جدول جو
جدول جو

معنی کهبد - جستجوی لغت در جدول جو

کهبد
نگهبان کوه، کوه نشین، پارسایی که در کوه خانه گرفته و در آنجا عبادت می کند
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
فرهنگ فارسی عمید
کهبد
(کَ بَ / بُ / کُ بَ / بُ)
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112). خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج) :
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور (از لغت فرس 112).
نباید همی کاین درم خورده شد
رد و موبد و کهبد آزرده شد.
فردوسی.
مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو
ز تو همی بستاند به ما همی ندهد
محال باشد سیم او برد ملامت تو.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122).
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد زآغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز.
ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خداوند زر تند و ناپاک بود
به ده کهبد وخویش ضحاک بود.
اسدی.
رجوع به گهبد شود، سمسار. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کهبد
(کُ بَ / بُ)
مرکّب از: ’که’ = کوه + ’بد’، پسوند دارندگی و اتصاف، به معنی کوه نشین. (از حاشیۀ برهان چ معین)، مخفف کوه بود است، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان)، کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج)، زاهد مرتاض کوه نشین، چه ’بد’ به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی)،.. زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری)، زاهد کوه نشین. (گنجینۀ گنجوی ص 128) :
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان دردادش آواز.
نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 128)،
که ای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت.
نظامی (از آنندراج و گنجینۀ گنجوی ص 128)،
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
، دهقان. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کهبد
کوه نشین، نگهبان کوه
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
فرهنگ لغت هوشیار
کهبد
((کُ بُ))
زاهد، گوشه نشین، عابد
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
فرهنگ فارسی معین
کهبد
((کَ بَ یا بُ))
خزانه دار، صراف
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهبد
تصویر شهبد
(پسرانه)
شاه بزرگ، صاحب اختیار، شهبد (به ضم ب) مرکب از شه (شاه) + بد (صاحب، خداوند)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهبد
تصویر بهبد
(پسرانه)
نگهبان، مرکب از به (بهتر، خوبتر) + بد (پسوند اتصاف)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهبد
تصویر مهبد
(پسرانه)
مهبود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبد
تصویر کبد
سختی، رنج، دشواری، میانۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گهبد
تصویر گهبد
خزانه دار، صراف
فرهنگ فارسی عمید
بزرگ ترین عضو درونی بدن که در پهلوی راست و زیر پردۀ دیافراگم قرار دارد و در جذب مواد غذایی، سم زدایی و ایمنی بدن نقش مهمی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ بَ / کَ بُ)
به معنی بی عقل و احمق و ابله باشد. (برهان). کهبله. احمق و ابله را گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). رجوع به کهبله شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
گران ناگوارد. (منتهی الارب). گران ناگوار. (آنندراج) (از اقرب الموارد). گران و سنگین و ناگوارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ)
دهی از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی جنوب باختری بهبهان و 11000گزی خاور شوسۀ آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ)
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارند، و او به خزانه بسپارد، چون خازن و قابض. (یادداشت بخط مؤلف از نسخۀ خطی لغت فرس اسدی) (نسخۀ تحفه الاحباب حافظاوبهی) ، توسعاً نقاد و صراف. سمعانی در جهبذ گوید هذه حرفه معروفه فی نقد الذهب. عیارگیر ومعیر و عیارسنج میخکده (ضراب خانه). (یادداشت به خط مؤلف). معرب آن جهبذ و جهبذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جهبذ و کهبد شود. کهبد به فتح اول و سوم یا بکسر اول و سوم معرب است. (دزی ج 1 ص 226). گوید: معرب از فارسی کهبد به فتح اول و سوم است. مرکب از: ’که’ بوتۀ زرگری و ’بد’ سانسکریت پاتی به معنی مخدوم، مدیر و مخصوصاً به معنی کسی که مسکوکات را برای جداکردن خوب از بد، آزمایش کند و عموماً کسی که نیک را از بد و صواب را از خطا تشخیص دهد، ج جهابذه. در صورت صحت حدس دزی اصل ’گهبذ’ به کاف فارسی است و تعریب کلمه نیز نشان میدهد که در اصل گاف بوده است. هرتسفلد گوید که نگهبان مسکوکات را در عهد ساسانی گهبذ می گفتند اما به احتمال قوی گهبد مخفف گاهبدمرکب از گاه + بد (پسوند دارندگی و اتصاف) است لغهًبه معنی صاحب رتبه و مقام. صاحب المسند. ولف در فهرست خود کهبد با کاف را به معنی خزانه دار نوشته. در تاریخ قم چ سیدجلال طهرانی (149- 150) ’جهبذ’ به معنی مأمور خراج آمده و به همه معانی مذکور در متن صحیح ’گهبد’ است. هرچند ’کهبد’ (به ضم کاف تازی) نیز قاعدهً ممکن است به کار رود. از: که مخفف کوه + بد (پسوند دارندگی و اتصاف) و در این صورت فقط به معنی کوه نشین خواهد بود. اما باید دانست که به معنی زاهد و عالم دین نیز همان کهبد= جهبذ صحیح است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به جهبد، و جهبذ و کهبد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اتان کهودالیدین، خر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام ولایتی است در هند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’کهیر’ (به فتح کاف و کسر ها) ، نام ولایتی است از هند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
شه گیتی ز غزنی تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
فرمانروا. شاه. فرمانفرما. (یادداشت مؤلف). رئیس ده با توجه به معنی قدیم کلمه ده که به معنی مملکت و کشور بوده است
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
حجره و خلوت خانه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ لُ)
حنظل چیدن و شکستن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: خرج القوم یتهبدون. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
سپیدی مایل به تیرگی یا سیاهی یا تیرگی که به سیاهی زند، یا رنگی است خاص شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). تیرگی به سیاهی آمیخته، یا رنگی است خاص شتر را. (از اقرب الموارد). ابوعمرو گفت که کهبه رنگی غیرخالص است خاصه در سرخی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
رنجکشی جهت چیزی. اسم است کباد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کهبه
تصویر کهبه
رنگ تیره
فرهنگ لغت هوشیار
جگر، در اصطلاح فیزیولوژی بزرگترین غده های بدن که صفرا تولید می کند و در قسمت راست می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهد
تصویر کهد
رنج سختی، کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهب
تصویر کهب
گاو میش پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبد
تصویر هبد
ماله برزگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهبد
تصویر گهبد
خزانه دار، نقاد، صراف، صیرفی، مأمور خراج، جهبذ، دانشمند بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گهبد
تصویر گهبد
((گَ بَ یا بُ))
خداوند رتبه و مقام، صاحب مسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهبل
تصویر کهبل
((کَ بُ یا بَ))
نادان، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبد
تصویر کبد
((کَ بِ))
جگر، جگر سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبد
تصویر کبد
((کَ بَ))
کبید، ماده ای که با آن لحیم کنند، لحام
فرهنگ فارسی معین
((هَ بَ))
ماله ای که زمین شیار کرده را بدان هموار کنند و آن به شکل تخته بزرگی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبد
تصویر کبد
جگر
فرهنگ واژه فارسی سره