جدول جو
جدول جو

معنی کنف - جستجوی لغت در جدول جو

کنف
خورجین، ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، خورجین، توشه دان، توشدان، حرزدان، راویه، جراب
تصویری از کنف
تصویر کنف
فرهنگ فارسی عمید
کنف
نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، کنب، قنّب، ژوت
جانب، کرانه
پناه، حمایت
تصویری از کنف
تصویر کنف
فرهنگ فارسی عمید
کنف(زَخ خ)
دست بر سر پیمانه نهادن وقت پیمودن، تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). دست بر سر پیمانه نهادن کیال وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراز گرفتن و احاطه کردن و نگاه داشتن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، یاری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاری کردن. (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد) ، کنیف ساختن چیزی را، کنیف ساختن جهت سرای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره و جای خواب ساختن برای شتران و غیره. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
کنف(کَ نَ)
کرانه و جانب و ناحیه و طرف. (برهان). جانب و کناره. (غیاث). کرانه و جانب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانب. (اقرب الموارد) :
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند زان کنف.
مولوی.
، بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). ج، اکناف. (از اقرب الموارد) ، حفظ: یقال انت فی کنف اﷲ، ای فی حرزه و ستره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حفظ. (آنندراج). پناه. (غیاث). حرز و حمایت و ستر و پناه نگاه داشتن. (برهان) :
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.
ناصرخسرو.
مقصود جان تست جهان را که جان تو
زاین رو همیشه در کنف زینهار باد.
مسعودسعد.
تا جان خلق در کنف تن بود عزیز
جان وتن تو در کنف کردگار باد.
مسعودسعد.
بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف.
مسعودسعد (دیوان ص 413).
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر.
معزی.
و خلایق اقالیم عالم را در کنف رعایت و حمایت او آورده. (کلیله و دمنه).
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی.
در کنف صدر تو است رخت فضایل مقیم
با شرف قدر تست بخت افاضل به کار.
خاقانی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان.
(از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 152).
در ضمان نصرت و کنف قدرت روی باغزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 275). او را در کنف رعایت و حیاطت خویش می داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347).
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف سر خدای.
سعدی.
، سایه. (منتهی الارب) (آنندراج). ظل. (برهان) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کنف(کِ نِ)
در تداول عامه، سپرز. اسپرز. طحال
لغت نامه دهخدا
کنف(کُ نُ)
جمع واژۀ کنوف و کنیف. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کنیف. (اقرب الموارد). جمع واژۀ کنیف. مستراحها. مبالها. (فرهنگ فارسی معین) : ’و این نام غایط از آن افتاد که عرب را کنف نبود در جدران، در زمان اول به صحرا می شدند...’. (کشف الاسرار ج 2 ص 518 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
کنف(کُ)
جمع واژۀ کنوف و کنیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به کنف و کنیف شود
لغت نامه دهخدا
کنف(کِ)
توشه دان شبان که در آن آلات خود را نگاه دارد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کیسۀ رخت ریزه و ردی تاجر. (منتهی الارب) (آنندراج). کیسه ای که تاجر رخت و متاع اسقاط و ردی ٔ خود را در آن نهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کنف(کَ نَ)
ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط می باشد. (برهان). همان کنب است... یعنی ریسمان که از پوست کتان ببافند. (انجمن آرا). همان کنب به معنی ریسمان. (غیاث). ریسمان که از پوست کتان تابند و به غایت محکم باشد. (ناظم الاطباء). ریسمانی را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت مضبوطمی باشد و این همان کنب است. (آنندراج) :
وعده ای می ننهم هین من و قتال و کنف
مهلتی می ندهم هین من و جلاد و دوال.
انوری (از انجمن آرا).
، کنب و شاهدانه. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره پنیرکیان که مانند کتان از الیاف آن جهت تهیۀ طناب و گونی و پارچه های ضخیم استفاده می کنند. کنب. شاهدانۀ مصری. شاهدانۀ صحرایی. ثیل بلدی. قنب بری. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً کنب بری یا شهدانج بری را گویند و از الیاف آن طناب و جامه های سطبر و درشت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره پنیرکیان با رشته های بافتنی (برای طناب و پارچه های ضخیم). (از گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص 238). شهدانه. شاهدانه. شهدانق. شهدانج. کنب. قنب. گیاه لیفی معروف. علفی که از آن گونی و کتان خشن بافند و قسمی از آن که بنگ کنف گویند شاهدانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنف آبی، گیاهی است یک ساله از تیره مرکبان به ارتفاع 15 تا 16 سانتیمتر و گاهی یک متر که در دشتها و نواحی کوهستانی همه نقاط اروپا و ایران می روید. برگهایش متقابل و منقسم به 3 تا 5 قطعۀ دندانه دار است. نهنج آن شامل گلهای لوله ای زردرنگ و برگه های برگ مانند است. ثیل مائی. دودندان. (فرهنگ فارسی معین). کنف هندی، گیاهی است به نام شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کنف
ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط میباشد شرمزده و افسرده، وجهه خود را از دست داده
فرهنگ لغت هوشیار
کنف
جانب، کرانه، طرف، نگاه داری، حمایت، سایه، ظل
تصویری از کنف
تصویر کنف
فرهنگ فارسی معین
کنف((کَ نَ))
گیاهی است از تیره پنیرک که از ساقه آن الیافی به دست می آید که برای تهیه گونی، طناب و پارچه های خشن به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
کنف
امان، پشتی، پناه، حفظ، حمایت، زنهار، سایه، ظل، جانب، طرف، بال، کنب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنف
کنف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنفت
تصویر کنفت
چرکین، کثیف، ضایع، شرمسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنفدراسیون
تصویر کنفدراسیون
مؤسسه یا نهادی که از چند فدراسیون تشکیل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنفرانس
تصویر کنفرانس
سخنرانی کسی دربارۀ موضوعی، گردهمایی گروهی برای بحث دربارۀ مسئله ای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکنف
تصویر مکنف
پنهان کننده، پوشاننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ کَنْنَ)
هر چیزی که کناره های آن را فراهم آورده و جمع کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- صلاء مکنف، بریانی فراهم آورده جوانب. (منتهی الارب). بریانی که کناره های آن را فراهم آورده باشند. (ناظم الاطباء).
، رجل مکنف اللحیه، مرد بزرگ ریش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
پوشاننده و پنهان کننده. حاجز. حاجب:
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 263)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَسْ سُ)
گرد چیزی درآمدن. (از تاج المصادر بیهقی). گرد چیزی درگرفتن. (زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره ساختن از گوسفندان مرده برای گوسفندان زنده تا آنها را از وزش باد نگاهدارد و آن هنگامی است که گوسفندان بمیرند از لاغری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ)
سرشکسته و خوار و خفیف و دمق شده. اصلاً این صفت برای غیرذی روح و به معنی کثیف است: پارچۀ کنفت، کاغذ کنفت، کتاب کنفت. امابعد بر سبیل توسع برای انسان نیز به کار رفته است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). کنف. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنف و کنفت شدن و کنفت کردن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ فُ)
پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنفرانس دادن
تصویر کنفرانس دادن
ایراد خطابه، سخنرانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
مانند یک نفس (جان) : این اعصای ششگانه (شش وزیر) کنفس واحده هئت متحده دارند و در رای و رویت آنها ذره ای اختلاف نخواهد بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکنف
تصویر تکنف
گرد گیری
فرهنگ لغت هوشیار
فراز گرفته، بزگ ریش احاطه کرده شده، چیزی که جوانب آن فراهم و جمع شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنفرت
تصویر کنفرت
از کنفر فرانسوی آسایش آسودگی، همیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنفرتابل
تصویر کنفرتابل
فرانسوی همشیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنفرمیته
تصویر کنفرمیته
فرانسوی همشیبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنفره
تصویر کنفره
پره بینی، نوک بینی
فرهنگ لغت هوشیار
شرمزده و افسرده وجهه خود را از دست داده: دختر یک باره کنف شد و احساس حقارت شدیدی کرد، دارای چین و چروک و کثیف شده (پارچه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
خدا او (مذکر) را در حمایت خود نگاه داراد، یا کنفها الله. خدا او (مونث) را دار حمایت خود نگاه داراد، یا کنفها الله. خدا او (مونث) را در حمایت خود نگاه داراد، (برای جمع هم بکار رود) : با خاطری منشرح و املی منفسح به ملطیه - کنفها الله - بازگشتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنفت
تصویر کنفت
((کِ نِ))
شرمسار، خجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکنف
تصویر مکنف
((مُ کَ نَّ))
احاطه کرده شده
فرهنگ فارسی معین