جدول جو
جدول جو

معنی کبد

کبد((کَ بَ))
کبید، ماده ای که با آن لحیم کنند، لحام
تصویری از کبد
تصویر کبد
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با کبد

کبد

کبد
جگر، در اصطلاح فیزیولوژی بزرگترین غده های بدن که صفرا تولید می کند و در قسمت راست می باشد
فرهنگ لغت هوشیار

کبد

کبد
بزرگ ترین عضو درونی بدن که در پهلوی راست و زیر پردۀ دیافراگم قرار دارد و در جذب مواد غذایی، سم زدایی و ایمنی بدن نقش مهمی دارد
فرهنگ فارسی عمید

کبد

کبد
سریشُم، هر چیزی که با آن دو فلز را به هم جوش می دهند، لحیم، برای مِثال از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست / مرا به کار نیاید سریشُم و کبَدا (دقیقی - ۹۵)
کبد
فرهنگ فارسی عمید

کبد

کبد
جگر. ج، اَکباد و کُبود. (منتهی الارب). رجوع به جگر شود.
- ام ّ وجعالکبد، گیاه باریکی است که میش آن را دوست دارد، گلش خاکی رنگ و در غلاف مدوری است، برگهایش بسیار ریز و خاکی رنگ می باشد. (از اقرب الموارد). افنیقطس است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- کَبد الارض، زر و سیمی که در کانهای زمین است. (اقرب الموارد).
- کبدالایل، جگر گاو کوهی و بز کوهی. چون شرحه کنند و دارفلفل و فلفل سپید خرد کرده بر آن پاشند و بر آتش بریان کنند و رطوبت آن در چشم کشند شب کوری را زایل گرداند و ابتداء در فرو آمدن آب بغایت مفید بود. (اختیارات بدیعی).
- کبدالحمار، جگر خر. چون بریان کنند و بناشتا بخورند مصروع را مفید بود. (اختیارات بدیعی).
- کبد الخنزیرالبری، جگرخوک صحرایی. چون در سرکه نهند و بخورند گزیدگی جانوران را نافع بود. (اختیارات بدیعی).
- کبدالضأن، جگر میش گوسفند. چون بریان کنند و بخورند نافع بود جهت کسی که لینت در طبیعت وی بود حبس کند. (اختیارات بدیعی).
- کبدالطیر، نیکوترین جگر مرغها جگر بط فربه نیکو بود یا مرغ خاصه چون علف وی فواکه پختۀ شیرین داده باشند و طبیعت آن گرم و تر بود و خونی محمود از وی متولد شود و مصلح آن زیت و نمک بود. (اختیارات بدیعی).
- کبدالکلب الکلب، جگر سگ دیوانه. نافع بود کسی را که گزیده باشد چون بریان کرده بخورند منع ترسیدن از آب خوردن بکند و شفا بخشد. اختیارات بدیعی).
- کبدالمعز، جگر بز. شبکوری را نافع بود و خوردن و برطوبت آن کحل کردن چون بریان شود، و سر بر بخار آن داشتن همین عمل کند. (اختیارات بدیعی).
- کبدالوزغه، جگر وزغه. چون بر دندان کرم خورده نهند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی)
میانۀ چیزی، شکم و درون بتمامی، معظم هر چیز، ما بین دو طرف علاقۀ کمان، به اندازۀ یک ذراع از میان کمان یا قبضۀ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : یقال ضع السهم علی کبدالقوس. (منتهی الارب) ، پهلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و یقال للاعداء سودالاکباد کما یقال لهم صهب السبال و ان لم یکونوا کذلک کقوله: هم الاعداء و الاکباد سود. (اقرب الموارد) ، وسط آسمان. (دزی ج 2 ص 437). کَبَد. کبداء. رجوع به کبد و کبداء شود
لغت نامه دهخدا

کبد

کبد
لقب عبدالحمید بن ولید، محدث است، جهت گرانی جسم وی. (منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
لغت نامه دهخدا