جامۀ کوتاهی که مانند زره بدن را می پوشاند و آستینهای آن تا آرنج می رسد، پرهای شترمرغ و یا کلنگ و یا بوتیمار که بر سرمی زنند، قسمی از زردوزی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء). رجوع به کرته شود
جامۀ کوتاهی که مانند زره بدن را می پوشاند و آستینهای آن تا آرنج می رسد، پرهای شترمرغ و یا کلنگ و یا بوتیمار که بر سرمی زنند، قسمی از زردوزی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء). رجوع به کُرته شود
خردل بوستانی باشد. گویند اگر آب آن را بگیرند و در پای درخت انار ترش بریزند انار آن درخت شیرین گردد. و بعضی گویند تره تیزک است که به زبان عربی جرجیر خوانند. (برهان) (آنندراج). خردل بوستانی و تره تیزک. (ناظم الاطباء). در فهرست مخزن الادویه آرد: ’کهزک و کهزل اسم فارسی جرجیل است’، و در محیط اعظم ’کهزک و کهزل اسم جرجیر (ایهقان) است’. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد شود
خردل بوستانی باشد. گویند اگر آب آن را بگیرند و در پای درخت انار ترش بریزند انار آن درخت شیرین گردد. و بعضی گویند تره تیزک است که به زبان عربی جرجیر خوانند. (برهان) (آنندراج). خردل بوستانی و تره تیزک. (ناظم الاطباء). در فهرست مخزن الادویه آرد: ’کهزک و کهزل اسم فارسی جرجیل است’، و در محیط اعظم ’کهزک و کهزل اسم جرجیر (ایهقان) است’. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد شود
درختچه ای است در کارواندر نزدیک خاش و در ارتفاع 1400 گزی یافت شده است. هلو کوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درختی است از تیره ساپنداسه ها و از ردۀ دولپه ایهای جداگلبرگ که در بلوچستان و اطراف خاش روید. (فرهنگ فارسی معین)
درختچه ای است در کارواندر نزدیک خاش و در ارتفاع 1400 گزی یافت شده است. هلو کوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درختی است از تیره ساپنداسه ها و از ردۀ دولپه ایهای جداگلبرگ که در بلوچستان و اطراف خاش روید. (فرهنگ فارسی معین)
به معنی کوچکتر باشد، چه ’که’ به معنی کوچک و خرد باشد. (برهان) (آنندراج). کوچکتر و خردتر. (ناظم الاطباء). اصغر. مقابل مهتر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد، همه اندام او درست بود مگر که گونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (بلعمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تو از بندۀ بندگان کهتری به اندیشۀ دل مکن مهتری. فردوسی. ور خواجۀ اعظم قدحی کهتر خواهد حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه. منوچهری. ، فرودست. زیردست. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پست تر درشأن و مقام. ادنی در مکنت و منال: به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان. فردوسی. همیشه حال چنین باد و روزگار چنین امیر شاد و بدو شاد مهتر و کهتر. فرخی. بنهادندشان قطارقطار گرهی مهتر و صفی کهتر. فرخی. مر مهترانشان را زنده کنی به گور مر کهترانشان را مرده کشی به دار. منوچهری. چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). اگر پوزش نکو باشد ز کهتر نکوتر باشد آمرزش ز مهتر. (ویس و رامین). اگر زلت نبودی کهتران را عفو کردن نبودی مهتران را. (ویس و رامین). هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم کهتران نیست. (کلیله ودمنه). کهتری را که مهتری یابد هم بدان چشم کهتری منگر. خاقانی. مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند. خاقانی. مه و مشکند مهان کهتر چیست که نه از مه ضو و نز مشک شم است. خاقانی. چون گشایند اهل همت دست جود کهتران را پای بست خود کنند. خاقانی. پس بدان مشغول شو کآن بهتر است تا ز تو چیزی برد کآن کهتر است. مولوی. چنان است در مهتری شرطزیست که هر کهتری را بدانی که کیست. سعدی (بوستان). اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان) ، خادم. چاکر. بنده. نوکر. فرمانبردار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو شاه تو بر در مرا کهترند ز تو کمترین چاکران مهترند. فردوسی (از یادداشت ایضاً). که خاقان چین کهتر ما بود سپهر بلند افسر ما بود. فردوسی (از یادداشت ایضاً). سراسر همه رز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش بردوید. فردوسی. همه شهریاران مرا کهترند اگر کهتری را خود اندرخورند. فردوسی. به وقت خلوت اندر پیش معشوق چو کهتر باشد اندر پیش مهتر. فرخی. گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است. عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم میر بزرگوار است واقبال او همان. منوچهری. کهتر اندر خدمتت والاتراز مهتر شود شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 24). ما دو تن امروز مقدمیم در این دیوان من او را شناسم و کهتر ویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و خویشتن را کهتر وی خواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). امروز مهتر رؤسای زمانه اوست صد کعب و حاتمند کنون کهتر سخاش. خاقانی. هر آن کهترکه با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی (گلستان). ، خردسال تر. (ناظم الاطباء). کم سن تر. کم سال تر: وز آن پس چنین گفت کهتر پسر که اکنون به گیتی تویی تاجور. فردوسی. چنین گفت زن کاین ز من کهتر است جوان است و با من ز یک مادر است. فردوسی. به کهتر دهم یا به مهتر پسر که باشد به شاهی سزاوارتر. فردوسی. بلاش از بر تخت بنشست شاد که کهتر پسر بود و با فر و داد. فردوسی. عبدالمطلب گفت نذر من آن بود که فرزند کهتر راقربانی کنم. (قصص الانبیاء ص 214). شعیب دختر کهتر را به طلب موسی فرستاد. (قصص الانبیاء ص 93). یکی این هرمز که کهتر بود و یکی دیگر پیروز که بزرگتر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82) ، نویسنده و شاعر از خود چنین تعبیر کند. نظیر: کمترین، اقل، احقر: شد لاجرم ازبرای مدحت کهتر چو عطارد و چو حسان. خاقانی. کهتر ز دکان شعر برخاست چون بازاری در آن ندیده ست. خاقانی. رجوع به کمترین شود
به معنی کوچکتر باشد، چه ’که’ به معنی کوچک و خرد باشد. (برهان) (آنندراج). کوچکتر و خردتر. (ناظم الاطباء). اصغر. مقابل مهتر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد، همه اندام او درست بود مگر که گونۀ چپ او کهتر از آن ِ راست بود. (بلعمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تو از بندۀ بندگان کهتری به اندیشۀ دل مکن مهتری. فردوسی. ور خواجۀ اعظم قدحی کهتر خواهد حقا که میَش مه دهی و هم قدحش مه. منوچهری. ، فرودست. زیردست. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پست تر درشأن و مقام. ادنی در مکنت و منال: به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان. فردوسی. همیشه حال چنین باد و روزگار چنین امیر شاد و بدو شاد مهتر و کهتر. فرخی. بنهادندشان قطارقطار گُرُهی مهتر و صفی کهتر. فرخی. مر مهترانشان را زنده کنی به گور مر کهترانشان را مرده کشی به دار. منوچهری. چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). اگر پوزش نکو باشد ز کهتر نکوتر باشد آمرزش ز مهتر. (ویس و رامین). اگر زلت نبودی کهتران را عفو کردن نبودی مهتران را. (ویس و رامین). هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم کهتران نیست. (کلیله ودمنه). کهتری را که مهتری یابد هم بدان چشم کهتری منگر. خاقانی. مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند. خاقانی. مه و مشکند مهان کهتر چیست که نه از مه ضو و نز مشک شم است. خاقانی. چون گشایند اهل همت دست جود کهتران را پای بست خود کنند. خاقانی. پس بدان مشغول شو کآن بهتر است تا ز تو چیزی برد کآن کهتر است. مولوی. چنان است در مهتری شرطزیست که هر کهتری را بدانی که کیست. سعدی (بوستان). اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان) ، خادم. چاکر. بنده. نوکر. فرمانبردار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو شاه تو بر در مرا کهترند ز تو کمترین چاکران مهترند. فردوسی (از یادداشت ایضاً). که خاقان چین کهتر ما بود سپهر بلند افسر ما بود. فردوسی (از یادداشت ایضاً). سراسر همه رَز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش بردوید. فردوسی. همه شهریاران مرا کهترند اگر کهتری را خود اندرخورند. فردوسی. به وقت خلوت اندر پیش معشوق چو کهتر باشد اندر پیش مهتر. فرخی. گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است. عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم میر بزرگوار است وِاقبال او همان. منوچهری. کهتر اندر خدمتت والاتراز مهتر شود شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 24). ما دو تن امروز مقدمیم در این دیوان من او را شناسم و کهتر ویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و خویشتن را کهتر وی خواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). امروز مهتر رؤسای زمانه اوست صد کعب و حاتمند کنون کهتر سخاش. خاقانی. هر آن کهترکه با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی (گلستان). ، خردسال تر. (ناظم الاطباء). کم سن تر. کم سال تر: وز آن پس چنین گفت کهتر پسر که اکنون به گیتی تویی تاجور. فردوسی. چنین گفت زن کاین ز من کهتر است جوان است و با من ز یک مادر است. فردوسی. به کهتر دهم یا به مهتر پسر که باشد به شاهی سزاوارتر. فردوسی. بلاش از بر تخت بنشست شاد که کهتر پسر بود و با فر و داد. فردوسی. عبدالمطلب گفت نذر من آن بود که فرزند کهتر راقربانی کنم. (قصص الانبیاء ص 214). شعیب دختر کهتر را به طلب موسی فرستاد. (قصص الانبیاء ص 93). یکی این هرمز که کهتر بود و یکی دیگر پیروز که بزرگتر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82) ، نویسنده و شاعر از خود چنین تعبیر کند. نظیر: کمترین، اقل، احقر: شد لاجرم ازبرای مدحت کهتر چو عطارد و چو حسان. خاقانی. کهتر ز دکان شعر برخاست چون بازاری در آن ندیده ست. خاقانی. رجوع به کمترین شود
کتک. چوبدستی. عصا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بعضی را به چوب و کوتک تأدیب نموده و پاشا را از آن جهل و بدمستی ملامت کرده. (عالم آرا ص 776 از فرهنگ فارسی معین) ، دستۀ هاون. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوب گازران. (فرهنگ فارسی معین) ، با چوب زدن. (ناظم الاطباء). ضرب (مطلق). زدن (چه با چوب و چه غیر آن). کتک. (فرهنگ فارسی معین) : چند نفر از مستحفظین لشکر را گوش وبینی بریده، سرداران سنگر را هم تعزیر نموده کوتک بسیاری زده... (تاریخ گلستانه). و رجوع به کتک شود
کُتَک. چوبدستی. عصا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بعضی را به چوب و کوتک تأدیب نموده و پاشا را از آن جهل و بدمستی ملامت کرده. (عالم آرا ص 776 از فرهنگ فارسی معین) ، دستۀ هاون. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوب گازران. (فرهنگ فارسی معین) ، با چوب زدن. (ناظم الاطباء). ضرب (مطلق). زدن (چه با چوب و چه غیر آن). کتک. (فرهنگ فارسی معین) : چند نفر از مستحفظین لشکر را گوش وبینی بریده، سرداران سنگر را هم تعزیر نموده کوتک بسیاری زده... (تاریخ گلستانه). و رجوع به کتک شود
رسوا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افتضاح. (اقرب الموارد). پرده دریدن وپرده دری و بی تخمگی و رسوائی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشدو بدانجای تهتک است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). دولت ز مهتر متهتک جدا سزد از تو جدا مباد که بس بی تهتکی. سوزنی. ما را در کام نهنگ با زورو تهتک انداختی. (جهانگشای جوینی). با کبی خویان تهتکها چه کرد با نبی رویان تنسکها چه کرد. مولوی. ، دریده و شکافته گردیدن پرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
رسوا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افتضاح. (اقرب الموارد). پرده دریدن وپرده دری و بی تخمگی و رسوائی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشدو بدانجای تهتک است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). دولت ز مهتر متهتک جدا سزد از تو جدا مباد که بس بی تهتکی. سوزنی. ما را در کام نهنگ با زورو تهتک انداختی. (جهانگشای جوینی). با کبی خویان تهتکها چه کرد با نبی رویان تنسکها چه کرد. مولوی. ، دریده و شکافته گردیدن پرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چوبدستی، عصا ترکی کتک بنگرید به کتک چوبدستی عصا: بعضی را بچوب و کوتک تادیب نموده و پاشا را از آن جهل و بد مستی ملامت کرده، دسته هاون، چوب گازران، ضرب (مطلق) زدن (چه با چوب و چه غیر آن) کتک
چوبدستی، عصا ترکی کتک بنگرید به کتک چوبدستی عصا: بعضی را بچوب و کوتک تادیب نموده و پاشا را از آن جهل و بد مستی ملامت کرده، دسته هاون، چوب گازران، ضرب (مطلق) زدن (چه با چوب و چه غیر آن) کتک