جدول جو
جدول جو

معنی خوازه

خوازه
(خوا /خا زَ / زِ)
خواهش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) ، آفرین. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، نیایش. تحسین. ستایش. تعریف. (ناظم الاطباء) ، هر نوع چوب بندی خواه برای آیین بندی باشد و یا برای بنائی و نقاشی و گچ بری عمارت. خوازه. (ناظم الاطباء) رجوع به خوازه شود، پرده. (شرفنامۀ منیری) :
گلنار همچو درزی استاد برکشید
خوازۀ حریر ز بیجاده گون حریر.
منوچهری.
، کوش’ و قبه ای که برای آیین بندی و عروسی از گل و ریاحین سازند. (ناظم الاطباء). قبه ای بود که به آذین عروسیها بندند وقتی که شادیها کنند در شهری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به خوازه شود. کوشک که در بزمها از اسپر غم بندند. (صحاح الفرس) :
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی رو بزینتی تازه.
عنصری.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ.
عمعق.
، طاق نصرت. (ناظم الاطباء). گنبد. کوپله. قبه. (مهذب الاسماء). قبۀ مزین موقت که برای جشنی در کویها کنند. (یادداشت بخط مؤلف) : چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید خواستند که خوازه ها بزنند و بسیار شادی کنند. (تاریخ بیهقی). خواجه را دیدم که میآمد و تکلفی کرده بود در نشابور از خوازه ها زدن و آراستن. (تاریخ بیهقی). و بر خلقانی چندان قبه ها با تکلف زده بودند... و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی). چنانکه از دروازه های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود. (تاریخ بیهقی). کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود. (تاریخ بیهقی). بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشندو اندیشۀ خوازه ها و کالای خویش می دارند. (تاریخ بیهقی) ، خوزه و داربست تاک انگور. (ناظم الاطباء). خوازه. رجوع به خوازه شود
لغت نامه دهخدا