جدول جو
جدول جو

معنی آوازه

آوازه
(زَ / زِ)
آوا. آواز. صوت:
دل چو خم چند برآوازه نهی
ناید آواز جز از خم ّ تهی.
جامی.
مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب.
، خبر. آگاهی. اطلاع:
بدین آوازه هرجائی که شاهیست
بغایت ناشکیب و بی قرار است.
مسعودسعد.
ناگه یارم بی خبر و آوازه
آمد بر من بلطف بی اندازه
گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن
چشم تر و نان خشک و روی تازه.
محمد بن یحیی ̍.
، صیت و شهرت مطلق. ذکر. چاو. (زمخشری). چو:
بر اینگونه بر نام وآوازه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت.
فردوسی.
و نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه).
آوازه فراخ شد بعالم
درگاه تو را به تنگ باری.
خاقانی.
در آن سال آوازه بود. (تاریخ طبرستان). و هم در آن مدت آوازه افتاد که خوارزمشاه... فرمان یافت. (تاریخ طبرستان).
چو بهمن بزابلستان خواست شد
چپ افکند آوازه وز راست شد.
سعدی.
بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند، غریب و رسول و بازرگان.
سعدی.
، شهرت نیک. صیت و ذکر جمیل. نام نیک. نام آوری. نام:
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی ّ و آوازه اش همرهند.
سعدی.
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
ترا سعی و جهد ازبرای خداست.
سعدی.
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش.
سعدی.
فضل باید برای آوازه
اصل ناید برون ز دروازه.
مکتبی.
، شهرت بد. بدنامی:
زنامهربانی که در دورتست
همه عالم آوازۀ جور تست.
سعدی.
کی آنجا دگر هوشمندان روند
چو آوازۀ رسم بد بشنوند؟
سعدی.
، غناء. نوا. سرود. صوت حسن، زمزمه، نغمه. آهنگ. لحن. آواز.
- آوازه خوان، مغنی. مغنیه.
- آوازه شدن، مشهور گشتن. مایۀ عبرت گشتن: فان گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام ایستاده بفرمان و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم تا در جهان آوازه شوم. (مجمل التواریخ).
- آوازه گشتن، آواز گشتن. شهرت یافتن. مشهور شدن. سمر گشتن.
- ، مجازاً، درگذشتن. مردن.
- شش آوازه، سلمک. شهناز. مایه. نوروز. گردانیا (؟). گردانیه. گوشت
لغت نامه دهخدا