوازق مؤید این قول است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به معنی آخر کواژه شود. - کوازه کردن خایه، نیم بند کردن تخم مرغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تخم مرغ نیم پخته و معرب آن جوازق است. (برهان) (ناظم الاطباء). رشیدی صحیح این کلمه را ’گوازه’ می داند و معرب آن جوازق مؤید این قول است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به معنی آخر کواژه شود. - کوازه کردن خایه، نیم بند کردن تخم مرغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خواهش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) ، آفرین. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، نیایش. تحسین. ستایش. تعریف. (ناظم الاطباء) ، هر نوع چوب بندی خواه برای آیین بندی باشد و یا برای بنائی و نقاشی و گچ بری عمارت. خوازه. (ناظم الاطباء) رجوع به خوازه شود، پرده. (شرفنامۀ منیری) : گلنار همچو درزی استاد برکشید خوازۀ حریر ز بیجاده گون حریر. منوچهری. ، کوش’ و قبه ای که برای آیین بندی و عروسی از گل و ریاحین سازند. (ناظم الاطباء). قبه ای بود که به آذین عروسیها بندند وقتی که شادیها کنند در شهری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به خوازه شود. کوشک که در بزمها از اسپر غم بندند. (صحاح الفرس) : منظر او بلند چون خوازه هر یکی رو بزینتی تازه. عنصری. عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. ، طاق نصرت. (ناظم الاطباء). گنبد. کوپله. قبه. (مهذب الاسماء). قبۀ مزین موقت که برای جشنی در کویها کنند. (یادداشت بخط مؤلف) : چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید خواستند که خوازه ها بزنند و بسیار شادی کنند. (تاریخ بیهقی). خواجه را دیدم که میآمد و تکلفی کرده بود در نشابور از خوازه ها زدن و آراستن. (تاریخ بیهقی). و بر خلقانی چندان قبه ها با تکلف زده بودند... و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی). چنانکه از دروازه های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود. (تاریخ بیهقی). کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود. (تاریخ بیهقی). بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشندو اندیشۀ خوازه ها و کالای خویش می دارند. (تاریخ بیهقی) ، خوزه و داربست تاک انگور. (ناظم الاطباء). خوازه. رجوع به خوازه شود
خواهش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) ، آفرین. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، نیایش. تحسین. ستایش. تعریف. (ناظم الاطباء) ، هر نوع چوب بندی خواه برای آیین بندی باشد و یا برای بنائی و نقاشی و گچ بری عمارت. خَوازه. (ناظم الاطباء) رجوع به خَوازه شود، پرده. (شرفنامۀ منیری) : گلنار همچو درزی استاد برکشید خوازۀ حریر ز بیجاده گون حریر. منوچهری. ، کوش’ و قبه ای که برای آیین بندی و عروسی از گل و ریاحین سازند. (ناظم الاطباء). قبه ای بود که به آذین عروسیها بندند وقتی که شادیها کنند در شهری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به خَوازه شود. کوشک که در بزمها از اسپر غم بندند. (صحاح الفرس) : منظر او بلند چون خوازه هر یکی رو بزینتی تازه. عنصری. عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. ، طاق نصرت. (ناظم الاطباء). گنبد. کوپله. قبه. (مهذب الاسماء). قبۀ مزین موقت که برای جشنی در کویها کنند. (یادداشت بخط مؤلف) : چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید خواستند که خوازه ها بزنند و بسیار شادی کنند. (تاریخ بیهقی). خواجه را دیدم که میآمد و تکلفی کرده بود در نشابور از خوازه ها زدن و آراستن. (تاریخ بیهقی). و بر خلقانی چندان قبه ها با تکلف زده بودند... و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی). چنانکه از دروازه های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود. (تاریخ بیهقی). کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود. (تاریخ بیهقی). بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشندو اندیشۀ خوازه ها و کالای خویش می دارند. (تاریخ بیهقی) ، خوزه و داربست تاک انگور. (ناظم الاطباء). خَوازه. رجوع به خَوازه شود
کواسه است که صفت و گونه باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، طرز و روش. (برهان) (آنندراج). طرز و روش و قاعده و قانون. (ناظم الاطباء). و رجوع به کواسه شود
کواسه است که صفت و گونه باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، طرز و روش. (برهان) (آنندراج). طرز و روش و قاعده و قانون. (ناظم الاطباء). و رجوع به کواسه شود
آوا. آواز. صوت: دل چو خم چند برآوازه نهی ناید آواز جز از خم ّ تهی. جامی. مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون. صائب. ، خبر. آگاهی. اطلاع: بدین آوازه هرجائی که شاهیست بغایت ناشکیب و بی قرار است. مسعودسعد. ناگه یارم بی خبر و آوازه آمد بر من بلطف بی اندازه گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن چشم تر و نان خشک و روی تازه. محمد بن یحیی ̍. ، صیت و شهرت مطلق. ذکر. چاو. (زمخشری). چو: بر اینگونه بر نام وآوازه رفت ازیرا که او را پسر بود هفت. فردوسی. و نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). آوازه فراخ شد بعالم درگاه تو را به تنگ باری. خاقانی. در آن سال آوازه بود. (تاریخ طبرستان). و هم در آن مدت آوازه افتاد که خوارزمشاه... فرمان یافت. (تاریخ طبرستان). چو بهمن بزابلستان خواست شد چپ افکند آوازه وز راست شد. سعدی. بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند، غریب و رسول و بازرگان. سعدی. ، شهرت نیک. صیت و ذکر جمیل. نام نیک. نام آوری. نام: مر او را سزد گر گواهی دهند که معنی ّ و آوازه اش همرهند. سعدی. که حاتم بدان نام و آوازه خواست ترا سعی و جهد ازبرای خداست. سعدی. ور آوازه خواهی در اقلیم فاش برون حله کن گو درون حشو باش. سعدی. فضل باید برای آوازه اصل ناید برون ز دروازه. مکتبی. ، شهرت بد. بدنامی: زنامهربانی که در دورتست همه عالم آوازۀ جور تست. سعدی. کی آنجا دگر هوشمندان روند چو آوازۀ رسم بد بشنوند؟ سعدی. ، غناء. نوا. سرود. صوت حسن، زمزمه، نغمه. آهنگ. لحن. آواز. - آوازه خوان، مغنی. مغنیه. - آوازه شدن، مشهور گشتن. مایۀ عبرت گشتن: فان گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام ایستاده بفرمان و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم تا در جهان آوازه شوم. (مجمل التواریخ). - آوازه گشتن، آواز گشتن. شهرت یافتن. مشهور شدن. سمر گشتن. - ، مجازاً، درگذشتن. مردن. - شش آوازه، سلمک. شهناز. مایه. نوروز. گردانیا (؟). گردانیه. گوشت
آوا. آواز. صوت: دل چو خم چند برآوازه نهی ناید آواز جز از خم ّ تهی. جامی. مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون. صائب. ، خبر. آگاهی. اطلاع: بدین آوازه هرجائی که شاهیست بغایت ناشکیب و بی قرار است. مسعودسعد. ناگه یارم بی خبر و آوازه آمد بر من بلطف بی اندازه گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن چشم تر و نان خشک و روی تازه. محمد بن یحیی ̍. ، صیت و شهرت مطلق. ذکر. چاو. (زمخشری). چَو: بر اینگونه بر نام وآوازه رفت ازیرا که او را پسر بود هفت. فردوسی. و نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). آوازه فراخ شد بعالم درگاه تو را به تنگ باری. خاقانی. در آن سال آوازه بود. (تاریخ طبرستان). و هم در آن مدت آوازه افتاد که خوارزمشاه... فرمان یافت. (تاریخ طبرستان). چو بهمن بزابلستان خواست شد چپ افکند آوازه وز راست شد. سعدی. بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند، غریب و رسول و بازرگان. سعدی. ، شهرت نیک. صیت و ذکر جمیل. نام نیک. نام آوری. نام: مر او را سزد گر گواهی دهند که معنی ّ و آوازه اش همرهند. سعدی. که حاتم بدان نام و آوازه خواست ترا سعی و جهد ازبرای خداست. سعدی. ور آوازه خواهی در اقلیم فاش برون حله کن گو درون حشو باش. سعدی. فضل باید برای آوازه اصل ناید برون ز دروازه. مکتبی. ، شهرت بد. بدنامی: زنامهربانی که در دورتست همه عالم آوازۀ جور تست. سعدی. کی آنجا دگر هوشمندان روند چو آوازۀ رسم بد بشنوند؟ سعدی. ، غناء. نوا. سرود. صوت حسن، زمزمه، نغمه. آهنگ. لحن. آواز. - آوازه خوان، مغنی. مغنیه. - آوازه شدن، مشهور گشتن. مایۀ عبرت گشتن: فان گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام ایستاده بفرمان و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم تا در جهان آوازه شوم. (مجمل التواریخ). - آوازه گشتن، آواز گشتن. شهرت یافتن. مشهور شدن. سَمَر گشتن. - ، مجازاً، درگذشتن. مردن. - شش آوازه، سَلمک. شهناز. مایه. نوروز. گردانیا (؟). گردانیه. گوشت
نوعی از روی بند زنان. (از اقرب الموارد). پارچه ای که زنان با روبند بر سر خود بندند. (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس). پارچه ای که زنان بر سر بندند. (از معجم متن اللغه) ، عمامه. (اقرب الموارد) ، لغتی است در کواره النحل. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
نوعی از روی بند زنان. (از اقرب الموارد). پارچه ای که زنان با روبند بر سر خود بندند. (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس). پارچه ای که زنان بر سر بندند. (از معجم متن اللغه) ، عمامه. (اقرب الموارد) ، لغتی است در کواره النحل. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
ظرف سفالین. (برهان) (آنندراج). ظاهراً به این معنی مصحف کوازه است. (تعلیقات برهان چ معین). و رجوع به کوازه شود: پیش مستان بزم وحدت تو چه کواره چه کاسۀ زرین. فرید خراسانی (از آنندراج). ، خزف را هم می گویند. (برهان) (آنندراج)
ظرف سفالین. (برهان) (آنندراج). ظاهراً به این معنی مصحف کوازه است. (تعلیقات برهان چ معین). و رجوع به کوازه شود: پیش مستان بزم وحدت تو چه کواره چه کاسۀ زرین. فرید خراسانی (از آنندراج). ، خزف را هم می گویند. (برهان) (آنندراج)
انگبین با موم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کواره النحل، خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر برای عسل نهادن زنبوران، یا خانه زنبور که در وی عسل نهد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیزی است از شاخۀ درخت یا گل با سری تنگ که برای زنبوران سازند. (از اقرب الموارد). ج، کوائر. کوّارات. (منتهی الارب). کندوی زنبور عسل که از گل کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
انگبین با موم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کواره النحل، خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر برای عسل نهادن زنبوران، یا خانه زنبور که در وی عسل نهد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیزی است از شاخۀ درخت یا گل با سری تنگ که برای زنبوران سازند. (از اقرب الموارد). ج، کوائر. کُوّارات. (منتهی الارب). کندوی زنبور عسل که از گِل کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سبدی باشد چون گهواره که انگور بدان آورند. (صحاح الفرس). به معنی اول کوار است که سبدی باشد که میوه و غیره در آن کنند و بر ستور بار کرده از جایی به جایی برند و به عربی دوخله گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). آن ظرف را به شیرازی لوده گویند. (آنندراج) (جهانگیری). سبد دراز که در آن انگور ودیگر میوه ها کرده هریک را یک لنگه بار خر و مانند آن کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قرطال. (بحر الجواهر از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنگه آرند کشته را به کواره بر سر بازارشان نهند به زاره. منوچهری. وآن کشتگکان سخت کوش نکوشند پس به کواره فرونهند و بپوشند. منوچهری. چون پیر ره نمود ترا، کارکردنی است بی راهبر کوارۀ بازارگان کشند. امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ نظام). ای پیرهنت کوارۀ گل روی تو گل سر کواره. سید احمد مشهدی (از آنندراج). و رجوع به کواره و کباره شود، ابری که در شبهای تابستان بر روی هوا پدید آید. (برهان) (ناظم الاطباء). ابری که در شبهای تابستان به هوا پدیدآید گویند: امشب هوا کواره دارد. (آنندراج) ، نزم. (جهانگیری). بژم و آن بخاری باشد تیره و غلیظ ملاصق زمین. (برهان) (ناظم الاطباء) ، خانه زنبور. (جهانگیری) (از برهان). کندوی مگس عسل. (آنندراج) : آن رخ پر نشان آبله بین گر ندیدی کوارۀ زنبور. روحی شارستانی (از جهانگیری)
سبدی باشد چون گهواره که انگور بدان آورند. (صحاح الفرس). به معنی اول کوار است که سبدی باشد که میوه و غیره در آن کنند و بر ستور بار کرده از جایی به جایی برند و به عربی دوخله گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). آن ظرف را به شیرازی لوده گویند. (آنندراج) (جهانگیری). سبد دراز که در آن انگور ودیگر میوه ها کرده هریک را یک لنگه بار خر و مانند آن کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قِرطال. (بحر الجواهر از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنگه آرند کشته را به کواره بر سر بازارشان نهند به زاره. منوچهری. وآن کشتگکان سخت کوش نکوشند پس به کواره فرونهند و بپوشند. منوچهری. چون پیر ره نمود ترا، کارکردنی است بی راهبر کوارۀ بازارگان کشند. امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ نظام). ای پیرهنت کوارۀ گل روی تو گل سر کواره. سید احمد مشهدی (از آنندراج). و رجوع به کواره و کباره شود، ابری که در شبهای تابستان بر روی هوا پدید آید. (برهان) (ناظم الاطباء). ابری که در شبهای تابستان به هوا پدیدآید گویند: امشب هوا کواره دارد. (آنندراج) ، نزم. (جهانگیری). بژم و آن بخاری باشد تیره و غلیظ ملاصق زمین. (برهان) (ناظم الاطباء) ، خانه زنبور. (جهانگیری) (از برهان). کندوی مگس عسل. (آنندراج) : آن رخ پر نشان آبله بین گر ندیدی کوارۀ زنبور. روحی شارستانی (از جهانگیری)
نام دژی بترکستان که پرموده پسر ساوه شاه گنج خویش در آن نهفت و پس از شکست یافتن از بهرام چوبینه در آن تحصن جست: دژی داشت پرموده آوازه نام از آن دژ بدی ایمن و شادکام چو کین پدر در دلش تازه شد از آنجایکی سوی آوازه شد. فردوسی
نام دژی بترکستان که پرموده پسر ساوه شاه گنج خویش در آن نهفت و پس از شکست یافتن از بهرام چوبینه در آن تحصن جست: دژی داشت پرموده آوازه نام از آن دژ بدی ایمن و شادکام چو کین پدر در دلش تازه شد از آنجایکی سوی آوازه شد. فردوسی
چوب آستان در خانه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوب زیرین در که فرودین نیز گویند، ضد بلندین. (فرهنگ رشیدی). چوب زیر در. (شرفنامۀ منیری) ، چوبی که پاشنۀ در برآن گردد. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
چوب آستان در خانه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوب زیرین در که فرودین نیز گویند، ضد بلندین. (فرهنگ رشیدی). چوب زیر در. (شرفنامۀ منیری) ، چوبی که پاشنۀ در برآن گردد. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز. تخم مرغ نیم پخته
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز. تخم مرغ نیم پخته
پارسی تازی گشته کوار سبد کندو پارسی تازی گشته کوار روسری، دستار کوار: چون پیر ره نمود ترا کار کردنی است بی راهبر کواره بازارگان کشد. (خسرو دهلوی) توضیح در لغت فرس. چا. اق. 514 گواره بدین معنی آمده. انگبین با موم، خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر برای عسل نهادن زنبوران خانه زنبور که در وی عسل نهند
پارسی تازی گشته کوار سبد کندو پارسی تازی گشته کوار روسری، دستار کوار: چون پیر ره نمود ترا کار کردنی است بی راهبر کواره بازارگان کشد. (خسرو دهلوی) توضیح در لغت فرس. چا. اق. 514 گواره بدین معنی آمده. انگبین با موم، خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر برای عسل نهادن زنبوران خانه زنبور که در وی عسل نهند