نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، کنب، قنّب، ژوت جانب، کرانه پناه، حمایت
نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، کَنَب، قِنَّب، ژوت جانب، کرانه پناه، حمایت
کرانه و جانب و ناحیه و طرف. (برهان). جانب و کناره. (غیاث). کرانه و جانب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانب. (اقرب الموارد) : هم ز حق ترجیح یابد یک طرف زآن دو یک را برگزیند زان کنف. مولوی. ، بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). ج، اکناف. (از اقرب الموارد) ، حفظ: یقال انت فی کنف اﷲ، ای فی حرزه و ستره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حفظ. (آنندراج). پناه. (غیاث). حرز و حمایت و ستر و پناه نگاه داشتن. (برهان) : ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو ای علم زده بر در فضل تو معسکر. ناصرخسرو. مقصود جان تست جهان را که جان تو زاین رو همیشه در کنف زینهار باد. مسعودسعد. تا جان خلق در کنف تن بود عزیز جان وتن تو در کنف کردگار باد. مسعودسعد. بداری همی در کنف خلق را جهاندار دارادت اندر کنف. مسعودسعد (دیوان ص 413). کبک با باز کند شادی در دولت تو آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر. معزی. و خلایق اقالیم عالم را در کنف رعایت و حمایت او آورده. (کلیله و دمنه). جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد. خاقانی. در کنف صدر تو است رخت فضایل مقیم با شرف قدر تست بخت افاضل به کار. خاقانی. در کنف درع تو جولان زند بر سر درع تو که پیکان زند. نظامی. آرام یافت در حرم امن وحش و طیر و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 152). در ضمان نصرت و کنف قدرت روی باغزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 275). او را در کنف رعایت و حیاطت خویش می داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347). جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان نام در عالم و خود در کنف سر خدای. سعدی. ، سایه. (منتهی الارب) (آنندراج). ظل. (برهان) (اقرب الموارد)
کرانه و جانب و ناحیه و طرف. (برهان). جانب و کناره. (غیاث). کرانه و جانب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانب. (اقرب الموارد) : هم ز حق ترجیح یابد یک طرف زآن دو یک را برگزیند زان کنف. مولوی. ، بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). ج، اکناف. (از اقرب الموارد) ، حفظ: یقال انت فی کنف اﷲ، ای فی حرزه و ستره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حفظ. (آنندراج). پناه. (غیاث). حرز و حمایت و ستر و پناه نگاه داشتن. (برهان) : ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو ای علم زده بر در فضل تو معسکر. ناصرخسرو. مقصود جان تست جهان را که جان تو زاین رو همیشه در کنف زینهار باد. مسعودسعد. تا جان خلق در کنف تن بود عزیز جان وتن تو در کنف کردگار باد. مسعودسعد. بداری همی در کنف خلق را جهاندار دارادت اندر کنف. مسعودسعد (دیوان ص 413). کبک با باز کند شادی در دولت تو آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر. معزی. و خلایق اقالیم عالم را در کنف رعایت و حمایت او آورده. (کلیله و دمنه). جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد. خاقانی. در کنف صدر تو است رخت فضایل مقیم با شرف قدر تست بخت افاضل به کار. خاقانی. در کنف درع تو جولان زند بر سر درع تو که پیکان زند. نظامی. آرام یافت در حرم امن وحش و طیر و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 152). در ضمان نصرت و کنف قدرت روی باغزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 275). او را در کنف رعایت و حیاطت خویش می داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347). جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان نام در عالم و خود در کنف سر خدای. سعدی. ، سایه. (منتهی الارب) (آنندراج). ظل. (برهان) (اقرب الموارد)
جمع واژۀ کنوف و کنیف. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کنیف. (اقرب الموارد). جمع واژۀ کنیف. مستراحها. مبالها. (فرهنگ فارسی معین) : ’و این نام غایط از آن افتاد که عرب را کنف نبود در جدران، در زمان اول به صحرا می شدند...’. (کشف الاسرار ج 2 ص 518 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد شود
جَمعِ واژۀ کَنوف و کنیف. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ کَنیف. (اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ کنیف. مستراحها. مبالها. (فرهنگ فارسی معین) : ’و این نام غایط از آن افتاد که عرب را کنف نبود در جدران، در زمان اول به صحرا می شدند...’. (کشف الاسرار ج 2 ص 518 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد شود
توشه دان شبان که در آن آلات خود را نگاه دارد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کیسۀ رخت ریزه و ردی تاجر. (منتهی الارب) (آنندراج). کیسه ای که تاجر رخت و متاع اسقاط و ردی ٔ خود را در آن نهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
توشه دان شبان که در آن آلات خود را نگاه دارد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کیسۀ رخت ریزه و ردی تاجر. (منتهی الارب) (آنندراج). کیسه ای که تاجر رخت و متاع اسقاط و ردی ٔ خود را در آن نهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط می باشد. (برهان). همان کنب است... یعنی ریسمان که از پوست کتان ببافند. (انجمن آرا). همان کنب به معنی ریسمان. (غیاث). ریسمان که از پوست کتان تابند و به غایت محکم باشد. (ناظم الاطباء). ریسمانی را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت مضبوطمی باشد و این همان کنب است. (آنندراج) : وعده ای می ننهم هین من و قتال و کنف مهلتی می ندهم هین من و جلاد و دوال. انوری (از انجمن آرا). ، کنب و شاهدانه. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره پنیرکیان که مانند کتان از الیاف آن جهت تهیۀ طناب و گونی و پارچه های ضخیم استفاده می کنند. کنب. شاهدانۀ مصری. شاهدانۀ صحرایی. ثیل بلدی. قنب بری. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً کنب بری یا شهدانج بری را گویند و از الیاف آن طناب و جامه های سطبر و درشت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره پنیرکیان با رشته های بافتنی (برای طناب و پارچه های ضخیم). (از گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص 238). شهدانه. شاهدانه. شهدانق. شهدانج. کنب. قنب. گیاه لیفی معروف. علفی که از آن گونی و کتان خشن بافند و قسمی از آن که بنگ کنف گویند شاهدانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کنف آبی، گیاهی است یک ساله از تیره مرکبان به ارتفاع 15 تا 16 سانتیمتر و گاهی یک متر که در دشتها و نواحی کوهستانی همه نقاط اروپا و ایران می روید. برگهایش متقابل و منقسم به 3 تا 5 قطعۀ دندانه دار است. نهنج آن شامل گلهای لوله ای زردرنگ و برگه های برگ مانند است. ثیل مائی. دودندان. (فرهنگ فارسی معین). کنف هندی، گیاهی است به نام شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین)
ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط می باشد. (برهان). همان کنب است... یعنی ریسمان که از پوست کتان ببافند. (انجمن آرا). همان کنب به معنی ریسمان. (غیاث). ریسمان که از پوست کتان تابند و به غایت محکم باشد. (ناظم الاطباء). ریسمانی را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت مضبوطمی باشد و این همان کنب است. (آنندراج) : وعده ای می ننهم هین من و قتال و کنف مهلتی می ندهم هین من و جلاد و دوال. انوری (از انجمن آرا). ، کنب و شاهدانه. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره پنیرکیان که مانند کتان از الیاف آن جهت تهیۀ طناب و گونی و پارچه های ضخیم استفاده می کنند. کنب. شاهدانۀ مصری. شاهدانۀ صحرایی. ثیل بلدی. قنب بری. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً کنب بری یا شهدانج بری را گویند و از الیاف آن طناب و جامه های سطبر و درشت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره پنیرکیان با رشته های بافتنی (برای طناب و پارچه های ضخیم). (از گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص 238). شهدانه. شاهدانه. شهدانق. شهدانج. کنب. قنب. گیاه لیفی معروف. علفی که از آن گونی و کتان خشن بافند و قسمی از آن که بنگ کنف گویند شاهدانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کنف آبی، گیاهی است یک ساله از تیره مرکبان به ارتفاع 15 تا 16 سانتیمتر و گاهی یک متر که در دشتها و نواحی کوهستانی همه نقاط اروپا و ایران می روید. برگهایش متقابل و منقسم به 3 تا 5 قطعۀ دندانه دار است. نهنج آن شامل گلهای لوله ای زردرنگ و برگه های برگ مانند است. ثیل مائی. دودندان. (فرهنگ فارسی معین). کنف هندی، گیاهی است به نام شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین)
هر چیزی که کناره های آن را فراهم آورده و جمع کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - صلاء مکنف، بریانی فراهم آورده جوانب. (منتهی الارب). بریانی که کناره های آن را فراهم آورده باشند. (ناظم الاطباء). ، رجل مکنف اللحیه، مرد بزرگ ریش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هر چیزی که کناره های آن را فراهم آورده و جمع کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - صلاء مکنف، بریانی فراهم آورده جوانب. (منتهی الارب). بریانی که کناره های آن را فراهم آورده باشند. (ناظم الاطباء). ، رجل مکنف اللحیه، مرد بزرگ ریش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گرد چیزی درآمدن. (از تاج المصادر بیهقی). گرد چیزی درگرفتن. (زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره ساختن از گوسفندان مرده برای گوسفندان زنده تا آنها را از وزش باد نگاهدارد و آن هنگامی است که گوسفندان بمیرند از لاغری. (از اقرب الموارد)
گرد چیزی درآمدن. (از تاج المصادر بیهقی). گرد چیزی درگرفتن. (زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره ساختن از گوسفندان مرده برای گوسفندان زنده تا آنها را از وزش باد نگاهدارد و آن هنگامی است که گوسفندان بمیرند از لاغری. (از اقرب الموارد)
سرشکسته و خوار و خفیف و دمق شده. اصلاً این صفت برای غیرذی روح و به معنی کثیف است: پارچۀ کنفت، کاغذ کنفت، کتاب کنفت. امابعد بر سبیل توسع برای انسان نیز به کار رفته است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). کنف. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنف و کنفت شدن و کنفت کردن شود
سرشکسته و خوار و خفیف و دمق شده. اصلاً این صفت برای غیرذی روح و به معنی کثیف است: پارچۀ کنفت، کاغذ کنفت، کتاب کنفت. امابعد بر سبیل توسع برای انسان نیز به کار رفته است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). کنف. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنف و کنفت شدن و کنفت کردن شود
خدا او (مذکر) را در حمایت خود نگاه داراد، یا کنفها الله. خدا او (مونث) را دار حمایت خود نگاه داراد، یا کنفها الله. خدا او (مونث) را در حمایت خود نگاه داراد، (برای جمع هم بکار رود) : با خاطری منشرح و املی منفسح به ملطیه - کنفها الله - بازگشتم
خدا او (مذکر) را در حمایت خود نگاه داراد، یا کنفها الله. خدا او (مونث) را دار حمایت خود نگاه داراد، یا کنفها الله. خدا او (مونث) را در حمایت خود نگاه داراد، (برای جمع هم بکار رود) : با خاطری منشرح و املی منفسح به ملطیه - کنفها الله - بازگشتم